ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
...
با پکهای محکمی که به سیگار میزدم میخواستم به او بفهمانم که چقدر عصبانیم.
: ول کن بابا حالا چقدر خودتو اذیت میکنی! چیزی نشده.
ـ آنچنان نگاهی به او انداختم که حتی یک لحظه احساس کردم خودم هم ترسیدم- ادامه داد:
ببین زندگی مثل همین خیابونه. فقط باید فکر کنی که داری میری. همین فقط راهتو برو . هرچی بیشتر قدم برمی داری به مقصدت نزدیکتر میشی.....
-از خیابان گذشتم. منتظرش ماندم...
بوق بوق
ترمز....
خون....
او هرگز به این طرف خیابان نرسید.
سلام . وبلاگ جالبی داری . دوست داشتی از وبلاگ منم دیدن کن . خوشحال می شم . قربانت / سهیل
به همین راحتی !
جالب و خوندنی بود ....
دمت گرم
سلام دوست عزیز
از اینکه به وب لاگ من سر زدی ممنونم
منم لینک شما رو تو وب لاگم می زارم
بازم بهم سر بزن
موفق باشی
سلام
از داستانک شما لذت بردم.
امیدوارم همیشه به اون ور خیابون برسی
سلام و خسته نباشید خدمت شما .
خواهش می کنم از غزلهاتون بیشتر در این وبلاگ بزنید.
سلام.دوست من عجب داستانی بود کوتاه کوتاه کوتاه!!!
موفق باشی