ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
باید کار را تمام می کرد...
فشار زیادی به شانه هایش وارد می شد. گاهی ناخودآگاه می لرزید، اما ...
باید کار را تمام می کرد.
می توانست در آن تاریکی نور محوی را ببیند، یک چشمش رابست ، اینبار با یک چشم بهتر می توانست ببیند.
دفعه ی اولی نبود که می خواست شلیک کند ، اما در آن تاریکی بار اول بود ...
دستش را به روی ماشه برد.
دستش از خستگی می لرزید، می توانست عرق سردی را که از پیشانی اش بروی گونه اش می غلتید را براحتی احساس کند.
باید کار را تمام می کرد...
ماشه را چکاند...
-
... لامپها روشن شد...
... صدای کف و سوت ...
او درست به وسط دایره ی سیاه زده بود.
salam ali khobi?
سر کاری با حال و کمی توام با هیجان بود . خوشمان امد ای ول این را از کجا می اری ؟ از خودت ؟!!!!