بیتوته

شعر و ادب

بیتوته

شعر و ادب

داستان کوتاه.جواد مجابی

جواد مجابی



باد روز از ماه بهمن

دیروز بوران‌دخت، با من دیدارکرد. پیکری این همه نشاط‌انگیز و ظریف، در صندوقی به زیرزمین خانه‌ی پدری پنهان مانده بود و از حضورش این همه نزدیک به ما، هیچ خبر نداشتیم. نمی‌دانم چه کسی صندوق را دیروز آورده بود بالا و قفل از آن گشوده بود. بوران‌دخت، سرخ‌موی و گل‌رنگ تماشاگر کتاب‌ها و تابلوها و سکه‌های قدیمی بود که به عمری از کاوش‌های باستانی گرد آورده بودم بعضی را خریده و بعضی را ربوده از گورهای اجدادی. طول کشید تا اخت شدیم، ترس او از من ریخت و من هم او را وهمی ندانستم. چهره‌اش و تاجش در گذر قرن‌ها و فراموشی نسبتا" سالم مانده بود. ماه و ستاره‌ها از چهارسو بر او تابان، بر تاج گوهرنشان و پرهای قرینه‌ی بالای تاج. در چهره‌اش چیزی غریب نبود جز چشمان به وحشت گشاده‌اش، هنوز در این وقایع نگران و حیران است. پرنیانی به قامت آراسته بود که بی آن همه در و گوهر هم می‌توانست آفتابی در تاریکی عمر من باشد.

پرسیدم چرا این همه ماه و ستاره در تن و پیرامونت گرد آورده‌ای. از تاریکی می‌ترسیدی؟ جوابی داد چون می‌دید چیزی پرسیده‌ام، اما با واژه‌هایی از زبانی فراموش‌شده. حق با او بود، این من بودم که به ترس و ولنگاری زبان مشترک را در این سال‌ها از حافظه زدوده بودم.

از وقایع بعد از ژوئن 630 پرسیدم و از جشن بازگشت چلیپا، از آن هفت سال که طبیعت به سکون و مردگی افتاده بود تا باد روز از ماه بهمن. باز پرسیدم از نابینایی غم‌انگیز آذرمیدخت خواهرش، می‌خواستم بدانم بعد از حمله‌ی تازیان هنوز هم او را می‌بیند؟

اگر دهان‌ها به ما از حقیقت این جهان چیزی نمی‌گویند، اما چشم‌ها، کلام دیگری دارند که بی‌الفبا خواناست. چشم‌هایش از وحشتی حکایت می‌کرد که بریده نمی‌شود از سطح روزگار. مکالمات ما دو خط دورشونده از هم داشت اگرچه با یک واقعه‌ی عظیم موحش در میان.

دختر گل‌رنگ برخاست در اتاق دوری زد و عکس مرا از میز عسلی برداشت و بدان خیره شد، شاید می‌خواست بداند چرا دهان مرد آن عکس چنین به فریاد باز مانده است.

برخاستم، رفتم روبرویش ایستادم، گفتم: ما نیز چون تو روزگاری جوان بوده‌ایم و ترسیده‌ایم از آدمیان. لبخندی زد شیرین، اما چشمانش با همان وحشت فراخ مانده. گلگونه‌اش را بوسیدم سپس لعل و مرواریدش را. تعجبش بیشتر نشد. با تمامی حشمت پادشاهی‌اش آمد کنار من نشست پشت مونیتور، به کلماتی که در وصف او می‌نوشتم خیره شد. چه شعرها که حضورش در من - که این روزها سخت خسته بودم - می‌سرود.

سحر که به شوق دیدارش به اتاق شتافتم رفته بود، سکه را از نقش خویش تهی کرده، سطح فلزی ناهمواری به جا مانده بود و حجمی کنده شده از دل نقره، غیبتش حسرتی شگرف برمی‌انگیخت. سکه را برگرداندم که در صندوق دفینه‌ها بگذارم دیدم که پشت سکه به خطی کج، معماواری خوانده می‌شد: «به این ماه، دوش اندک مایه بادی وزید که بر پشت گوسفندان پشم بجنبد».

چهارم بهمن 82 - تهران

ه.ا.سایه(هوشنگ ابتهاج)

درباره امیرهوشنگ ابتهاج
آینه در آینه
امیرهوشنگ ابتهاج (هـ. الف. سایه) شاعر و ادیب
- متولد ۱۳۰۶ رشت
- پایان تحصیلات متوسطه در زادگاه
- چاپ اولین مجموعه اشعار با نام «نخستین نغمه ها» در رشت ۱۳۲۵ که در قالب شعر کلاسیک بود
- انتشار مجموعه «سراب» نخستین تجربه در زمینه شعر نو ۱۳۳۰ انتشارات صفى على شاه
- انتشار اولین مجموعه از سیاه مشق دربرگیرنده شعرهاى ۲۵ تا ۲۹
- انتشار مجموعه «شبگیر» ۱۳۳۲ نشر توس و زوار
- انتشار مجموعه «زمین» ۱۳۳۴ انتشارات نیل
- «چند برگ از یلدا» مجموعه شعر، تهران ۱۳۳۴
- «یادگار خون سرو» ۱۳۶۰
- انتشار مجموعه «سیاه مشق» ۱ و ۲ و ۳ شامل مجموعه غزلیات، رباعى ها، مثنوى ها، دوبیتى و قطعه
- سرپرست واحد موسیقى رادیو حدفاصل ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۶
- مدیر برنامه هاى جاودان موسیقى رادیو: گل هاى تازه و گلچین هفته
- پایه گذار گروه موسیقى چاووش
متشکل از بهترین موسیقیدانان مرکز حفظ و اشاعه، محمدرضا لطفى، شجریان و... که سروده هاى انقلابى اش درآستانه انقلاب، بر حافظه همگان نقش بسته است.
224301.jpg
- سرودن ترانه هاى جاویدانى همچون «تو اى پرى کجایى» با صداى قوامى و دیگران
- انتشار مجموعه «آینه در آینه» گزیده اشعار به انتخاب دکترمحمدرضا شفیعى کدکنى ۱۳۶۹ که تاکنون از چاپ دهم نیز گذشته است.
- تصحیح دیوان حافظ با نام «حافظ به سعى سایه» که از معتبرترین تصحیحات دیوان خواجه است.
ادامه...

ادبیات داستانی جهان(برگرفته از سایت سخن)

در این قسمت به معرفی کتب ادبیات داستانی دنیا می پردازیم.
کتب داستانی جهان

نویسنده برای حرفه‌ای شدن، باید آزادی و امنیت و رفاه داشته باشد

گفتگو با جواد مجابی، نویسنده و شاعر

یوسف علیخانی


دکتر جواد مجابی، شاعر، نویسنده، نقاش و منتقد، از جمله شخصیت‌های قابل تامل این سال‌های ادبیات ایران بوده است. آثار بسیاری از او منتشر شده: یازده مجموعه شعر، چهار مجموعه طنز، هجده کتاب پژوهشی، شش مجموعه داستان کوتاه، یازده رمان، چهار کتاب و سه نوار برای کودکان، و پانزده کتاب دیگر در زمینه‌های نمایشنامه، سفرنامه، فیلم‌نامه، شناخت‌نامه، و مجموعه مقالات.

- دکتر جواد مجابی یک نویسنده‌ی حرفه‌ای است. "حرفه‌ای" به این معنا که از راه نوشتن و تالیف گذران زندگی می‌کند. موافق هستید؟


نمی‌توانم این موضوع را کاملاً تصدیق کنم چرا که برای حرفه‌ای شدن، چند شرط لازم است که هیچ کدام از ما، در ایران نداریم و حرفه‌ای نیستیم تا از طریق درآمد مربوط به قلم خود، زندگی بکنیم. من قبل از انقلاب، هم کارمند دولت بودم و هم روزنامه نویس، همچنین شعر و قصه می‌گفتم. بعد از انقلاب تصمیم گرفتم به عنوان یک هنرمند حرفه‌ای فقط به کار نوشتن بپردازم و هیچ کار دیگری انجام ندهم. ولی وقتی که چند سال کار حرفه‌ای مداوم انجام دادم و در واقع با یک انضباط خاصی، هر روز سر ساعت نه شروع کردم و ساعت یک تمام کردم و بعدازظهر ساعت سه شروع کردم و تا ساعت هفت یا هشت شب در یک زیرزمین کار کردم، و بعد رمان‌ها و نوشته‌های آماده‌ی چاپم، با مساله‌ی سانسور روبه رو شد و من نتوانستم از طریق نوشتن، زندگی را ادامه بدهم، ناگزیر در کنار نوشتن رمان و شعر، به پژوهش پرداختم؛ که پژوهش در واقع از لحاظ معیشتی، مدد کار باشد. این موضوع هم بعد از مدتی منقطع شد. به نظر من نویسنده‌ی ایرانی برای حرفه‌ای شدن، باید آزادی و امنیت و رفاه داشته باشد. هیچ کدام از این‌ها برای ما میسر نیست و ناگزیر ما در کنار نوشتن به شغل‌هایی رو می‌آوریم که دلخواه ما نیست. به عنوان مثال خود من ترجیح می دهم که شعر بنویسم و بعد رمان و داستان. نوشتن مقاله و پژوهش برای من چندان جذابیتی ندارد. شما می بینید که برای من ، پژوهش یک کار معیشتی می‌شود، برای یک آدم دیگر، ویراستاری و برای کس دیگری، فیلم‌نامه‌نویسی. همه‌ی ما در یک دوره‌ای به فیلم‌نامه‌نویسی رو آوردیم، به دلیل اینکه مساله‌ی معیشت حل بشود و نه اینکه لزوما این کار را دوست داشته باشیم. حتا آدمی چون "احمد محمود" هم نتوانست فقط از راه نوشتن زندگی کند. این یک معضل بزرگ است و تا شما به طور تمام وقت به نوشتن، به آن شکل که دوست دارید، نپردازید، به آن رشد لازم نخواهید رسید. به همین دلیل هم یک مسأله‌ی اساسی در ادبیات ما مطرح می شود، به این شکل که آدم‌ها از پایین‌ترین حد ظرفیت خلاقه‌ی خود استفاده می‌کنند و نه از بالاترین حدش. اگرچه چند تن از ما می‌کوشیم که با تمرکز فراوان روی کار و با نوعی رفتار زاهدانه، فقط به کار نوشتن بپردازیم، اما این همواره میسر نمی شود.

- این موضوع را از این جهت مطرح کردم که وقتی به همنسلان شما و دولت آبادی و محمود و درویشیان نگاه می کنیم، باز حرفه‌ای‌تر بوده‌اید تا نسل سومی‌ها یا جوان‌ترها.

از این نظر تأیید می کنم. به هر حال برای ما یک دوره‌ی فراغتی میسر شد که بتوانیم فراوان بخوانیم و به کفایت بنویسیم. این برای نسل قبل از ما راحت‌تر میسر بود. برای نسل دهخدا و هدایت، خیلی ساده‌تر بود، چون ساده‌تر زندگی می‌کردند و فراغت بیشتری داشتند. وقتی به نسل ما رسید، ما اندکی با تنعم دنیایی بیشتر آشنا شده بودیم و پاره‌ای از وقت ما به زندگی خارج از ادبیات می‌گذشت. من تصور می‌کنم که برای نسل بعدی، معاش و شتاب گیری زمانه اجازه نمی دهد که افراد بنشینند و آنچه را که برای این حرفه لازم است بیندوزند و آن میزان که لازم است، کار بکنند. در این نسل من یک نوع زندگی ادبی موقت می‌بینم. اگرچه در نهایت اعتقاد دارم که هنرمند راستین که زیرفشار حس درونی و با یک اجبار روانی می‌نویسد، هیچ گاه شرایط بیرونی را جدی نمی‌گیرد که این شرایط مانع کارش بشود، مگر آنکه، این وضعیت به یک حالت فلج‌کننده‌ای رسیده باشد.

- شما بین سال های 1347 تا 1357 روزنامه نگار بودید، و با سه نسل از نویسندگان و شاعران این کشور آشنا هستید. شناخت شما از این فضا، خیلی می‌تواند راهگشا باشد.

در واقع من به عنوان شاعر وارد عرصه‌ی روزنامه نگاری شدم. یعنی من پیش از این که وارد این عرصه بشوم، کتاب شعرم را منتشر کرده بودم و داستان هم می‌نوشتم. با این ایده هم وارد کار روزنامه نگاری شدم که بخشی از مسائل مربوط به ادبیات و هنر را در بین مخاطبان زبان خود ترویج کنیم. دهه‌ی چهل و پنجاه، دهه‌ای است که در واقع دوره‌ی طلایی ادبیات معاصر ایران نام گرفته است.

- شما هم بر این باورید؟

من البته این موضوع را به طور مطلق قبول ندارم، بلکه به نظر من، این موضوع به شکل نسبی درست است. برای مثال آن زمان به دلیل اینکه شعر نو تثبیت نشده بود، افراد با هیاهوی بسیاری به شعر می‌پرداختند. الان ما به دوره تثبیت شدگی شعر امروز رسیده‌ایم و آن واکنش ها به نقاشی نو، شعر نو و قصه‌ی نو، دیگر به آن شدت وجود ندارد. طبیعی است که در این دوره‌ی تثبیت، تنوع و تکثر است که موضوع اصلی است. مرز کشیدن بین این دهه‌ها امری است نسبی و معتقدم که منتقدان برای تسهیل کارشان، ادبیات را به دهه‌ها تقسیم می کنند. من به یک استمرار فرهنگی معتقدم که از رودکی شروع شده و تا زمان ما ادامه پیدا کرده است. من مدتی قبل داشتم یادداشتی می خواندم که شعر دوره‌ی ساسانی، شعر اندیشه بوده است و بعد دیدم که در سراسر این قرن‌ها، اندیشه، محور اصلی شعر ما بوده است. وقتی می‌بینم که در یک دوره‌ی کوتاه مثل این چند سال اخیر، از شعر اندیشه‌زدایی می‌شود، متوجه می‌شوم که یک عده هنوز متوجه نیستند که ریشه‌های اندیشه‌ای در شعر ایرانی چقدر مهم است و چقدر محوریت دارد. مگر می‌شود شعری را که طی قرن‌ها حول اندیشه‌گرایی شکل گرفته، از بین برد. مگر اینکه نوع اندیشه و پرداختن به آن در شعر تلطیف بشود یا تغییراتی در آن داده شود. اینکه ما از شعر معنازدایی، مفهوم زدایی و اندیشه زدایی بکنیم، یک خیال خام است.

- در داستان هم البته به نوعی هست.

طبیعی است. حالا رسیدن به آن کمپوزیسیون متعادل مهم است که در آن اندیشه و تخیل و زبان‌ورزی و صنایع و پاره ای از لوازم شعر در یک تعادلی قرار بگیرند. در داستان هم به نظر من وضعیت به این شکل است. در واقع شعر، نقاشی، داستان و موسیقی، همگی چیزهایی نیستند که شکل‌های ارزشمندشان در بیرون وجود داشته باشد و ما به کشف آن بپردازیم، بلکه با نوکردن ذهن خودمان است که ما قادر خواهیم شد وصل بشویم به آن گنجینه‌ی کلی شعر و داستان جهانی. در واقع ما با تعالی دادن خودمان و حساس کردن شاخک‌های ذهنمان، به آن گنجینه متصل می شویم و به آن دید می‌رسیم. در تمام فرهنگ‌های جهانی، چیزی به نام شعر وجود دارد که هر فرهنگی کوشش می کند با ضرورت‌های بومی خود به آن گنجینه‌ی بزرگ متصل بشود. برای همین است که وقتی یک شعر را از هر زبانی بخوانید و خوشتان بیاید، احساس می‌کنید به یک فرهنگ مشترکی مربوط می‌شود. من به تعبیری که "اوکتاویو پاز" اشاره می کند، اعتقاد دارم که می گوید: «هنر (شعر) آن زبان گمشده ای است که خداوند به هنگام ساختن برج بابل، آن را مشدد کرد و مردم حرف یکدیگر را نفهمیدند.» هنر و ادبیات سعی دارد آن زبان مشترک را به وجود بیاورد. سیاست یا اقتصاد، زبان مشترک انسان نیست ولی هنر و ادبیات، زبان مشترک تمام مردم جهان است و چون یک زبان مشترک است، طبیعتاً بومی کردنش و به قرن و دهه‌ی خاصی متصل کردنش، به آن ربطی ندارد.

- ولی به نظر من، به عنوان یک خواننده‌ی جدی ادبیات، ادبیات زمانی جدی‌تر و خواندنی‌تر می‌شود که بومی‌تر شود.

من تصور نمی کنم که بشود ادبیات را به زمینی و سرزمینی یا به بومی و جهانی تقسیم بندی کرد. در واقع ادبیات یک ظرفیت برای تامل است. شما در هر کشوری که هستید، ناگزیر به واسطه‌ی آن فرهنگ جغرافیایی خودتان، ذهنتان شکل می گیرد؛ ولی شما از این شکل گیری جغرافیایی و فرهنگی فراتر می‌روید و به فرهنگ جهانی متصل می‌شوید. هیچ هنرمند بزرگی را نمی‌شناسیم که در کشور خود ناشناخته باشد ولی در جهان مشهور شده باشد. شخص نخست در فرهنگ خود رشد می کند و بعد از یک جایی به فرهنگ جهانی متصل می شود. در آغاز ما نمی توانیم تصمیم بگیریم که جهانی یا بومی باشیم بلکه شما با کار کردن فراوان به حدی می‌رسید که از مرزهای جغرافیایی خود فراتر می‌روید و به یک زبان مشترک انسانی دست پیدا می کنید.

- یعنی همان بحث همیشگی دنیای اختصاصی هر نویسنده. و اینکه مثلا محمدرضا صفدری دنیای اختصاصی خود را دارد و محمود دولت آبادی، دنیای اختصاصی خودش را.

در واقع هر کدام از ما سعی می کنیم به صدای انسانی خاص خودمان برسیم، یعنی با کار کردن فراوان و تأملات بسیار که لازمه‌ی کار نویسندگی است. ما به نوشتن رو می‌آوریم و در این نوشتن تجربه‌های فراوانی انجام می‌دهیم تا به صدایی می‌رسیم که تا حد ممکن و به نحوی با ذهن و نوع زندگی ما ارتباط دارد و مشخصاتی دارد. این صدای انسانی، وقتی به صداهای دیگر رسید، آن وقت می تواند با صداهای جهانی هم در ارتباط باشد. در واقع این کار، از پیش اندیشیده نیست.

- که با تلاش شخصی نویسندگان و شاعران همگن می شود.

بله در واقع شما کوشش می کنید که صدای انسانی خودتان را، براساس کمپوزیسیون ذهنی که دارید، رشد بدهید. وقتی این صدا به یک حدی رسید، طبیعی است که می‌تواند برای آدم‌های جاهای دیگر دنیا هم قابل درک باشد. حالا پاره ای از مسائل انسانی چون عشق و مرگ و جنگ و صلح و زیبایی، مشترک است و هر کس از درون فرهنگ خودش به این قضایا نگاه می کند. من حتا اگر بخواهم یک ایرانی نباشم، به طور عملی در زیر تابش این نور، در این جغرافیا و تاریخ و این فرهنگ، ذهن من سمت و سوهایی دارد که از عرفان مایه گرفته و از ادبیات شفاهی این ملت مایه گرفته و از شرایط اجتماعی خودمان بهره دارد. مجموعه‌ی اینها به ذهن من، ساختی می دهد که من را بیشتر متعلق به این فرهنگ می‌سازد. ولی اصرار بر این قضیه که من متعلق به این فرهنگ بمانم یا فراتر بروم، چیزی است که در اختیار ما نیست. ما با نوشتن و کوشیدن در رسیدن به حد اعلای خلاقیت ذهنی خود، می توانیم قابل درک باشیم.

- شما بسیار تاکید داشته‌اید بر نبود آزادی و حضور دائم سانسور. اشاره داشتید که این کمبود باعث شد که شما نتوانید به عنوان یک نویسنده‌ی حرفه‌ای فعالیت خود را ادامه دهید. در گفتگو با نویسندگان مهاجر، همواره این بحث را داشته‌ام که حالا شما که این محدودیت‌ها را ندارید چرا شاهکاری خلق نکرده‌اید.

در واقع سانسور دولتی، بخشی از سانسورهایی است که بر یک آدم خلاق تحمیل می‌شود. فقط سانسور اداری نیست که یک نویسنده را محدود می‌کند بلکه سانسور افکار عمومی و مخاطبان هم هست. اگر مخاطبان یک نویسنده‌ای در حدی از دانش و آگاهی باشند که محدود شده باشند، طبیعی است که محدودیت این آدم‌ها بر آدم خلاق هم تأثیر می گذارد. بعد هم سانسورهای اقتصادی، سیاسی و مذهبی و آئینی وجود دارد، به اضافه سانسور خطرناک روشنفکری. که خود روشنفکران هم بر خودشان این سانسور را وارد می‌کنند. به عنوان مثال در دوره‌ی قبل از انقلاب، کسانی که چپ نبودند و گرایش‌های تفکر سوسیالیستی نداشتند، در اقلیت می‌ماندند و مورد بی‌مهری قرار می‌گرفتند. در واقع آن فضای غالب روشنفکری سعی می‌کرد همه را همگن کند. در تمام دنیا هم این طور است. در غرب هم شما یک نوع سانسور دیگری می‌بینید که بسیار گسترده‌تر و در عین حال ظریف‌تر است. در آنجا هم شما به راحتی نمی‌توانید با ناشر رو به رو شوید و کارتان را عرضه کنید. شما باید کار خود را به یک آژانس عرضه کنید و آن آژانس اگر کار شما را متناسب با بازار نبیند، آن را قبول نخواهد کرد.

- این بازار را چه کسانی به وجود آورده‌اند؟

سرمایه این بازار را به وجود آورده است. و البته مخاطبان بسیار. بنابراین شما زمانی می‌توانید در یک بازار عمده، نویسنده‌ی معروفی باشید که بتوانید ساز و کارهای آن بازار را بشناسید و متناسب با آن، کار خود را عرضه کنید. در آنجا هم نویسنده، فروشنده‌ی کالایی به نام کتاب است که این کالا اگر در آن بازار، مورد تقاضا نباشد، اصلاً کارش به زحمت درک می شود. من با "ادوارد آلبی" که صحبت می‌کردم، می‌گفت که من به عنوان یک نویسنده‌ی مشهور امریکایی هنوز برای به صحنه بردن کارهایم دچار مشکل می شوم، چون آن ذوق عمومی که تئاتر امروز امریکا را اداره می کند، از نوع ذهنیت ما حمایت نمی‌کند و چیز دیگری می‌خواهد. آن چیز دیگر را هم ناشران تعیین می کنند. ده، دوازده ناشر بزرگ امریکایی که کمپانی‌های بزرگی را اداره می کنند و صدها ناشر کوچک را در دل خود دارند، می گویند که نویسندگان، ارباب ما نیستند، بلکه ماییم که کالایی را که می‌خواهیم به آنها سفارش می‌دهیم. الان شما در روزنامه ها این قضیه را می‌بینید که یک وقتی در ایران مردم، روزنامه ای را می‌خریدند که ببینند، فلان نویسنده در آن مقاله می‌نویسد، الان عکس قضیه شده است. الان یک روزنامه مطرح است و نویسندگان سعی می کنند خود را با خط و مشی آن روزنامه تطبیق بدهند. در بحث ما هم ناشران هستند که سلیقه‌ی عمومی را تعیین می کنند.

- در نشر ایران هم این وضعیت صادق است.

بله. این ها این سلیقه را تعیین می‌کنند و نه نویسندگان. این هم یک نوع سانسور عجیب و غریب است.

- اما نویسنده‌ی ایرانی که در خارج از کشور است، چرا دچار این سانسور است با تیراژهای 400، 500 تایی؟

چون در آنجا با یک نوع سانسور دیگری رو به روست؛ سانسور اقتصادی. مخاطبان آنجا اندک و بی علاقه به این نوع ادبیات هستند و نمی خرند. البته در خارج از کشور کسانی هستند که قریحه‌های عالی دارند و می‌نویسند. کارهای متوسط و بد هم فراوان است؛ همانطور که در داخل کشور یک عده دارند کارهای دقیق و جدی انجام می‌دهند و یک عده هم فقط کتاب عرضه می‌کنند. آنقدرها فرق نمی‌کند، البته تجارب آن‌ها با ما یک مقدار متفاوت است. این تغییر تجربه‌ها، به خاطر محیط‌هایی است که ما در آن زندگی می‌کنیم ولی آدم‌های خلاق به هر حال همانندی‌هایشان بیشتر از تفاوت‌هایشان است. من فرقی میان خودم و قاسمی نمی‌بینم یا با تقی مدرسی. محیط فرهنگی تنها رنگ‌هایی به کار هنرمند می‌دهد که این رنگ‌ها آن‌ها را متمایز می‌سازد. اساس این است که وقتی یک آدم نو ذهن و فرهنگی باشد و به طور متمرکز کار کند، مسأله‌ی انسان موضوع اوست و آینده و تاریخ و بسیاری از این مسائل که چه برای نویسنده‌ی خارج از کشور و چه نویسنده‌ی اینجا، زمینه‌های مشابهی است. برخی از نویسندگان آن‌جا هم، از آن طرف بام افتاده‌اند.

- چطور؟

اگر اینجا نمی شود مسائل جنسی را مطرح کرد، در آنجا آنقدر روی این مسائل جنسی تاکید می‌کند که کار را خراب می‌کند. در اینجا هم ممنوعیت‌ها و محدودیت‌ها باعث یک نوع خودسانسوری شده. خودسانسوری چیزی است که فرهنگ بالایی می‌خواهد که نویسنده کاملاً نسبت به درک خود منصف باشد و تشخیص بدهد که در چه قد و قواره‌ای هست و کجا قرار دارد و چکار می‌خواهد بکند. اگر این طور نباشد، شما هرگز به آن درجه از خلاقیت نهایی نخواهید رسید. متاسفانه این مشکل در ایران و خارج از ایران یکسان است. تعداد نویسندگان خوب در آنجا شاید آنقدر زیاد نباشد.

- چرا؟

برای این که در آنجا مجال پرداختن حرفه ای به نویسندگی به دلایلی میسر نیست. کسی چون "تقی مدرسی"، اگرچه در غربت نوشته، ولی هرگز نتوانست کاری چون "یکلیا و تنهایی او" را که در ایران نوشته بود، بنویسد یا نویسندگان دیگر. خانم "تیره گل" کتاب مفصلی درباره‌ی ادبیات مهاجرت دارد که به نظر من کتاب جالبی است.

- رمان آخر شما "باغ گمشده" با استقبال خوبی رو به رو شد.

من فکر می کنم که این رمان، شاید بهترین رمان من نباشد.

- ضد تبلیغ می‌کنید؟

به هر حال این یکی از رمان‌هایی است که من نوشته‌ام و شاید روی میانگین ذوق عمومی بتواند سوار شود و ارزش‌های خودش را پیدا بکند ولی تجربیاتی که من در "شب ملخ" یا "لطفاً درب را ببندید" داشتم، کارهای جدی‌ای بود و در واقع برای رمان نویسی پیشنهادهایی دادم. حال آن که "باغ گمشده" به شیوه‌ی مرسوم زمانه نوشته شده است. در این کتاب من به موضوعی پرداخته‌ام که نزدیک به سی سال است به آن فکر می کنم؛ مساله‌ی قدرت. در واقع قدرت یکی از موضوعات محوری ذهن من است. همانطور که در یک دوره‌ای آزادی، یا استقلال یا انقلاب، سوژه‌هایی بودند که هنرمندان به آنها می‌اندیشیدند. قدرت ممکن است قدرت سیاسی باشد یا مذهبی یا متافیزیکی چون عشق و مرگ؛ یا قدرت افکار عمومی باشد یا قدرت‌های تاریخی. قدرت یک موضوع قابل تفکر است. من سعی کرده ام در "باغ گمشده"، مساله‌ی آرمان گرایی یک نسل را مطرح کنم که آدم‌های متفاوت، آرمان‌های متفاوت داشتند و هر کسی سعی کرده باغ خودش را بسازد. باغ‌هایی را که وجود داشته یا در آینده وجود خواهند داشت، چگونه می‌توان ساخت، از موضوعات زمینه ساز این رمان هستند.

- کتاب های زیر چاپ‌تان؟

مهم ترین‌شان شعرهای این سال‌هاست که زیر عنوان "شعر بلند تأمل" دارد چاپ می‌شود؛ حالا اگر از سانسور رد بشود. چهار کتاب شعر با هم مجموعه ای را ساخته که "شعر بلند تأمل" نام گرفته است. همچنین شعرهای قبل از انقلاب من در یک مجموعه‌ی دیگر به نام "سال های شاعرانه" تجدید چاپ می‌شود. بخشی از کتاب‌های طنزآمیز چاپ شده و نشده‌ام در یک مجموعه چاپ می‌شود به اسم "نیشخند ایرانی". مجموعه مقالات و بررسی‌ها و نقدهای ادبی و هنری‌ام زیر عنوان "نگاه کاشف گستاخ" دارد چاپ می شود. یک کتاب دیگر دارم که سال هفتاد و یک نوشته‌ام و ده سالی به دلایلی مانده بود، به چاپ داده‌ام به اسم "کنار غیب ایستاده ام"؛ در مورد مسائل ادبی و نگاه من به شعر، شاعر و حوزه‌ی خلاقیت است. بعد دو کتاب مفصل هم آماده‌ی چاپ کرده‌ام که امیدوارم در آینده چاپ بشوند. یکی تاریخ تحلیلی نقاشی مدرن ایران است که چند جلد خواهد بود؛ یکی هم تاریخ طنز ایران که آن هم فکر می‌کنم چند جلد بشود. این روزها یک گفتگوی یک ساله را به پایان برده‌ام درباره‌ی زندگی و آثارم، با آقای "شروقی". او لیسانس ادبیات است و این کتاب در مجموعه‌ای قرار می گیرد که با نویسندگان گفتگو شده است.

چنار (هوشنگ گلشیری).قسمت دوم

افسر قد کوتاهی که سبیل نازکی پشت لبش سبز شده بود از پشت به مردم فشار می آورد و آنها را پس و پیش می کرد . وقتی جلو رسید سر پاسبانها داد زد :‌ زود باشین اینا رو متفرق کنین

افسر تازه رسیده بالا را نگاه کرد و بعد از پاسبانها که خبردار ایستاده بودند پرسید : اون بالا چکار داره ؟

یکی از آنها زیر لبی گفت : می خواد خودکشی کنه

افسر گفت : خوب خودکشی جمع شدن نداره یالاه اینا را متفرق کنین . بعد رو به مردم کرد و داد زد : آقایون چه خبره؟ متفرق بشین

در این وقت یکدفعه چشمش به سرهنگ افتاد . خود را جمع و جور کرد و محکم خبردار ایستاد و سلام داد

پاسبانها توی مردم ولو شدند . صدای سوت پسابانهای راهنمایی که ماشینها را به زور وادار به حرکت می کردند توی گوش آدم صفیر می کشید. پولها زیر دست و پای مردم می رفت و بعضیها خم شده بودند و پولها را جمع می کردند . زن جوان که جا برایش تنگ شده بود بچه اش را برداشت و از میان جمعیت بیرون رفت . پسرکک جوان هم پشت سر زن غیبش زد.

یکی از پشت سرش تو دماغی غرید : چه طور می شه گرفتش ؟ مگه توپ کاشیه ؟ بعد دستمالش را جلو بینیش گرفت و چند فین محکم توی دستمال کرد مردم اخمم کردند اما او بی اعتنا دستمالش را مچاله کرد و چپاند توی جیبش و باز به بالای درخت خیره شد

در طرف دیگر جمعیت جوان چهار شانه ای که سیگار دود می کرد گفت : اگرم بیفته دو سه تا را نفله می کنه ! اما مث اینکه عین خیالش نیست داره مردمو نگاه می کنه ! . بعد به مردی که از پشت سرش فشار می آورد گفت : عمو چرا هل می دی ؟ مگه نمی تونی صاف وایسی ؟

مردی که بچه ای به کول داشت سعی می کرد بچه مو بور را متوجه بالا کند : باباجون اون بالا را ببین ! اوناهاش روی چنار نشسته

این طرف تر آقای لاغر اندامی خودش را با یک مجله ای که عکس یک خانم سینه بلوری و خندان روی جلدش بود باد میزد پشت چنار مردم از روی شناه همدیگر سرک می کشیدند . ماشینها پی در پی رد می شدند و از پشت شیشه های اتوبوس مسافرها بالای چنار را نگاه می کردند . پاسبان راهنمایی مرتب سوت میکشید چند پاسبان هم میان مردم می لولیدند

از پشت جمعیت صدای شوخ جوانکی بلند شد : یارو به خیالش چنار امامزاده س رفته مراد بطلبه

دوباره داد زد : آهای باباجون بپا نیفتی ... شست پات تو چشت می ره

چند نفر اخم کردند صدای جوانک برید . بعضیها تک تک غرغری کردند و از میان جمعیت بیرون رفتند تازه رسیده ها می پرسیدند : آقا چه خبره ؟ . بعد به بالای چنار نگاه می کردند

روشنایی کمرنگی روی تیرهای چراغ برق دوید چند دوچرخه سوار در خیابان آن طرف پیاده شده بودند و به این طرف می آمدند . پاسبان راهنمایی آنها را رد می کرد . گاهی صدای خالی شدن باد دوچرخه ای توی هوای خفه فسی می کرد و خاموش می شد بعد هم غرغر دوچرخه سوار تیو گوشها پرپر می کرد

مرد بالای چنار تکانی خورد و خم شد . بعد دستهایش را به گره چنار محکم کرد و دوباره سرجایش نشست . صدا از جمعیت بلند نمی شد . همه بالا را نگاه میکردند . یکدفعه مرد خپله زیر گوشم ونگ ونگ کرد : حالا خودشو پایین نمی اندازه می ذاره خلوت بشه

از روی سر جمعیت سرک کشیدم دیدم اتومبیل سواری رفته و خیابان تقریبا خلوت شده است ولی پیاده رو وسط از جمعیت پیاده و دوچرخه سوار سیاه شده بود و صدای پچ پچشان به این طرف می رسید

خسته شدم چند دفعه پا به پا کردم و آخر به زحمت از میان جمعیت بیرون رفتم . چند دختر پشت جمعیت ایستاده بودند یکی از آنها خیلی قشنگ بود خال سیاهی بالای لبش داشت . برگشتم و بالا را نگاه کردم دیدم مرد پشتش را به خیابان کرده بود و این طرف پشت مغازهها را نگاه می کرد . خسته و گیج تمام خیابان را پیمودم . وقتی برگشتم دیدم جمعیت کمتر شده اما مرد هنوز نوک درخت نشسته بود

همان نزدیکیها یک بلیط سینما خریدم و میان مردم گم شدم اما دائم عکس مردی که روی صفحه سیاه خیابان پهن شده بود و از دو سوراخ بینیش دو رشته باریک خون بیرون می زد پیش رویم توی هوا نقش می بست و بعد محو می شد . باز دوباره همان هیکل ژنده پوش با سر شکسته ومغز پخش شده میان خیابان رنگ می گرفت و زنده می شد

از فیلم چیزی نفهمیدم وقتی بیرون آمدم در خیابان پرنده پر نمی زد اما دکانها هنوز باز بودند . جمعیت توی خیابان پخش شده بود شاگرد شوفرها با صدای نکره شانن داد می زدند : مسجد جمعه ‚ پهلوی ‚ آقا می آی ؟ ... بدو بدو

به چنار که رسیدم دیدم دور و برش خلوت بود و مرد هم بالای آن دیده نمی شد . روبروی چنار دو مرد ایستاده بودند و با هم حرف می زدند . از یکیشان که وسط سرش مو نداشت و دستهای پشمالوش را تا آرنج بیرون انداخته بود پرسیدم : آقا ببخشین اون مردک خودشو پایین انداخت ؟

مرد سر طاس نگاه بی حالش را روی صورتم دواند و گفت : آقا حوصله داری ؟ وقتی دید خیابان خلوت شده پایین اومد بعد خواست بره اما...

مرد پهلو دستیش که انگار هفت ماهه به دنیا آمده بود پرسید : راسی اون برا چی بالای چنار رفته بود ؟

رفیقش جواب داد : نمی دونم شاید می خواس خودکشی کنه بعد پشیمون شد

شاگرد دکان که پسرک جوانی بود در حالی که می ندید سرش را از مغازه بیرون کرد و گفت حتما فیلمو تماشا می کرده

مردک بی حوصله گفت : لعنت بر شیطون حرومزاده ... حالا حالا باید کنج زندون سماق بمکه تا دیگه هوس نکنه فیلم مفتی تماشا کنه

***

فردا صبح چند سپور شهرداری چنار کهنسال خیابان چهارباغ را می بریدند .

هوشنگ گلشیری

چنار (هوشنگ گلشیری).قسمت اول

                                              چنار

هوشنگ گلشیری
نزدیکیهای غروب بود که مردی از یکی از چنارهای خیابان بالا می رفت

دو دستش را به آرامی به گره های درخت بند می کرد و پاهایش را دور چنار چنبره میزد و از تنه خشک و پوسیده چنار بالا می خزید . پشت خشتک او دو وصله ناهمرنگ دهن کجی می کردند و ته یک لنگه کفشش هم پاره بود

مردم که به مغازه ها نگاه می کردند برگشتند و بالا رفتن مرد را تماشا کردند . زن جوانی که بازوهای بلوریش را بیرون انداخته بود دست پسر کوچم و تپل مپلش را گرفت و به تماشای مرد که داشت از چنار بالا و بالاتر می رفت پرداخت . جوان قدبلندی با دو انگشت دست راستش گره کراوتش را شل و سفت کرد و بعد به مرد خیره شد آنگاه برگشت و نگاهش را روی بازو و سینه زن جوان لغزاند

سوراخهای آسمان با چند تکه ابر سفید و چرک وصله پینه شده بود و نور زردرنگ خورشید نصف تنه چنار را روشن می کرد . مرد که کلاه شاپو بر سرش بود با تعجب پرسید : برای چی بالا می ره ؟

مرد خپله و شکم گنده ای که پهلوی دستش ایستاده بود زیر لب غر زد : نمی دونم شاید دیوونس

جوانک گفت : نه دیوونه نیس شاید می خواد خودکشی بکنه

مرد قد بلند و چاقی که موهای جلو سرش ریخته بود با اعتراض گفت : چه طور ؟ کسی که خودکشی می کنه دیوونه نیس ؟ پس می فرماین عاقله؟

پاسبانی از میان مردم سر درآورد و با صدای تو دماغیش پرسید : چه خبره ؟

اما مردم هیچ نگفتند فقط بالا را نگاه می کردند . مرد تازه از سایه رد شده بود آفتاب داشت روی کت و شلوار خاکستریش می لغزید . پاسبان که از بالای درخت رفتن مرد آن هم در روز روشن عصبانی شده بود با تومش را محکم توی مشتش فشرد و داد زد : آهای یابو بیا پایین ! اون بالا چکار داری ؟

مردی که تازه خودش را میان جمعیت جا به جا میکرد ریز خندید . پاسبان برگشت و زل زل به او نگاه کرد و دستش را روی باتومش لغزاند و دوباره چشمهای ریزش برگشت و روی مردم سر خورد بعد غر زد : چه خبره ؟ مگه نونو حلوا قسمت می کنن ؟

آنگاه چند نفرا را هل و هیل داد و برگشت مرد را که بالای چنار رسیده بود نگاه کرد . با دو انگشت دست راستش نوک سبیلش را که وی لب بالاییش سنگینی می کرد تاب داد و ساکت ایستاد

زن ژنده پوشی که بچه ای زردنبو به کولش بود توی جمعیت ولو شد دستش را جلو یکی دراز کرد و گفت : آقا ده شاهی !‌ اما وقتی دید همه بالا را نگاه می کنند او هم نگاه تو خالیش را روی درخت لغزاند . مف بچه اش مثل دو تا کرم سفید تا روی لب پایینش لغزیده بود

زن چادر به سری که دو تا بچه قد و نیم قد دنبالش می دویدند از آن طرف خیابان به این طرف دوید و وقتی مرد را بالای چنار دید گفت : وای خدا مرگم بده ! اون بالا چکار داره ؟ جوون مردم حالا می افته

هیچ کس جوابی نداد فقط زن گدا دستش را جلو مردی عینکی که با سماجت داشت مرد را بالای چنار می پایید دراز کرد و گفت آقا ده شاهی ! بچهاش با چشمهای ریز و سیاه مردم را می پایید و با نوک زبان مفش را می لیسید . دستهای کثیف و زردش را که استخوانی و لاغر بود تکان می داد . چند تار موی سیخ سیخی از زیر لچک سفید و کثیفش بیرون زده و روی صورتش ولو بود . زن گدا چادر نمازش را روی سرش جابه جا کرد . چارقد چرک تابی که موهایش را پنهان می کرد با سنجاق زیر گلویش محکم شده بود

مرد عینکی به آرامی گففت : خوبه یکی بره بالا بگیردش تا خودشو پایین نندازه

جوانک گفت :‌ نمی شه ...تا وقتی یکی به اونجا برسه اون خودشو تو خیابون انداخته . بعد به زن گدا که جلوش سیخ شده بود گفت : پول خرد ندارم

ماشینها یکی یکی توی خیابان ردیف می شدند . از سواری جلویی دختر جوانی سرش را بیرون آورده بود و مرد را که داشت بالای چنار تکان می خورد می پایید . مرد شکم گنده ای که کراوات پهنی زیر یقه سفیدش آویزان بود از سواری پایین آمد و به جمعیت نزدیک شد . چند پاسبان از راه رسیدند و در میان مردم ولو شدند پاسبانها مردم را متفرق کردند اما مردم عقب و جلو رفتند و دوباره جمع شدند . مرد چاق کراواتی از پاسبان سیبیلو پرسید : چه خبره ؟ اون مرتیکه بالای چنار چکار داره ؟

پاسیان با ترس دو پاشنه پایش را محکم به پایش را محکم به هم کوبید و سلام داد . بعد زیر لب گفت : جناب سرهنگ ! می خواد خودکشی ...کنه

مردم نگاهشان را اول به پاسبان سبیلو و بعد به مرد چاق خوش پوش دوختند و آن وقت دوباره سرگرم تماشای مرد شدند که از بالای درخت خم شده بود . از پشت جمعیت صدای روزنامه قروشی در فضا پخش شد

فوق العاده امروز! قتل دو زن فاحشه به دست یک جوان . فوق العاده یه قران ! بعد از اندک زمانی صدای روزنامه فروش برید . فکری توی کله ام زنگ زد سرم را بالا کردم و داد زدم : آهای عمو اینجا ما یه پولی برات جمع میکنیم از خر شیطون بیا پایین

صدایم از روی سر جمعیت پرید . بعد دست کردم توی جیبم دو تا یک تومانی نقره به انگشتهایم خورد آنها را درآوردم و انداختم جلو پایم . یکی از سکه ها غلتید و زیر پای مردم گم شد . مردم همدیگر را هل دادند تا وقتی پول پیدا شد آن وقت هرکس دست کرد توی جیبش و سکه ای روی پولها انداخت . پولها پیدا نکرد . بعد آهسته اما طوری که من بشنوم گفت : بخشکی شانس ! پول خردم ندارم

زن چادر به سر کیسه چرک گرفته اش را از زیر جورابش بیرون کشید و دو تا دهشاهی سیاه شده از آن درآورد و انداخت روی پولها . یکدفعه صدای مرد از بالای درخت مثل صدایی که از ته چاه به گوش برسد توی گوش مردم زنگ زد : من که پول نمی خوام ... پولاتونو ببرین سرگور پدرتون خرج کنین

صدایش زنگ دار بود اما مثل اینکه می لرزید دیگر کسی پول نینداخت . زن گدا به پولها خیره شد بعد از میان مردم غیبش زد مرد شیک پوش چیزی به پاسبان سیبل گفت . پاسبان برگشت و رو به بالا داد زد : آهای عمو بیا پایین جناب سرهنگ حاضرن کمکت کنن

بولداگ. آرتور میلر .ترجمه: اکرم کبیری.(قسمت سوم)

. متوجه‌ی شکم ورم‌کرده‌اش شد. کیک روی زمین بود و بیشترش خورده شده بود. مادر فریاد زد:" کیکم!" و ظرف کیک را همراه باقیمانده‌ی آن برداشت و بالا نگه داشت تا از دسترس توله‌سگ دور باشد، هر چند چیز زیادی از آن نمانده بود. پسر سعی کرد روور را که به طرف اتاق نشیمن فرار می‌کرد، بگیرد. مادر پشت سرش فریاد زد:" فرش!" روور حالا در دایره‌ی بزرگ‌تری می‌چرخید و از دهانش کف بیرون می‌زد. مادر فریاد زد:" به پلیس تلفن کن!" یکهو توله‌سگ افتاد و روی پهلو دراز کشید. به زحمت نفس می‌کشید و خرخر می‌کرد. از آن‌جا که هیچ وقت توی خانه سگ نداشتند، چیزی درباره‌ی دامپزشک نمی‌دانستند. پسر از دفتر تلفن شماره‌ی انجمن مبارزه با بدرفتاری نسبت به حیوانات را پیدا کرد و به آن‌ها تلفن زد. می‌ترسید به روور دست بزند. وقتی بهش نزدیک می‌شد، دستش را گاز می‌گرفت. وانتی مقابل خانه ایستاد. پسر بیرون رفت و دید مرد جوانی دارد قفس کوچکی را از پشت ماشین برمی‌دارد. به او گفت که سگ تمام کیک را خورده، اما مرد توجهی نکرد، داخل خانه شد، لحظه‌ای ایستاد و به روور که هنوز آهسته پارس می‌کرد و روی پهلو افتاده بود نگاه کرد. مرد توری روی روور انداخت، بعد گذاشتش توی قفس. توله‌سگ سعی می‌کرد فرار کند. مادر پرسید:" فکر می‌کنید چه بلایی سرش آمده؟" و با تنفر دهانش را کج و کوله کرد، حسی که پسر هم در خودش احساس می‌کرد. مرد گفت:" معلوم است که یک کیک خورده." بعد قفس را بیرون برد و توی واگن تاریک پشت وانت گذاشت. پسر پرسید:" با او چه کار می‌کنید؟" مرد با عصبانیت گفت:" شما سگ را می‌خواهید؟" مادر که ایستاده بود روی پلکان جلوی در و حرف‌های آن‌ها را می‌شنید، با ترس، بدون این‌که خشی توی صدایش باشد، بلند گفت:" ما نمی‌خواهیم توله‌سگ را نگه داریم." و به مرد جوان نزدیک شد. " نمی‌دانیم چه طور ازش نگه‌داری کنیم. شاید کسی که بلد باشد چه طور از سگ‌ها نگه داری کند، آن را بخواهد." مرد جوان بدون توجه سر تکان داد، پشت فرمان نشست و دور شد.

پسر ومادرش وانت را با نگاه تا پیچِ سرِ خیابان دنبال کردند. فضای داخل خانه، ساکت و دلمرده بود. حالا دیگر درباره‌ی کارهای روور نگران نبود؛ نگران فرش‌ها یا جویدن اسباب و اثاثیه، یا این که آیا آب خورده، یا به غذا احتیاج دارد یا نه. هر روز وقتی از مدرسه برمی‌گشت یا وقتی از خواب بیدار می‌شد، روور اولین چیزی بود که به سراغش می‌رفت. همیشه نگران بود روور کاری انجام بدهد که پدر و مادرش را عصبانی کند. حالا همه‌ی آن نگرانی‌ها از بین رفته بود، همین‌طور همه‌‌ی دلخوشی‌اش؛ و خانه ساکت و دلمرده بود.

به آشپزخانه برگشت و سعی کرد به چیزهایی که می‌توانست بکشد فکر کند. روزنامه‌ای روی یکی از صندلی‌ها قرار داشت، آن را باز کرد و آگهی جوراب زنانه‌ی ساکس(12) را دید که زنی لباس بلندش را عقب زده بود تا ساق پایش را نمایش بدهد. شروع کرد آن را کپی کند و دوباره یاد لوسل افتاد. می‌توانست به او تلفن کند و دوباره پیشش برود. شک داشت. اگر در مورد روور می‌پرسید،‌ مجبور بود دروغ بگوید. یادش آمد که زن چه‌طور روور را بغل کرده بود و حتا دهانش را بوسیده بود. واقعا توله‌سگ را دوست داشت. چه طور می‌توانست بهش بگوید توله‌سگ رفته. یکهو به فکر افتاد تلفن کند و بگوید خانواده‌اش می‌خواهند توله‌سگ دیگری بخرند تا هم‌بازی روور شود. بنابراین باید وانمود می‌کرد که هنوز روور را دارد؛ یعنی دو تا دروغ بگوید، و این کمی می ترساندش. دروغ‌ها زیاد نبود. سعی کرد به خاطر بسپارد؛ اول این که هنوز روور را دارند، دوم این که برای خرید توله‌سگ دیگر جدی است، و سوم، که بدترین قسمت ماجرا بود، این که وقتی کارش با زن تمام شد بگوید متاسفانه نمی‌تواند توله‌سگ دیگری بخرد، چون… چرا؟ فکر آن همه دروغ خسته‌اش کرد. بعد که دوباره به گرمای زن فکر کرد، احساس کرد سرش دارد می‌ترکد؛ و این ایده از ذهنش گذشت که وقتی کارشان تمام شد، ممکن است زن اصرار کند توله‌سگ دیگری ببرد، یا مجبورش کند. تازه، زن که سه دلارش را نگرفته بود و روور در واقع نوعی هدیه بود. بد می‌شد اگر پیشنهاد بردن توله‌سگ دیگر را رد می‌کرد، مخصوصا که به همین بهانه دوباره پیش زن آمده بود. جرات نکرد بیشتر فکر کند. ترجیح داد ذهنش را از همه چیز خالی کند اما فکرها، دزدکی و آرام، دوباره به سراغش آمدند. کاش می‌شد راهی برای نگرفتن توله‌سگ پیدا کرد. شاید وقتی پیشنهاد زن را رد می‌کرد و فقط یک آن صورتش را می‌دید، می‌فهمید چه قدر گیج، یا بدتر، چه قدر عصبی است. آره، ممکن بود زن به شدت عصبانی شود و بفهمد تنها چیزی که پسر به خاطرش این همه راه زده و آمده، خودِ زن بوده و خرید توله‌سگ بهانه است. شاید زن احساس کند بهش توهین شده، یا حتا به او سیلی بزند. پس چه‌کار باید می‌کرد؟ نمی‌شد که با یک زن گنده بجنگد. به ذهنش رسید شاید تا حالا توله سگ‌ها را فروخته باشد؛ سه دلار که پولی نبود. بعد چی؟ معذب بود و شک داشت. فکر کرد تلفن بزند و بگوید می‌خواهد دوباره پیشش برود و او را ببیند، بدون این که حرفی از توله‌سگ بزند. به این ترتیب، فقط باید یک دروغ بگوید؛ که هنوز روور را دارد و همه‌ی خانواده دوستش دارند. به طرف پیانو رفت و چند آکوردِ بم گرفت، شاید آرام شود. درست و حسابی بلد نبود پیانو بزند، ولی عاشق این بود که آکوردهایی از خودش دربیاورد و بگذارد ارتعاش اصوات موسیقی بازوهایش را بلرزاند. حس کرد چیزی توی وجودش رها شد و یکهو پایین ریخت. انگار آدم دیگری شد، متفاوت با کسی که تا به حال بود؛ نه خالی و پاک، که معذب به خاطر رازها و دروغ‌هایش- تعدادی گفته شده و تعدادی گفته نشده- و همه‌ی این‌ها به قدر کافی نفرت‌آور بود که خانواده او را از خود براند. سعی کرد با دست راست یک ملودی بسازد و با دست چپ، آکوردهای هماهنگ پیدا کند. شانسی داشت چیز قشنگی می‌زد. تعجب کرد که چه طور آکوردها آرام محو می‌شوند، ناهماهنگ، اما آرام؛ انگار با ملودیی که می‌نواخت حرف می‌زد. مادرش متعجب داخل اتاق آمد. با خوشحالی فریاد زد:" چه اتفاقی دارد می‌افتد؟" مادر می‌توانست فی‌البداهه بنوازد، و در تلاش ناموفقی سعی کرده بود به پسر هم یاد بدهد، چون معتقد بود پسر گوش موسیقایی قویی دارد و بهتر است چیزی را که می‌شنود بنوازد تا این که از روی نت بزند. مادر آمد بالا سر پیانو، کنار پسر ایستاد و به دست‌های او نگاه کرد. همیشه آرزو می‌کرد کاش پسرش نابغه بود. خندید:" تو این ملودی را ساخته‌ای؟" تقریبا داشت فریاد می‌زد، اگر چه نزدیک هم بودند. پسر فقط سر تکان داد، جرات نکرد حرف بزند مبادا چیزی را که همین‌طوری پیدا کرده بود، از دست بدهد. همراه مادرش خندید و خوشحال بود که به شکل رازآلود و شگفت‌انگیزی تغییر کرده و انگار آدم دیگری شده. در عین حال، مطمئن نبود باز هم بتواند این‌گونه بنوازد.


پانوشت‌ها:
۱- Schermerhorn
۲- Midwood
۳- Culver
۴- Church
۵- Lucille
۶- Schweckert
۷- Rover
۸- Court
۹- Erasmus
۱۰- House of David
۱۱- Sachel Paige
۱۲- Saks

بولداگ. آرتور میلر .ترجمه: اکرم کبیری.(قسمت دوم)


درِ داخلی زیرِ پلکان باز شد، زنی بیرون آمد و از بین میله‌های آهنی غبارگرفته‌ی درِ بزرگِ بیرونی به او نگاه کرد. لباس ابریشمی بلند و گشادی به رنگ صورتی روشن پوشیده بود، و موهای مشکی بلندش روی شانه‌ها ریخته بود. جرات نکرد مستقیم به صورتش نگاه کند. می‌توانست نگرانی زن را حس کند. خیلی سریع پرسید او بوده که آگهی داده؟ رفتار زن بلافاصله عوض شد و درِ بیرونی را باز کرد. کوتاه‌تر از خودش بود و بوی غریبی می‌داد؛ مثل ترکیبی از بوی شیر و هوای خفه و دم‌کرده. همراهش داخل آپارتمان رفت، آپارتمانی تاریک که مشکل می‌شد چیزی را دید، اما می‌توانست صدای واق واق توله سگ‌ها را بشنود. زن باید داد می‌زد تابتواند بپرسد کجا زندگی می‌کند و چند ساله است. وقتی به او گفت سیزده سال دارد، زن دستش را روی دهانش گذاشت و گفت چه‌قدر بزرگ‌تر از سنش به نظر می‌آید. نمی‌توانست بفهمد چرا این موضوع باعث شد خجالت بکشد، غیر از این که احتمالا زن فکر کرده پانزده ساله است؛ فکری که گاهی بقیه هم در موردش می‌کردند. دنبال زن توی آشپزخانه رفت که پشت آپارتمان قرار داشت. آن‌جا روشن‌تر بود و بالاخره توانست دور و برش را ببیند. در یک جعبه‌ی مقوایی که لبه‌های آن نامنظم بریده شده بود تا ارتفاعش کمتر شود، سه تا توله سگ دید همراه مادرشان که به او نگاه می‌کرد و آرام دمش را تکان می‌داد. به نظرش بولداگ نمی‌آمد، اما جرات نکرد چیزی بگوید. فقط یک سگ قهوه‌ای بود با خال‌های سیاه. توله‌سگ‌ها هم عین مادرشان بودند. از خمیدگی گوش‌های کوچولوی توله‌سگ‌ها خوشش آمد، ولی به زن گفت فقط می‌خواسته آن‌ها را ببیند و هنوز تصمیم نگرفته. واقعا نمی‌دانست می‌خواهد چه‌کار کند. برای این‌که به نظر برسد دارد توله‌سگ‌ها را وارسی می‌کند پرسید می‌تواند یکی از آن‌ها را بردارد. زن گفت همه‌ی آن‌ها خوبند و دست دراز کرد توی جعبه، دو تا از آن‌ها را بیرون آورد، روی کف‌پوش آبی گذاشت. توله‌ها اصلا شبیه بولداگ نبودند. خجالت کشید بگوید واقعا آن‌ها را نمی‌خواهد. زن یکی از توله‌ها را برداشت و گفت:" این‌جا!" و آن را روی زانوی پسر گذاشت.

قبلا هیچ‌وقت سگی را توی دست نگه نداشته بود، و می‌ترسید که بیفتد، به همین خاطر با دقت بغلش کرد. پوست داغ و نرمی داشت. چشم‌های خاکستری‌اش مثل دکمه‌های ریز بود. عصبانی شد که چرا در فرهنگ‌نامه هیچ عکسی از این نوع سگ نبوده. بولداگ واقعی خشن و خطرناک بود، و این توله‌ها فقط سگ‌های قهوه‌ای بودند. در حالی که توله سگ توی بغلش بود، روی دسته‌ی صندلی که روکش سبز داشت نشست، و هنوز نمی‌دانست باید چه تصمیمی بگیرد. حس کرد زن که کنارش نشسته بود به موهایش دست کشید، ولی مطمئن نبود ، چون موهای زبر و کلفتی داشت. هر چه بیشتر زمان می‌گذشت، تصمیم گرفتن برایش سخت‌تر می‌شد. زن پرسید آب میل دارد که گفت بله؛ زن به طرف شیر آب رفت. از فرصت استفاده کرد، بلند شد و توله‌سگ را سر جایش گذاشت. زن در حالی که لیوانی آب در دست داشت برگشت و همان‌طور که لیوان آب را به پسر می‌داد، لباسش را باز کرد و سینه‌هایش را که مثل بالن‌های نیمه پر بود نشان داد و گفت نمی‌تواند باور کند او فقط سیزده سالش است. جرعه‌های آب را که پایین داد، زن یک‌دفعه سرش را به طرف خود کشید و او را بوسید. در تمام این مدت نتوانسته بود به صورتش نگاه کند، و حالا که می‌خواست، جز انبوهی مو چیزی نمی‌دید. دست زن که پایین‌تر رفت، پشت ران‌هایش مور مور شد؛ مثل وقتی که دستش خورده بود به جداره‌ی فلزی و برقدارِ سرپیچ لامپ که داشت سعی می‌کرد حباب شکسته‌اش را باز کند. یادش نمی‌آمد کی روی فرش دراز کشیدند. تنها گرمای زن یادش بود و سرش که محکم و بی‌وقفه به پایه‌ی کاناپه می‌خورد. رسیده بود نزدیک خیابان چرچ. پیش از سوار شدن به خط هوایی کالور، متوجه شد که زن سه دلارش را نگرفته. حالا جعبه‌ی مقوایی کوچک روی زانویش بود با توله‌سگِ توی آن که مثل بچه زار می‌زد. صدای کشیده شدن پنجه‌های توله‌سگ به دیواره‌ی جعبه پشتش را می‌لرزاند. تازه متوجه‌ی دو سوراخی شد که زن بالای جعبه درست کرده بود، و توله‌سگ بینی‌اش را از آن بیرون می‌آورد.

وقتی طناب را باز کرد و توله‌سگ با فشار دادن درِ جعبه واق واق‌کنان بیرون پرید، مادرش هول کرد و عقب رفت. بعد در حالی که دست‌هایش را در هوا تکان می‌داد انگار که بخواهد حمله کند، فریاد زد:" چه‌کار دارد می‌کند؟" پسر که دیگر ترسش ریخته بود، سگ را بغل کرد و اجازه داد صورتش را لیس بزند؛ بعد نگاه کرد به مادرش که کمی آرام شده بود. مادر پرسید:" گرسنه است؟" و با دهان نیمه باز همان‌طور ایستاد. پسر توله‌سگ را زمین گذاشت، گفت ممکن است گرسنه باشد، و فکر کرد فقط می‌تواند چیزهای نرم بخورد،‌ هرچند دندان‌هایش به تیزی سوزن بود. مادر مقداری پنیر خامه‌ای آورد و تکه‌ی کوچکی از آن را روی زمین گذاشت. توله‌سگ بینی‌اش را به پنیر مالید، آن را بو کشید و شاشید. مادر داد زد:" خدای من!" سریع تکه روزنامه‌ای روی آن انداخت. وقتی مادرش خم شد تا خیسی کف اتاق را پاک کند، گرمای زن یادش آمد؛ خجالت کشید و سر تکان داد. به یک باره اسم زن یادش آمد- لوسل(5) که وقتی روی فرش دراز کشیده بودند بهش گفته بود. درست موقعی که او داشت لباسش را درمی‌آورد، چشم‌‌های بسته‌اش را نیمه باز کرده و گفته بود:" اسمم لوسل است." مادر کاسه‌ای سوپ مرغ که از دیشب مانده بود روی زمین گذاشت. توله‌سگ پنجه‌های کوچکش را بلند کرد و کاسه را برگرداند. کمی سوپ روی زمین ریخته شد. توله‌سگ شروع کرد کفپوش را لیس بزند. مادرش با خوشحالی فریاد زد:" سوپ مرغ دوست دارد!" و به این نتیجه رسید که احتمالا تخم مرغ هم دوست دارد چون فوری آب گذاشت تا جوش بیاید. توله‌سگ کسی را که باید دنبالش می‌رفت شناخت و پشت سر مادر راه افتاد و ورجه وورجه کرد. مادر در حالی که می‌خندید گفت:" دنبال من می‌آید!"

× × ×

روز بعد، وقتی از مدرسه به خانه می‌آمد، از مغازه‌ی ابزارآلات‌فروشی قلاده‌ای هفتاد و پنج سنتی خرید. آقای شوکرت(6) طنابی هم به قلاده بست. هر شب موقع خواب یاد لوسل می‌افتاد، انگار که چیزی گرانبها را از جعبه‌ی خصوصی‌اش بیرون می‌آورد؛ و حسرت می‌خورد که کاش جرات داشت بهش تلفن بزند تا دوباره با او باشد. توله‌سگ که اسمش را روور(7) گذاشته بودند هر روز بزرگ‌تر می‌شد، هر چند هنوز هیچ نشانی از خصوصیات یک سگ بولداگ نداشت. نظر پدر این بود که روور باید در زیرزمین زندگی کند. آن‌جا خیلی تنها بود و اصلا پارس کردنش قطع نمی‌شد. مادر می‌گفت:" دلتنگ مادرش است." پسر هر شب روور را لابه‌لای تکه پارچه‌هایی در یک سبد رخت آن پایین می‌گذاشت، و بعد از این‌که پارس کردن‌‌هایش تمام می‌شد اجازه داشت توله‌سگ را بالا بیاورد و توی آشپزخانه بخواباند؛ همه از این آرامش خوشحال بودند. مادر روور را به خیابان می‌برد تا قدم بزند. طناب قلاده را به قوزک پایش می‌بست و حسابی خودش را خسته می‌کرد تا مدام حرکت‌های زیکزاکی توله‌سگ را دنبال کند مبادا بر اثر کشیده شدن طناب صدمه‌ای بهش بزند. همیشه نه، اما گاهی که پسر به روور نگاه می‌کرد، یاد لوسل می‌افتاد و گرمایی که دوباره می‌توانست حس کند. روی پله‌های ایوان می‌نشست و در حالی که توله‌سگ را نوازش می‌کرد، به لوسل فکر می‌کرد، به ران‌هایش. هنوز نمی‌توانست چهره‌اش را مجسم کند. تنها موهای بلندِ مشکی و گردن گنده‌اش را به یاد می‌آورد.

یک روز مادرش کیک شکلاتی پخت و روی میز آشپزخانه گذاشت تا سرد شود. کیک، دست‌کم، بیست سانتی ضخامت داشت و معلوم بود خوشمزه است. این روزها خیلی چیزها طراحی می‌کرد؛ طرح‌هایی از قاشق و چنگال، جعبه سیگار، یا گاهی گلدان چینی مادرش با عکس اژدهای روی آن، و هر چیزی که به نظرش به درد طراحی می‌خورد. کیک شکلاتی را روی صندلی نزدیک میز گذاشت و مدتی را صرف کشیدن طرحی از آن کرد. بعد بیرون رفت و با لاله‌هایی که پاییز گذشته کاشته بود سرگرم شد. بعد هم تصمیم گرفت دنبال توپ بیسبال بگردد که تابستان گذشته گم کرده بود و اطمینان داشت- یا تقریبا اطمینان داشت که باید در زیرزمین توی جعبه‌ی مقوایی لابه‌لای خرت و پرت‌هاباشد. هیچ وقت با دقت ته جعبه را نگشته بود. وقتی داشت از راه حیاط، زیر ایوان پشتی، داخل زیرزمین می‌رفت متوجه شد شکوفه‌ای روی یکی از شاخه‌های نازکِ درخت گلابی که دو سال پیش کاشته بود، درآمده. تعجب کرد، همراه با حسی از غرور و موفقیت. سی و پنج سنت برای گلابی و سی سنت برای درخت سیبِ توی خیابان کورت(8) پول داده بود و آن‌ها را به فاصله‌ی دو متری همدیگر کاشته بود؛ طوری که بالاخره یک روز بتواند تختخوابی مثل ننو بین آن‌ها ببندد، شاید سال آینده. هنوز تنه‌ی درخت‌ها ضعیف و جوان بودند. همیشه دوست داشت به این دو تا درخت زل بزند، چون خودش آن‌ها را کاشته بود. احساس می‌کرد درخت‌ها می‌دانند دارد به آن‌ها نگاه می‌کند، حتا به نظرش درخت‌ها هم داشتند به او نگاه می‌کردند. حیاط پشتی به نرده‌های چوبی با ارتفاع ده متر منتهی می‌شد که دور زمین اراسموس(9) بود، جایی که آخر هفته‌ها تیم‌های بیسبال نیمه‌حرفه‌ای بازی می‌کردند، تیم‌هایی مثل خانه‌ی دیوید(10) و یانکی‌های سیاه با بازی سچل پیگ(11) که مثل بهترین پرتاب‌کننده‌های کشور بازی می‌کرد اما چون سیاه‌پوست بود مسلما نمی‌توانست در لیگ‌های بزرگ بازی کند. تیم خانه‌ی دیوید همگی ریش‌های بلندی داشتند. هیچ وقت علتش را نفهمیده بود؛ شاید یهودی‌های متعصبی بودند، هر چند معلوم هم نبود این طور باشد.یک پرتاب آزاد خیلی بلند از سمت راست زمین می‌توانست توپ را توی حیاط بیندازد؛ همان توپی که دوباره گمش کرده بود و حالا یادش افتاده بود دنبالش بگردد. در زیرزمین جعبه را پیدا کرد و خرت و پرت‌های توی آن را کنار زد؛ یک جفت دستکش پاره‌ی بازیکن دریافت‌کننده‌ی توپ، لنگه‌ای دستکش دروازه‌بانی هاکی که فکر می کرد گم شده، چند تا ته مداد و یک بسته مداد شمعی، و مجسمه‌ی کوچک و چوبی مردی که وقتی نخی را می‌کشیدی بازوهایش بالا و پایین می‌رفت. در این حال، صدای واق واق روور را از بالا شنید؛‌صدایی که عادی نبود- پارس‌های پیوسته، واضح و بلند. دوید طبقه‌ی بالا و مادرش را دید که از طبقه‌ی دوم به اتاق نشیمن می‌آید در حالی که پرِ لباس بلند و گشادش توی هوا چرخ می‌خورد و ترسی آشکار در چهره‌اش موج می‌زد. می‌توانست صدای خراش پنجه‌های توله‌سگ را روی کفپوش خانه بشنود. با عجله به آشپزخانه رفت. توله سگ دایره‌وار می‌چرخید و زوزه می‌کشید.

بولداگ. آرتور میلر .ترجمه: اکرم کبیری.(قسمت اول)

پسر این آگهی کوتاه را در روزنامه دید: "توله‌ی بولداگ قهوه‌ای با خال‌های

سیاه، هر کدام سه دلار." تقریبا ده دلار از راه نقاشی ساختمان درآمد داشت که هنوز به حساب نگذاشته بود. هیچ وقت توی خانه سگ نداشتند. وقتی این فکر به سرش زده بود، پدر داشت چرت می‌زد و مادر بریج بازی می‌کرد. پرسیده بود فکر خوبی نیست؟ مادر بی‌اعتنا شانه بالا انداخته و یکی از ورق‌هایش را بازی کرده بود. اطراف خانه قدم زد تا بتواند تصمیم بگیرد؛ و این حس وجودش را پر کرد که بهتر است عجله کند پیش از این‌که کس دیگری توله سگ را بخرد. در خیالش توله سگ متعلق به او بود، فقط مال خودش؛ که البته توله سگ هم این را می‌دانست. در مورد این‌که یک بولداگ قهوه‌ای چه شکلی است تصوری نداشت، اما می‌دانست باید خشن باشد و محکم پارس کند. از فکر خرج کردن سه دلارش دمغ می‌شد، آن هم وقتی که این همه مشکل مالی داشتند و پدرش دوباره ورشکست شده بود. توی آگهی ذکر نشده بود چند تا توله سگ هست؛ شاید فقط دو یا سه تا که ممکن بود تا حالا فروش رفته باشند.

نشانی در خیابان اسکرمرهورن(۱) بود که تا به حال اسمش را نشنیده بود. وقتی تلفن کرد زنی با صدای خشن توضیح داد چه‌طور و با کدام خط به آن‌جا برود. باید از بخش میدوود(۲) و از خط هوایی کالور(۳) می‌رفت، بعد در خیابان چرچ(4) خط را عوض می‌کرد. همه چیز را یادداشت کرد و برای زن خواند. خوشبختانه توله سگ‌ها هنوز فروش نرفته بودند. بیشتر از یک ساعت طول می‌کشید تا به خانه‌ی زن برسد، یک‌شنبه بود و قطار هوایی تقریبا خالی؛ و نسیم ملایمی که از پنجره‌های باز قطار می‌وزید خنک تر از پایین خیابان بود. پایین، در قطعه زمین‌های خالی و غیر مسکونی می‌توانست پیرزن‌های ایتالیایی را ببیند؛ موهایشان را با دستمال‌های قرمزِ گلدار بسته بودند، خم می‌شدند و دامن‌شان را از گل قاصدک پر می‌کردند. هم‌کلاس‌های ایتالیایی‌اش می‌گفتند از این گل‌ها برای شراب و سالاد استفاده می‌کنند. یادش آمد یک بار وقتی نزدیک خانه‌شان بیسبال بازی می‌کرد، چند تا از آن‌ها را جوید که مثل اشک شور و تلخ بودند. قطار چوبی قدیمی تکان می‌خورد و تلق‌تلق‌کنان، به آرامی در آن بعد از ظهرِ داغ حرکت می‌کرد. از بالای ساختمانی گذشت که مردها داشتند جلوی خانه‌ها ماشین می‌شستند؛ انگار که دارند فیل‌های داغ و گرما زده را می‌شویند. غبار مطبوعی در هوا معلق بود.

محله‌ی اسکرمرهورن برایش عجیب بود، با محله‌ی خودشان در میدوود فرق می‌کرد. نمای سنگ قهوه‌ای خانه‌های این‌جا هیچ شباهتی به خانه‌های چوبی محله‌ی خودشان نداشت که سال‌ها پیش در دهه‌ی بیست ساخته شده بود. پیاده‌ روها قدیمی به نظر می‌رسید، با مربع‌های بزرگ سنگی به جای سیمان و علف‌هایی که از لای درز سنگ‌ها بیرون زده بود. می‌توانست حدس بزند یهودی‌ها این‌جا زندگی نمی‌کنند، شاید به خاطر این‌که محله ساکن و بی‌تحرک بود و کسی بیرون نمی نشست تا آفتاب بگیرد و لذت ببرد. بیشتر پنجره‌ها باز بود و آدم‌ها بی‌هیچ حس و حالی روی آرنج خم می‌شدند و به بیرون زل می‌زدند. گربه‌ها روی پله‌های جلو در لمیده بودند. وقتی قطره‌های عرق از پشتش سرازیر شد، صرفا به خاطر گرما نبود، یادش آمد فقط او بود که سگ می‌خواست؛ پدر و مادرش اصلا نظر نداده بودند، و برادر بزرگش گفته بود:" چند دلارت را برای یک توله سگ خرج می‌کنی؟ چی می‌خواهی بدهی بخورد؟" به استخوان فکر کرد؛ و برادرش که همیشه می‌دانست چی درست و چی غلط است، داد زده بود:" استخوان؟! توله‌سگ که دندان ندارد!" زیر لبی گفته بود:"خب، شاید سوپ."
" سوپ؟! می‌خواهی به یک توله سگ سوپ بدهی؟"

یکهو متوجه شد به خانه‌ی زن رسیده. همان‌جا ایستاد. احساس کرد زیر پایش دارد خالی می‌شود، و انگار همه‌ی ماجرا یک اشتباه است، چیزی مثل خواب، یا دروغی که احمقانه سعی می‌کرد از آن دفاع کند. قلبش تندتند می‌زد . حس کرد دارد سرخ می‌شود. کمی عقب رفت. دم چند تا از پنجره‌ها عده‌ای داشتند به او توی خیابان خالی و خلوت نگاه می‌کردند. چه‌طور می‌توانست برگردد وقتی این همه راه آمده بود؟ حس می‌کرد انگار یک هفته یا یک سال توی راه بوده. و حالا بی‌نتیجه، دست خالی برگردد؟ شاید لااقل بتواند اگر زن بهش اجازه بدهد نگاهی به توله‌سگ‌ها بیندازد. در فرهنگ‌نامه دو صفحه پر از عکس سگ پیدا کرده بود؛ بولداگ انگلیسی سفید با پاهای خمیده‌ی جلو و دندان‌هایی که از فک زیرین بیرون زده، سگ تریرِ بوستونی سیاه و سفید، و سگ پیت‌بول پوزه‌دراز؛ اما هیچ عکسی از بولداگ قهوه‌ای نبود. تمام چیزی که از بولداگ قهوه‌ای می‌دانست این بود که سه دلار می‌ارزد. دست‌کم باید نگاهی به توله‌سگش بیندازد. به همین خاطر برگشت و همان طور که زن گفته بود زنگ زیرزمین را زد. صدای زنگ آن‌قدر بلند بود که یکه خورد و هول کرد؛ خواست در برود اما فکر کرد اگر درست همان موقع زن در را باز کند و ببیندش، بیشتر خجالت می‌کشد، بنابراین همان‌جا ایستاد در حالی که صورتش خیس عرق بود.

امروز به مطلبی برخوردم که دیدم نوشتن آن خالی از لطف نیست. داستان ترجمه شده ای از گیپ هادسون نویسنده معاصر آمریکایی
«[جرج بوش با ارسال یک نامه‌ی شاهانه] کتاب مرا "ضد وطن پرستانه" و "مسخره" توصیف کرد و گفت که "به لحاظ نوشتاری واقعاً ضعیف است." معلوم بود که او از کتاب من اصلاً خوشش نیامده است.» از این نویسنده کتاب «آقای رئیس جمهور» بسیار شهره شده و امیر مهدی حقیقت هم داستانی از این مجموعه را ترجمه کرده که می‌توانید بخوانید:

آقای رییس‌جمهور عزیز

گیب هادسون/ ترجمه امیرمهدی حقیقت

17 اکتبر 1991

واشنگتن دی‌سی

خیابان پنسیلوانیا

کاخ‌سفید

رییس‌جمهور ایالات متحده

جناب آقای جورج بوش

آقای رییس‌جمهور عزیز

انگار همین دیروز بود، قربان. بله قربان، در دریای توفانی زندگی من، روزی که با هم آشنا شدیم، عین یک فانوس دریایی پیش چشمم برق می‌زند. اولین کلماتی را که به شما گفتم خوب به خاطر دارم. امیدوارم شما هم در خاطر مبارک‌تان باشد. توی صف ایستاده بودم. به شما گفتم «چدار بهتر است قربان.» (شما فهمیده بودید من اهل ویسکانسین هستم و از من پرسیده بودید چدار بهتر است یا ویسکانسین.) بعدش لبخندی به شما زدم، شما هم چشمکی به من زدید، و آن موقع بود که فهمیدم بین ما رفاقتی شکل گرفته. فهمیدم شما کسی هستید که واقعا درکم می‌کند.

آخ ببخشید. عذر می خواهم که این نامه این‌قدر کثیف شد چون همین الان ناچار شدم با دستمال کاغذی، این فضله کفتر را از روی آن پاک کنم، و همین‌طور که ملاحظه می‌فرمایید، نامه‌ام کمی لکه‌دار شده. می‌بینید؟ داشتم برایتان لحظه پرشکوه دیدارمان را بازگو می‌کردم که یکهو یک فضله کفتر افتاد روی کاغذ. البته به گمانم اگر بدانید که من این نامه را از این بالا، روی این درخت برای شما می‌نویسم، آن وقت از قضیه کفتر و فضله و این‌ چیزها زیاد هم تعجب نمی‌کنید. اصلا فکرش را بکنید اگر دستمال کاغذی نداشتم این نامه با چه وضعیتی به حضور شما می‌رسید!

بگذریم. در حال حاضر، نه در میان بستگانم نه افراد واحدم، هیچ‌کس نیست که از قصه ی دیدار ما بی‌اطلاع باشد؛ و به شما اطمینان می‌‌دهم که نقلش را برای جیمی کوچولو هم خواهم گفت؛ البته به محض این که عقلش برسد و اهمیت موضوع را درک کند. منتها فقط از آن جهت که ممکن است بانو باربارا بوش یا پسرتان، جورج دابلیو که الان در تگزاس تشریف دارد، هنوز از حکایت سرجوخه لاورن، از یگان تفنگ‌داران ایالات متحده بی‌خبر باشند، محض اطلاع، یک نسخه از عکسی را که از ما گرفته‌اند تقدیم می‌کنم. (این عکس به گوشه بالای سمت چپ این ورقه الصاق شده.) آن که ماسک گاز زده، خود جناب‌‌عالی هستید. من هم که ماسک نزده‌ام چون همان‌طور که استحضار دارید در قرارگاه، هر روز به ما قرص ضد سلاح میکروبی می‌دادند. برای همین ماسک گاز لازم نداشتیم. خداوندا، من در آن ایام بیشتر از تمام عمرم قرص خوردم! اما امیدوارم سوء برداشت نشود قربان؛ اگر صدام واقعا از سلاح‌های میکروبی استفاده کرده بود، آن قرص‌ها بدون شک جان مرا نجات می‌دادند. یعنی اگر حتی یک بار، هوای شیطانی بمب‌های میکروبی صدام، در هوا پخش می‌شد و می‌خواست وارد دهان و بینی و ریه‌ های ما بشود، آن‌وقت آن قرص‌های قرمز، حاضر یراق، سر پست‌شان بودند که راه شان را سد کنند و جلوشان دربیایند که «هی‌هی! ای هوای شیطانی بمب‌های میکروبی! خواب دیدین خیر باشه؟! می‌‌خواید برید تو دماغ و دهن این سرباز جان برکف امریکایی؟ نچ‌نچ‌نچ! مگه شما نمی‌دونید امریکا بزرگ‌ترین کشور دنیاست؟ پس دم‌تون رو بذارید لای پاتون و از همون راهی که اومدید برگردید. اصلا چطوره برید تو دماغ و دهن خود خود شیطان؛ صدام حسین. حالا بزنید به چاک

نمی‌دانم چیزهای دیگری که آن روز در عربستان به من فرمودید در خاطر شریف‌تان هست یا خیر. اما محض یادآوری، اجازه بدهید اول از همه این را عرض کنم که روز ورودتان از آن روزهای جهنمی بود؛ هوا از زور داغی، مغز آدمیزاد را توی کلاه می‌پخت، عینهو تخم‌مرغ آب‌پز؛ و ما تازه از دفن بقایای چند تا مرزبان بوگندوی عراقی خلاص شده بودیم. با خمپاره‌انداز دخل‌شان را آورده بودیم و وقتی سرصحنه رسیدیم، اگر بدانید چه افتضاحی بود قربان! کاش می‌دیدید. از جیپ پریدیم بیرون که میزان خسارت وارده به عراقی‌ها را تخمین بزنیم. قربان عین یکی از این نمایشگاه‌های هنری در موزه ان.ای.آی نیویورک بود که آدم در اخبار می‌بیند یک گودال سیاه گنده، پر از زغال نیم‌سوز و تکه‌های سوخته ی تن و بدن عراقی‌ها و خون و مو و خاک و شن. باید اعتراف کنم این منظره مرا واداشت مدتی در این فکر فرو بروم که زندگی چه سفر دور و دراز و غریبی است.

برای همین بود که آن روز بعدازظهر رفته بودم رو تخت خودم و به خانم لاورن و جیمی کوچولو نامه می نوشتم. داشتم برایشان از حمله خمپاره‌انداز می‌گفتم که یکهو یکی از سربازها کله‌اش را کرد توی چادر و داد زد: «رییس‌جمهور! رییس‌جمهور! یالا احمق‌ها، رییس‌جمهور اومده! الان می‌رسه! به صف شید! قدم دو! قدم دو

من مگر باورم می‌شد؟ البته خیلی وقت بود خواب دیدار شما را می‌دیدم قربان! زدم بیرون، آن هم با همه لوازم و تجهیزاتم که به‌ام آویزان بود و تکان می‌خورد. انگار بال درآورده بودم. اولین کسی بودم که توی صف ایستاد، دیگر خودتان حسابش را بکنید چقدر تند آمده بودم . در یک چشم به هم زدن، باقی دسته هم سر جاهایشان حاضر شدند؛ و همه ما با غرور و افتخار در انتظار شما ایستادیم. هلی‌کوپترتان پایین آمد، و چه طوفان شنی به پا کرد قربان. همه ما ناچار چشم‌ها را بستیم و به سرفه افتادیم و خاک تف کردیم و آخر سر کله‌هامان را برگرداندیم آن طرف. قربان، یادتان می‌آید دفعه اولی که هلی‌کوپترتان خواست به زمین بنشیند، چطور یکراست آمد روی سر بچه‌ها؟ یادتان هست مجبور شدیم در ثانیه‌ آخر، از هم بپاشیم و پخش و پلا شویم، عین گله گورخرها در برنامه راز بقا که از دست شیر فرار می‌کنند.

بعد، جناب‌عالی از هلی‌کوپتر پیاده شدید و فرمانده گریفیث به شما سلام نظامی داد و دو نفری رفتید توی چادر فرمانده. البته من نمی‌دانم شما و فرمانده گریفیث راجع به چه چیزهایی حرف زدید ولی باید حرف‌های فوق محرمانه‌ای بوده باشد، چون یک چیزی نزدیک به دو ساعت توی چادر بودید. البته در تمام آن مدت، ما همان طور خبردار سر جایمان ایستاده بودیم، و من به خودم این حق را می‌دهم که از قول همه افراد واحد، خدمت‌تان عرض کنم که برای ما که هیچ افتخاری بالاتر از این نبود که به حال خبردار ایستاده باشیم و بدانیم کم‌تر از سی‌متر آن‌طرف‌تر، رییس جمهور ایالات متحده در حال توضیح استراتژی های اضطراری جنگی است. و آه، من چه بگویم که وقتی از چادر درآمدید، چگونه مهارت خود را در رهبری یک مملکت نشان دادید. شما می‌توانستید خیلی ساده سوار هلی‌کوپترتان بشوید و بروید، هیچ حرف و حدیثی هم پیش نمی آمد. اما این رفتار یک رهبر برجسته نیست، درست است قربان؟ اصلا بگذارید این طور بگویم که آن روز سان تسو باید پیش شما شاگردی می‌کرد! چون شما عوض این که تشریف ببرید توی هلی‌کوپتر، آمدید به طرف صف ما و به تک‌تک افراد روحیه دادید. یکی‌یکی جلوی هر تکاور ایستادید و با او حرف زدید. و هر چه به من نزدیک تر می‌شدید، عصبی‌تر می‌شدم. قلبم تندتند می‌زد. و سرانجام به من رسیدید. شما، جورج بوش، رییس‌جمهور ایالات متحده ، درست روبه‌روی من، سرجوخه لاورن، ایستاده بودید. البته صدای شما یک هوا مبهم و گنگ بود، اما خب، دلیلش این بود که ماسک زده بودید. منظورم این است که هر کس ماسک بزند صدایش مبهم می شود. طبیعی است. اما خب، این طور هم نیست که صدای همه شبیه صدای دارت وایدر توی جنگ ستارگان بشود. صدای شما این‌طوری شده بود. دارت وایدر با لحن کشدار، منتها یک‌جور خونسرد و قشنگ.

به هر حال، من به حال خبردار ایستاده بودم و شما آمدید و آن حرف‌ها درباره چدار بین‌مان رد و بدل شد؛ بعد شما فرمودید «آزاد باش، پسرو از من پرسیدید «پسر، می‌دونی اومده‌ی این‌جا چیکار؟» من گفتم بله قربان، صددرصد. گفتم «برای دفاع از شهروندان ایالات متحدهو شما فرمودید آفرین، درست گفتی. بعدش جلو آمدید و درِ گوشم فرمودید «می دونی من می خوام تو چه کار کنی قهرمان؟ می‌خوام بری کویت بزنی در ما تحت صداممن هم گفتم «بله قربانآن‌قدر بلند گفتم که شما یکهو پریدید عقب، و آن دو تا محافظ‌تان دویدند جلو و تپانچه‌‌هاشان را گذاشتند پشت کله من. اما قربان، دلیل این که بله قربان را آن همه بلند گفتم این بود که همه بفهمند من در آن لحظه دستوری را که مستقیما از شخص رییس‌جمهور صادر شده بود تایید کردم. انکار نمی‌کنم که شاید جلو باقی تکاورها کمی زیاده از حد مغرور شده بودم، اما به هر حال ما با هم رفاقتی به هم زده بودیم دیگر.

و تازه، حدس بزنید چه شد؟ البته دیگر خودتان می‌دانید. ما واقعا به کویت رفتیم و در ما تحت یک مشت عرب چفیه به سر هم زدیم.

می‌دانم که اکنون در حال اداره دنیای آزاد هستید و احتمالا سرتان شلوغ است، اما اجازه بدهید چند نکته جزیی را از آن روزی که کویت را آزاد کردیم خدمت‌تان گزارش کنم ماجرای این را که چگونه مثل شوالیه‌های بی‌باک غریدیم و خروشیدیم و با آخرین سرعت، جاده‌های کویری مین‌روبی شده را پشت سر گذاشتیم و به قلب هدف تاختیم: راه مواصلاتی دشمن.

آپاچی و کبرا بود که از بالا موشک می‌زد؛ به هر سرباز پیاده و تانک و نفربر عراقی. به هر که مرتکب این خبط بزرگ شده بود که سر راه ما سبز شود. همان‌طور که جیپ ما از تپه‌های شنی بالا و پایین می‌رفت، من، سرجوخه لاورن، روی صندلی بلندم بالا و پایین می‌شدم. همه ما تا بن دندان مسلح بودیم، چون از حوادث پیش‌رو خبر داشتیم و در دوردست، شعله‌های آتش و دود سیاه انفجار اولین چاه‌های نفت را هم می‌دیدیم. من یک لحظه با خودم گفتم انگار واقعا داریم وارد جنگ جهانی سوم می‌شویم، یا دقیق‌تر بگویم، وارد جهنم. و ما سر رسیده بودیم! خدای قادر متعال چنین تقدیر کرده بود که به سرزمین مقدس بازگردیم تا شاهزاده تاریکی‌ها را بیرون برانیم.

همان‌طور که به کویت نزدیک می‌شدیم با بی‌سیم خبردار شدیم که در فرودگاه، لشکر زرهی دریایی ما با عراقی‌ها درگیر شده. جوخه من برای پشتیبانی نیرو به آن‌جا اعزام شد. ما معطلش نکردیم، با سه تا جیپ از وسط سیم خاردار دور محوطه فرودگاه گذشتیم و یک راست رفتیم روی باند. این‌جا بود که با بی‌سیم گزارش دیگری دریافت کردیم. این یکی درباره تک تیراندازی بود که می‌گفتند روی پشت‌بام فرودگاه سنگر گرفته و هر کس را که نزدیک می شود می‌زند. برای همین من و سرباز بریکس جیپ‌مان را گذاشتیم و دویدیم سمت ساختمان اصلی. در پشت‌بام قفل بود، من مجبور شدم منفجرش کنم اما وقتی از لای دودها گذشتیم و با ام 61 ‌های آماده‌مان وارد پشت‌بام شدیم، یک چیزی دیدیم که واقعا جا خوردیم، قربان. بریکس گفت: «تک تیرانداز کجا بود؟! نگاه کن! آخی، اون حیوونی الان یک بلایی سرش می‌آدحق با بریکس بود چون تنها جنبده روی آن بام ماسه‌ای یک سگ توله پاکوتاه بود، که یک چیزی گرفته بود به دندانش. همین که بریکس راه افتاد طرف پاکوتاه، من یکهو یاد داستان ویت کنگ‌ها افتادم که شنیده بودم فتیله دینامیت‌ها را روشن می‌کردند، فرو می‌کردند تو ماتحت خودشان و می‌دویدند طرف سربازهای امریکایی. داد زدم «نه، بریکس! نرو، نرو بریکساما بریکس پرید سگ پا کوتاه را بغل زد و چرخید طرف من. نیشش باز بود. من هم وقتی دیدم تو دهن پا کوتاه فقط یک تکه چوب خشک و خالی است، نفس راحتی کشیدم. این‌جا بود که یک صدای تلق آمد و یکهو دیدم یک نارنجک روی کف بام قل خورد و قل خورد و یکراست آمد جلو چکمه بریکس ایستاد. بریکس که نیشش هنوز باز بود، سگه را گذاشت زمین و بوم! ترکید. باید بودید می‌دید قربان. همه این‌ها تو یک چشم به هم زدن شد. یعنی چند ثانیه بیشتر نکشید. بریکس از کمر دو نصف شد رفت هوا و افتاد کف بام. سرباز بریکس دو تیکه شده بود؛ عینهو بلیت سینما.

من چه کار کردم؟ من تندی خیز برداشتم طرف کنج بام، که نارنجک ازش آمده بود. دیدم یک سرباز عراقی پشت یک چمدان چهارخانه، به خیال خودش، قایم شده. نصف موهای پرپشتش از بالای چمدان پیدا بود. هفت تیرم را کشیدم و داد زدمبی حرکتاین جا بود که صدای بریکس را شنیدم که کمک می‌خواستداغون شدم، لاورن! یا عیسی مسیح! من داغون شده‌‌ام لاورنسرباز عراقی بلند شده بود دست‌ها را گذشته بود روی سرش و داشت پاورچین پاورچین روی لبه بام راه می‌رفت. من که دیدم کنترل اوضاع دارد از دستم در می‌رود، از روی شانه دادم زد: «بریکس؟ بریکس؟ تویی؟» اما وقتی یک نیم چرخ زدم و نگاه کردم، دیدم بریکسی در کار نیست، آن سگه ی کله‌خر است که کله تکان می‌دهد و هی پارس می‌کند: «واق! واقتو همین گیرودار عراقیه فلنگ را بست و از در زد بیرون. مانده بودم چه کنم قربان. مخ‌ام از کار افتاده بود و گیج می‌خوردم. انگار یک چراغ پرنور سفید را چند ساعت گرفته باشند تو چشم‌تان. بعد دیگر حال خودم را نفهمیدم و حمله کردم طرف سگه. از پا بلندش کردم سرش را کوبیدم به زمین. هی کوبیدم، کوبیدم کوبیدم کوبیدم. بعد سر نیزه‌ام را از غلاف در آوردم و افتادم به جانش.

چند دقیقه بعد یکی از پشت‌سر صدا زد: «سرجوخه، این دیگه چه کوفتیه؟» از صداش پیدا بود گروهبان مولر است. با همه آن چیزی که از سگه توی دستم مانده بود برگشتم و هن‌و هن کنان گفتم: «الساعه این دشمن رذل رو به درک فرستادم، گروهبانمولر دور و برش را دید زد، بعد گفت « نه، اونو نمی‌گم، لاورن کودن. اون رو می‌گمو اشاره کرد به شکمم. من یک نگاه به پایین انداختم و گفتم «چی رو دارید می‌گید گروهبان. یعنی چی او نو می‌گم؟»

گروهبان مولر گفت «اوناهاش! سرجوخه، اوناهاش! لباست رو بزن بالا سرجوخه لاورن! یا همین الان می‌زنی بالا یا همین‌جا، وسط جنگ، می‌فرستمت اون دنیا. همینو می‌خوای؟ می‌خوای وسط جنگ بفرستمت اون دنیا؟» من هم تندی لباسم را زدم بالا، چون همه افراد واحد من، یک چیزی را خوب می‌دانستند، و آن این بود که مولر کله‌شق است، و آدم‌هایی که کلاهشان با کلاه مولر تو هم می‌رفت، عادت های بدی پیدا می‌کردند و سر چیزهای عجیب و غریب، کارشان به بیمارستان می‌کشید؛ مثلا ضامن نارنجک را می کشیدند و می‌افتادند رویش؛ از خواب می‌پریدند و می‌دیدند دارند با یکی از بسته‌های غذای آماده خفه می‌شوند، در حالی که هیچ یادشان نمی‌آید آن بسته ها را باز کرده باشند.

حالا دیگر باقی افراد دسته هم رسیده بودند و درست همین که من لباسم را بالا زدم شنیدم که یکی گفت «اکه هیبعد یکی دیگر گفت: «گندش بزنن؛ این دیگه چیه؟» بعد همه زدند زیر خنده. یک خنده‌ی از ته دل. منظورم این است که باور کنید تا حالا ندیده بودم کسی این‌طوری از خنده روده بر بشود. جوری قاه قاه می‌کردند که من ماجرای بریکس و سگ و درگیری روی باند را که هنوز ادامه داشت پاک یادم رفت و نتوانستم جلو خنده خودم را بگیرم. چون از آن خنده‌هایی می‌کردند که آدم دلش می‌خواهد خودش هم توش شریک بشود. حالا همه‌مان داشتیم با هم می‌خندیدیم. از زور خنده دیدم دوباره سرم دارد گیج می‌رود؛ انگار همان هوای توی کله‌ام داشت مرا از روی زمین بلند می‌کرد، مثل بادکنک.

اما وقتی یک نگاه به شکمم انداختم، در جا خنده‌ام برید، چون روی دنده دوم پهلوی چپم بگویید چی دیدم: یک گوش درسته آدمیزاد. یکهو همه صداها قطع شد ـ تیراندازی، قهقهه، حتی صدای نفس‌های خودم. تمام کویت ساکت شد. همین‌طور به گوش روی دنده دوم پهلوی چپم زل زده بودم. دیدم این گوش راست راستی گوش خودم است. گوش سوم‌ام. دیدم دارم بالا می‌آورم. گروهبان مولر گفت: «اوه اوه، تو کارت خراب شده، لاورن! خوب گوشاتو واکن! نزدیک من نمی‌یای! به جون خودم یک قدم بیایی جلوتر، قالتو می‌کنم. شنیدی؟» بعد برگشت طرف بقیه افراد و گفت: «هیشکی تو این خراب شده نمونه. بریم

خدمتتان عرض کنم که، من دو ساعت دیگر همان‌جا ماندم قربان. دود چاه‌های شعله‌ور نفت، آسمان را سیاه کرده بود، اما من دیگر هوش و حواسم سر جا نبود، چون یک لحظه چشم از روی آن گوش بر نمی داشتم. وارسی‌اش می کردم. بهش دست می زدم. حتی سعی کردم لیسش بزنم. آخرش وقتی صدای آژیر شیمیایی تو کل شهر پخش شد، سری تکان دادم، لباسم را پایین دادم، از توی کوله‌ام، ماپ لول‌فور‌ام را درآوردم و به هزار ضرب و زور خودم را کردم تویش. (جسارتا اگر نمی‌دانید، محض اطلاعتان عرض کنم که ماپ لول‌فور یک لباس سنگین کت و کلفت است شامل شلوار و نیم تنه و دستکش و چکمه و ماسک گاز. برای همین خیلی اسمش را گذاشته‌اند «کاندوم تن پوش.») بعدش خودم را از روی بام کشیدم پایین و به سربازان جوخه رساندم و همراه آن‌ها چهار تا دشمن دیگر را هم به هلاکت رساندم. در تمام این مدت، درست وسط آن جنگ تمام عیار، فقط به یک چیز فکر می‌کردم: به فرق بین این گوش سوم با دو گوش کنار کله‌ام. فرقش این بود که سومی سوراخ نداشت. بله قربان، سومین گوش من کر بود.

آتش بس که شد، هفت ماه دیگر هم در عربستان و عراق و کویت ماندم، و در بخش‌های دیگری به انجام وظیفه پرداختم؛ یک مدت در بزرگراه بین بصره و بغداد در یک ایست بازرسی نگهبانی دادم، در منطقه نظامی حوالی ام‌القصر مسوول گشت بودم؛ توی خیلی از جاهایی که اسمشان یادم نیست شهرک‌های چادری را خراب کردم. و همه آن هفت ماه زور زدم خودم را بزنم به بی‌خیالی و به گوش فکر نکنم ـ ساده بود چون فقط سعی کردم باهاش چشم تو چشم نشوم. هی به خودم می‌گفتم از دل برود هر آن‌که از دیده برفت، و اجازه بدهید عرض کنم که جواب داد، قربان. منظورم این است که اساسا مگر آدم چند بار مجبور می‌شود به دنده دوم پهلوی چپش نگاه کند، هان؟ خلاصه، چیزی نگذشت که گوش را پاک از یاد بردم. و اگر برحسب تصادف، مثلا وقت برداشتن ام 16 ام، دست چپم بهش می‌خورد، یا وقتی توی تختم غلت می‌زدم ملافه‌ام بهش مالیده می‌شد،‌ یا مثلا وقت صابون زدن تن و بدنم دستم می‌رفت روش، به خودم می‌گفتم همه‌اش خواب و خیال است. می‌گفتم سرجوخه لاورن، داری خواب می‌بینی. توی خواب فکر کرده ی همین الان دستت خورده به گوشی که دارد روی دنده دوم سمت چپت بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود، ولی اصلا همچین خبری نیست، چون داری خواب می‌بینی. خواب و خیال هم که کشک است و معنی ندارد. بعدش ادای بیدار شدن را در می‌آوردم: هر جا که بودم کش و قوس می‌آمدم، دهن دره می‌‌کردم و کله‌ام را می‌خاراندم. این جوری شد که دیگر گوشی در کار نبود.

آن روز هم که به مدسین برگشتم هنوز گوشی در کار نبود. روز ورودمان، واحد ما را یک راست بردند به مراسم خیابانی استقبال. از آن‌ها که من اسمش را گذاشته‌ام مراسم خوش‌حالیم که به وطن برگشته‌اید؛ حالا بگردید زن خودتان را پیدا کنید. (اگر هم همجنس باز شده‌اید به ما چه.) من هم وسط افراد واحدمان رژه می‌رفتم، و دورو برم پر بود از زن‌هایی که روبان‌های سرخ و سفید و آبی به خودشان آویزان کرده بودند. آن موقع هم هنوز گوشی در کار نبود. سر و صدای مارش و هورا کشیدن هم‌وطنان امریکایی کله‌ام را پر کرده بود، همه فکر و ذکرم این بود که چه خوب که برگشته‌ام خانه. خوش‌حال بودم که باز می‌توانم شکلات اسنیکرز بخرم، کارهای ساده ای را بکنم که جزو نعمت هایی است که خداوند به ما امریکایی‌ها عطا کرده. وقتی خانم لاورن را توی لباس قرمزش دیدم عین دیوانه‌ها دست تکان دادم. خانم لاورن جیمی کوچولو را گذاشته بود روی دوشش، و جیمی داشت یک پرچم کوچک امریکا را تکان می‌داد؛ یک بادکنک قرمز هم توی آن یکی دستش بود. از آن روزهای آفتابی و باصفای مدیسن بود؛ بس که قشنگ بود احساس رستگاری به آدم دست می‌داد، آن روز یکی از بهترین روزهای عمرم بود ـ بین مردم وطنم، شهرم. آن هم، با یک دنیا عشق. آخر می‌دانید قربان، ته همه حرف‌ها و همه کارها فقط عشق می‌ماند، عشق. قبول ندارید؟

اما آن شب، بعد از رژه و این حرف‌ها، وقتی به خانه رفتیم جیمی خوابید من تو خواب ماچش کردم و رفتم به اتاق خواب، همین که خانم لاورن پیرهنم را در آورد و چشمش افتاد به گوش، هر چه خورده بود بالا آورد و پس افتاد. این‌جا بود که دوباره یاد گوش افتادم قربان، و حالی‌ام شد که نه، دیگر خواب و خیال نیست. این گوش راستکی بود، قربان. خانم لاورن وسط استفراغ خودش دراز به دراز افتاده بود. رفتم جلو آینه و زل زدم به دنده دوم پهلوی چپم و دیدم که بله، گوشه رسما یک گوش درست وحسابی شده.

چند روز بعد به بیمارستان وی. ای رفتیم و دکتر دونارد چیزی به من گفت که من خودم در تمام این مدت بهش اعتقاد داشتم: من هیچی‌ام نبود. گفت این یک گوش بی‌خطر است و هیچ ربطی به خدمتم در عربستان سعودی ندارد. این را هم گفت که شاید دچار عوارض استرس بعد از جنگ شده‌ام و گفت برایم چند تا کپسول ضد افسردگی می نویسد. خانم لاورن تا این حرف را شنید، خیلی جوش آورد ـ حتما دیده‌اید زن جماعت گاهی وقت‌ها چه‌طوری جوش می‌آورد - و بنا کرد صندلی‌ها و دفتر دستک دکتر دونارد را پرت و پلا کردن و جیغ زدن که: «اگه هیچی‌اش نیست پس اون چه کوفتیه؟ اون چیز لعنتی از کدوم گوری پیداش شده؟ یا نکنه می‌خوای به من بگی شوهرم عجیب الخلقه بوده، هان؟ وقتی رفت جنگ خلیج فارس این گوش رو شیکمش نبود، ولی حالا که برگشته روشیکمشه. اون وقت تو داری به من می‌گی هیچی‌اش نیست؟عرض کردم که، حسابی جوش آورده بود، قربان. من هم با هر یک کلمه‌ای که می‌گفت، هیجان زده‌تر می‌شدم، و نمی‌دانستم این همه هیجان را چه کارش کنم قربان. همین جور هی بالا پایین می‌پریدم، هول ورم داشته بود و عصبی شده بودم، اما آخر سر دکتر دونارد یک آمپولی به خانم لاورن زد که یکهو از تک و تا انداختش، و برگشتنا توی ماشین، صدا از هیچ کدام‌مان در نیامد.

آن شب خانه خیلی ساکت بود، البته جز موقعی که صدای هق هق خانم لاورن از توی دستشویی آمد، و بعد ترش، وقتی نصف شب خانه را روی سرش گذاشت. من یکهو از خواب پریدم و دیدم آمده بالاسرم و هوار می‌کشد که «آش‌خور مفلوک بدبخت! صدام بمب میکروبی انداخته رو سرت! من خودم تو سی‌ان‌ان دیدم. اون گوشه هم واسه همین روشیکمت دراومده بینوا! دولت محل سگ هم به تو نمی‌ذاره. دوست عزیزت جورج بوش هم محل سگ به تو نمی‌ذاره. تو براش هیچی نیستی جز یه نوکر دست به سینه! فردا صبح اول وقت زنگ می‌زنی به یک وکیل، می‌خوام به دیوان عالی کشور شکایت کنم! حالیت شد؟» خب قربان، من خوب می‌دانستم که او توی وضع سختی است، منظورم هیجانی است که برگشتنم به خانه برایش ایجاد کرده بود. می‌دانید، بازگشت به خانه برای همسران سربازها سختی‌های خاصی به‌دنبال دارد، و من نمی‌خواستم اعصابش بیشتر به هم بریزد. برای همین بهش گفتم «چشم عزیزم. قول می‌دم همین که خونه درختی جیمی رو ساختم یه وکیل بگیرم

ولی خب، معلوم است که هرگز دست به چنین کاری نزدم.

در عوض بهترین خانه درختی را که می‌توانید فکرش را بکنید برای جیمی ساختم. یک نردبان طنابی گذاشتم که می‌شد بالا و پایین بکشی‌اش. یک تراس کوچک ساختم، به میله‌هاش ضد زنگ زدم و یک دوربین پایه‌دار روی آن گذاشتم. یک آشپزخانه نقلی درست کردم، با اجاق و توالت سر دستی. یک ژنراتور برقی هم گذاشتم که خانه برق هم داشته باشد. آخر سر هم تلویزیون و رادیو دو موج را بردم. دلم خواست جیمی بهترین چیزها را داشته باشد، تازه، این کارها سرم را گرم می‌کرد و فکرم از خیلی چیزها آزاد می‌شد.

واقعیت قضیه این بود که گوش اصلا برای من مهم نبود و غصه‌ام می‌شد وقتی می‌دیدم خانم لارون نمی‌تواند مرا همان جور که هستم دوست بدارد. بعدش هم، کم‌کم به خاطر دردسرهایی که پشت سرهم درست می‌کرد کفری می‌شدم. اصلا یک گوش کمتر و بیشتر چه فرقی می‌کند قربان؟ به من که آزاری نداشت. یعنی می‌خواهم بگویم، اگر تصادفا دستم بهش می‌خورد، یا زخم ای، چیزی می‌شد، خب بله، انگار کنید یک تکه ذغال گر گرفته افتاده باشد رو پوستتان. گر می‌گرفتم. تا یک تکه‌یخ روش نمی‌گذاشتم ساکت نمی‌شد، اما سوای این ها، کلا دردسری نداشت. سوء برداشت نشود قربان؛ اگر به خودم بود، ترجیح می‌دادم گوشی در کار نباشد، اما خب در مجموع چندان چیز مهمی هم نبود. می‌دانید، اصلا دوست داشتم به این گوش به چشم یک گل نگاه کنم. یک گل آفتابگردان که روی تنم شکوفه کرده بود و باز می‌شد. های مردم! به خدا سربازها با وضع خیلی خراب‌تر از من برمی‌گردند خانه ـ بی‌دست، بی‌پا، بی‌دندان، بی‌چشم. بابا، مردم جنازه‌شان به خانه می‌رسد. اصلا آدم فکرش را که می‌کند، می‌بیند من عوض این که چیزی را از دست بدهم، تازه یک چیزی هم گیرم آمده. یک جورهایی یک چیزی برنده شده ام. همه‌اش زور می‌زدم این را به خانم لاورن حالی کنم.

تا این‌که حدود یک هفته پیش، همین طوری بیخودی نصفه شب از خواب پریدم و چشمم افتاد به خانم لاورن که سرش را فرو کرده بود توی بالش و خوابش برده بود. زیر نور مهتاب، یکهو دیدم وسط موهای پشت کله‌اش یک چیز ریز برق می‌زند. توی خواب و بیداری با خودم گفتم این دیگر چیست ولی قبل از این‌که بفهمم چی به چی و کی به کی است، چشمم رو هم افتاد و برگشتم به سرزمین رویاها. شب بعد هم درست همین اتفاق افتاد. از خواب پریدم و بی‌هوا چرخیدم طرف خانم لاورن و دوباره همان چیز براق را لای موهای پشت کله‌اش دیدم. با خودم می‌گویم کاش آن شب هم خوابم برده بود؛ با آن همه خستگی باید همین‌کار را می‌کردم. منتها به جایش بلند شدم رفتن جلو و موهای خانم لاورن را پس زدم که بهتر ببینم.

چند لحظه‌ای طول کشید تا بفهمم دارم به چی نگاه می‌کنم. یک دندان بود. یک دندان سفید براق، یا در واقع چند تا دندان؛ دقیق دقیق‌اش دو ردیف دندان توی یک دهن راستکی با لب و همه چی. دستم را بردم جلو به لب بالایی دست زدم. نرم بود، قربان. واقعا نرم. یک دهن راستکی پشت کله خانم لاورن! زبانی از توش درآمد و آنجای لبش را که من دست زده بودم لیس زد. بعدش دهن گفت: «سلام، لاورنقربان، من را می‌گویید، خشکم زد. دهن گفت «هی رفیق، چی شده؟» صداش مردانه ولی جیغ جیغو و ریز بود؛ من از لحن حرف زدنش خوشم نیامد. برای همین ازش پرسیدم معلوم هست پشت کله ی زن من چه غلطی می‌کنی، و اصلا می‌دانی داری با کی حرف می‌زنی؟ دهن گفت «دارم با تو حرف می‌زنم دیگه، لاورن. تو... اصلا ببینم، منو مسخره کرده‌ای؟ پاشو لاورن، خوب بازی‌ت گرفته. انگار نمی‌دانی کی هستی، هان؟ سلام، اسم من لاورنه، ولی نمی‌دونم کی‌ام؟ هی لاورن، خیال می‌کنی خانم لاورن منو پشت کله‌اش ببینه، چیکار می‌کنه، هان؟ به نظر تو، می‌آد دندونای منو هم مسواک کنه، لاورن؟ آخه می‌دونی، من خیلی اهل بهداشت دهان و دندان هستم. وقتی یک دست دندون مرواری خوشگل مث دندونای من داشته باشی، حاضری هر کاری بکنی تا سلامت نیگرشون داریدهنه لب‌هاش را باز کرد و ردیف دندان‌اش را نشانم داد، و باید اعتراف کنم که قشنگ بود. گفت «بدک نیست، هان؟»

دیگر داشتم از کوره در می‌رفتم؛ همین را به دهن گفتم و این را هم گفتم که برای خودش بهتر است که زود جواب سوال اولم را بدهد و بگوید پشت کله ی خانم من چه غلطی می‌کند. دهن برگشت گفت «بابا بی‌خیال، لاورن، چه خبرته؟ من واسه خاطر تو این‌جا‌م. واسه این‌که رفتی سعودی و کویت و عراق و مبارزه کردی، لاورن. نکنه یه چیزایی رو درست نگرفته‌ام هان؟ چطور نمی‌دونی؟! بهتره پاشی لاورن. پاشو خود تو جمع کناین جا بود که فهمیدم این دهن پشت کله خانم لاورن دارد مثل چی دروغ می‌گوید. یک دروغگوی بزرگ. همین را برگشتم بهش گفتم. دهنه گفت «لاورن! رفیق قدیمی من، آخه دروغم کجا بودخب، من چه کاری از دستم بر می‌آمد قربان؟ می‌خواهم بگویم خودتان را جای من بگذارید؛ اگر نصفه شب بلند شوید ببینید پس کله بانو باربارا بوش یک دهن در آمده، چه کار می‌کنید؟ یک چیز برایم حتمی بود: کاری را که می‌خواستم بکنم، از دستم بر نمی‌آمد، و آن مشت کوبیدن تو دهن این دهن بود، چون این کار تقریبا مساوی بود با مشت کوبیدن تو کله خانم لاورن. برای همین پا شدم یک تکه چسب کاغذی چسباندم در دهنه، و تخت گرفتم خوابیدم.

فردا صبح چه قشقرقی به پا شد، بماند. وقتی بیدار شدم دیدم خانم لاورن جلوی آینه قدی وایستاده و با دست‌هاش زور می‌زند چیزی را از صورتش بکند. هی خودش را این ور و آن ور می‌کرد، و من یک لحظه به خیالم رسید که دارد لال بازی می‌کند و یک تکه از هنرنمایی‌اش این است که می‌خواهد صورتش را از سرش جدا کند. بعد چشمم بازتر شد و همه چیز دستم آمد: شب قبل، توی خواب و بیداری، چسب را به دهن خانم لاورن زده بودم. خانم لاورن تندی به طرف من چرخید. چشم هاش جوری بود که یک آن به خود گفتم اوه اوه، چه حرفه‌هایی دارد به من می‌زند، و دیدم همچین بد هم نیست که دهنش چسب خورده. البته این فکر زیاد طول نکشید چون بلافاصله یک قوطی کرم «داو» را پرت کرد به طرفم که یکراست خورد توی ملاجم و مرا ولو کرد توی رختخواب. چشم‌هام داشت سیاهیی می‌رفت و از وسط سیاهی دیدم خانم لاورن سشوارش را گرفته بالای سرش و دارد می آید طرف من. با خودم گفتم من نمی‌خواهم این‌جوری بمیرم. در همین احوالات جیمی کوچولو آمد تو اتاق. دور خودش پتو پیچیده بود، چشم‌هاش را مالید و گفت: «بابایی؟ بابایی؟ چی‌شده؟» ما، یعنی من و خانم لاورن، برگشتیم طرف پسر کوچولومان؛ من با دیدن جیمی، بی‌هوا گفتم «یا خداجیمی کوچولو همه صورتش طبیعی بود جز یک جاش: دماغ نداشت. صورتش صاف صاف بود، عین یک تکه نان. سوراخ دماغی هم در کار نبود. جیمی کوچولوی نازنین من دماغ نداشت.

قربان، شما را به جان هر کس که دوست دارید، خیال بد نکنید. ببنید من حتی وقتی دیدم خانم لاورن جیمی و چمدانش را از در خانه می‌برد بیرون، موضع خودم را حفظ کردم؛ دقیقا همان موضع خود جنابعالی که می گویید: در جنگ خلیج فارس صدام حسین از سلاح‌های میکروبی استفاده نکرد. اگر توی این دنیا از یک چیز بدم بیاید، آن چیز، آدم نق نقو است. قربان، من از این سربازهای مشهور به رزمندگان طوفان صحرا بدم می‌آید که مدام از سر درد و ریزش مو نک و نال می‌کنند و حرف عوارض جنگ خلیج را پیش می‌کشند. مثل این سرجوخه هیل، که خانه اش آخر خیابان خودمان است. سرجوخه هیل نمی‌تواند راه برود و هر جا بخواهد برود مجبور است روی اسکیت بورد بنشیند. صورت این هیل پر از جوش‌های چرکی است. می‌آید خانه من و یک بند به دولت ایالات متحده بد و بیراه نثار می کند. چند روز پیش هم آمده بود و می‌خواست مجبورم کند یک دادخواست امضا کنم، چون چند هفته پیش یک اشتباه بزرگ کردم و تو حال مستی، گوش را نشانش دادم. هیل وقتی گوش را دید، سرش را بلند کرد و بروبر نگاهم کرد. گفت «لاورن، این‌قدر کله شقی نکن. تو این قضیه ما همه با همیم. حق تو نیست که این بلا سرت بیاد. یه کم به فکر جیمی کوچولو باشمن این بالا بودم، توی خانه درختی جیمی. ( الان هم موقتا همین جا زندگی می‌کنم.) هیل آن پایین وسط حیاط ایستاده بود و داشت یک تکه کاغذ را بالا سرش تکان تکان می‌داد. شعار تایپی روی کاغذ از آن بالا خوانده می‌شد: «شما نفت می‌خواستید، ما نفت برایتان آوردیم. حالا به ما کمک کنیدمن هم در کمال خونسردی هفت تیرم را به طرفش نشانه رفتم و گفتم «به نفعته دیگه اسم پسر منو نیاری، هیل. اصلا بهتره دیگه فکرشم نکنی

همان موقع بود که فکر پرواز به سرم زد. وقتی هیل با اسکیتش از حیاط رفت بیرون و سرازیر شد توی کوچه، خم شدم نگاهش کنم، که یکهو سرم گیج رفت و از بالای درخت پرت شدم پایین. با پشت آمدم زمین. اولش فکر کردم فلج شده‌ام چون نمی‌توانستم دست و پام را تکان بدهم. بعد به گمانم از هوش رفتم. وقتی به هوش آمدم، ستاره‌ها در آسمان شب چشمک می‌زدند، و یک برگه از دادخواست هیل هم روی سینه‌ام بود. ماجرا مال چهار روز پیش است. بالاخره خودم را بالا کشیدم و از آن به بعد از این‌جا تکان نخورده‌ام. پشتم دارد مرا می‌کشد، اما وقتی قوز می‌کنم دردش کمتر می‌شود. الان هم همین‌طوری نشسته‌ام: مچاله و قوز کرده. و حالا با این همه پرنده دور و برم، فکری افتاده تو سرم: با خودم می‌گویم نکند پشت‌دردم به خاطر افتادنم نباشد؛ نکند پشتم دارد بال در می‌آورد؛ مثل وقتی که لثه آدم، قبل دندان در آوردن، درد می گیرد. می‌دانید، به این نتیجه رسیده‌ام که آرزوی محالی نیست. حالا که آدم می‌تواند گوش و دهن در بیاورد، چرا نتواند یک جفت بال در بیاورد. اگر بال داشته باشم، پرواز می‌کنم سمت خانه مادر زنم در سیاتل. می‌دانم اگر خانم لاورن چشمش به من بیفتد که با بال‌های تازه‌ام توی آسمان پرواز می‌کنم، قید ماجرای گوش و دهن و دماغ را می‌زند. اصلا کدام زنی است که به مردی بالدار نه بگوید؟‌ برای همین است که صبح به صبح به پشتم دست می‌زنم ببینم بال‌ها در آمده‌اند یا نه. هنوز در نیامده‌اند و من فکر کنم کم‌کم دارد دیر می‌شود.

برای همین است که می‌خواهم ببینم می‌شود یک لطفی در حق این دوست قدیمی بکنید و برای خانم لاورن یک یادداشت کوتاه بفرستید و بهش بگویید اجازه دارد به خانه‌اش برگردد تا ما دوباره یک خانواده تمام عیار بشویم. می‌دانم زندگی ما بی‌مشکل و دردسر هم نبوده، اما هیچ مشکلی در مقابل عشقی که به همدیگر داریم، به چشم نمی‌آید. می شود لطف کنید و بهش بگویید به من افتخار می‌کنید. بهش بگویید لاورن با غرور به مملکتش خدمت کرده. بهش بگویید من پیغام داده ام برگردد تا کم‌کم حالم خوب شود. متاسفانه دیگر حرف مرا گوش نمی‌کند قربان. تازگی ها اصلا جواب مرا هم نمی‌دهد. آخرین باری که به خانه مادرش زنگ زدم، او آن دهن دومیش را گرفت دم گوشی. دهنه هم گفت: «ای به گور پدرت، چرا بی خیال نمی شی؟ چرا حالیت نمی شه، لاورن؟» من هم گوشی را گذاشتم چون حاضر نبودم همان جا بنشینم و اراجیف آن دهن حرامزاده‌ی دروغگو را بشنوم.

واقعا ممنون شما خواهم بود اگر قبول زحمت کنید، این نامه‌ای را که گفتم بنویسید و به آدرس واشنگتن، سیاتل، خیابان بنگال، پلاک 381 ارسال کنید، قربان. این آدرس منزل مادر خانم من است. این‌طوری شاید من بتوانم دوباره به زندگی عادی‌ام برگردم. می‌خواهم عرض کنم، اگر مرد خانواده‌اش را از دست بدهد، برایش چی می‌ماند؟ دلم برای جیمی تنگ شده؛ برای این‌که بگذارمش روی دوشم و باهاش دایناسوربازی کنم. الان تنها همدم من پرنده‌هایی هستند که این بالا روی این درخت، لانه کرده‌اند.

زمستان دارد سر می‌رسد و برگ‌ها می‌ریزند. به زودی همین پرنده‌ها هم از این‌جا می‌روند. می‌دانم که شما درک می‌کنید، قربان. و می‌دانم که خانم لاورن به حرف شما گوش می‌دهد. لطفا گرم‌ترین سلام‌های مرا به بانو باربارا بوش و جورج برسانید. بله، ‌قربان، به آن‌ها بفرمایید من سلام می‌رسانم و همواره به یادشان هستم.

و همچون همیشه: خدمت تحت امر شما برای من افتخار بزرگی است،‌ قربان.

سمپرفیلدز

سرجوخه جیمز لاورن

                                   این قلم ها که به خاک افتادند

همه در بند دو خط فریادند

درد، کمبود ورق کاغذ نیست

مطلب این نیست که انشا دادند

آی آقای معلم بنویس

بنویس آینه ها آزادند

تا نخوردی سر خط کش بنویس

بنویس آب به بابا دادند

بنشین دست به سینه که کتاب

دفتر و مدرسه بی بنیادند

این همه قصه نوشتند آخر

باز هم آب به بابا دادند

با همه وسعت این تخته سیاه

آب و بابا همگی بر بادند

                                                                            شهیر کنعانی


گر چه در ظاهر هر پنجره ای لطف و صفااست

پشت این پنجره ها ، زوزه بادی تنهاست

گول چشم تر این پنجره ها رانخورید

اشک شیشه فقط از ترس ظهور سرمااست

ماه و خورشید همه شیشه نوازند ولی

باد تا آخر سرمای زمستان با ماست

بشکن ای پنجره بگذار که بادی بوزد

بیش از این ماندن تو مانع پژواک صدااست

                                                                    شهیر کنعانی