برای اعتراف به کلیسا می روم
رو در روی علف های روییده بر دیواره کهنه می ایستم
و همه ی گناهان خود را یکجا اعتراف می کنم
بخشیده خواهم شد به یقین
علف ها
بی واسطه با خدا حرف می زنند
(زنده یاد حسین پناهی)
می رفتی و آسمان نگاهم می کرد
انگار همه جهان نگاهم می کرد
من ماندم و میز و ولع یک سیگار...
چای ته استکان نگاهم می کرد .
( علی جهانیان ۲۱/۱۱/۸۵ )
یک رباعی زیبا از دوست خوبم آقای روح خدا محمدی ...
بقیه ی شعرای این شاعر رو میتونین از وبلاگ آساره زله بخونین
آن شب که تفنگ خسته شد در مشتم
غلتید به روی ماشه اش انگشتم
چون عاقبت نبرد بی فایده بود
همسنگر بی باک خودم را کشتم
*****
... نمی توانستم باور کنم؛
مردی را که به استناد شناسنامه اش
در بهار مرده است
در بهمنی برویانی .
سکوت کردم
تمام آن شب را
که از زبان من گفتی !
معصوم پر امید !
زیبای پر یقین ...
شاید تنها با دست پر سخاوت خورشید
رویای مانده در ته چاهی
عروج خواهد کرد!
شاید تنها با دست برکت باران
علف
پیراهن زمخت زمین را
از تن به در می کرد!
اکنون چشمانم
حدود ساعت ۹ را مومن اند؛
و دستانم تمام روز و شب هفته را
به رسالت
پنج شنبه ها
می اندیشند.
کیستی؟...
که دعای مادران در چشمانت
کُر می خورند؛
و صبر پدران در اشکت .
حالا
آنقدر عاشقم
که تمام دلم را
می توانم
یکجا بگریم.
آنقدر عاشق؛
که همبازی ستاره هایت باشم.
آنقدر عاشق؛
که وسواس لکنت کلماتت را بشنوم!
آنقدر
که می توانم
عاشقت باشم...
(علی جهانیان ۶/۱۱/۸۵)
ابر شلوارپوش
برگردان:مدیا کاشیگر
فکرتان خواب می بیند
بر بستر مغزهای وارفته
خوابش
نوکران پروار را می ماند
بر بستر آلوده
باید برانگیزم جل خونین دلم را
باید بخندم به ریشها
باید
عنق و وقیح
ریشخند کنم
باید بخندم آنقدر
تا دل گیرد آرام
بر جان من نه هیچ تار موی سفید است
نه هیچ مهر پیرانه
من
زیبایم
بیست و دوساله
تندر صدایم
می درد
گوش دنیا پس می خرامم
ای شما
ظریف الظرفا
که عشق را
با کمانچه می خواهید
ای شما
خشن الخشنا
که عشق را
با طبل و تپانچه می خواهید
سوگند
حتی یک نفرتان
نمی تواند
پوستش را
چون من
شیار اندازد
تا نماند بر آن
جز
رد در ردِ لب و لب
گوش کنید
در آنجا
در تالار
زنی هست
از انجمن فرشته های آسمان
می گیرد دستمزد
کتان تنش نازک است و برازنده
می بینیدش
ورق می زند لبهایش را
گفتی کدبانویی
کتاب آشپزی
اگر بخواهید
تن هار می کنم
همانند آسمان
رنگ در رنگ
اگر می خواهید
حتی از نرم نرمتر میشوم
مرد
نه
ابری شلوار پوش می شوم
من به گلبازار باور ندارم
چه بسیار فخر فروخته اند به من
مردان و زنان
مردانی
کهنه تر از هر مریضخانه
زنانی
فرسوده تر از هر ضرب المثل.
«پرستار بچه»
همین چند روز پیش، «یولیا واسیلیاِونا»[1]پرستار بچههایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم.
به او گفتم: بنشینید«یولیا واسیلیاِونا»! میدانم که دست و بالتان خالی است امّا رودربایستی دارید و آن را به زبان نمیآورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سیروبل به شما بدهم این طور نیست؟
-چهل روبل.
-نه من یادداشت کردهام، من همیشه به پرستار بچههایم سی روبل میدهم. حالا به من توجه کنید. شما دو ماه برای من کار کردید.
-دو ماه و پنج روز
-دقیقاً دو ماه، من یادداشت کردهام. که میشود شصت روبل. البته باید نُه تا یکشنبه از آن کسر کرد همان طور که میدانید یکشنبهها مواظب «کولیا»نبودید و برای قدم زدن بیرون میرفتید. و سه تعطیلی… «یولیا واسیلیاونا» از خجالت سرخ شده بود و داشت با چینهای لباسش بازی میکرد ولی صدایش درنمیآمد.
-سه تعطیلی، پس ما دوازده روبل را میگذاریم کنار. «کولیا» چهار روز مریض بود آن روزها از او مراقبت نکردید و فقط مواظب «وانیا»بودید فقط «وانیا»
و دیگر این که سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچهها باشید.
دوازده و هفت میشود نوزده.
تفریق کنید… آن مرخصیها… آهان… چهل ویکروبل، درسته؟
چشم چپ«یولیا واسیلیاِونا» قرمز و پر از اشک شده بود. چانهاش میلرزید. شروع کرد به سرفه کردنهای عصبی. دماغش را پاک کرد و چیزی نگفت.
-و بعد، نزدیک سال نو شما یک فنجان و نعلبکی شکستید. دو روبل کسر کنید.
فنجان قدیمیتر از این حرفها بود، ارثیه بود، امّا کاری به این موضوع نداریم. قرار است به همه حسابها رسیدگی کنیم. موارد دیگر: بخاطر بیمبالاتی شما «کولیا»[2] از یک درخت بالا رفت و کتش را پاره کرد. 10 تا کسر کنید. همچنین بیتوجهیتان باعث شد که کلفت خانه با کفشهای «وانیا»[3] فرار کند شما میبایست چشمهایتان را خوب باز میکردید. برای این کار مواجب خوبی میگیرید.
پس پنج تا دیگر کم میکنیم. …
در دهم ژانویه 10 روبل از من گرفتید.
«یولیا واسیلیاِونا» نجواکنان گفت: من نگرفتم
-امّا من یادداشت کردهام.
-خیلی خوب شما، شاید …
-از چهل ویک بیست و هفتا برداریم، چهارده تا باقی میماند.
چشمهایش پر از اشک شده بود و بینی ظریف و زیبایش از عرق میدرخشید. طفلک بیچاره!
-من فقط مقدار کمی گرفتم.
در حالی که صدایش میلرزید ادامه داد:
من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم … نه بیشتر.
-دیدی حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به کنار، میکنه به عبارتی یازده تا، این هم پول شما سهتا، سهتا، سهتا … یکی و یکی.
یازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توی جیبش ریخت.
به آهستگی گفت: متشکّرم
جا خوردم، در حالی که سخت عصبانی شده بودم شروع کردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق.
پرسیدم: چرا گفتی متشکرم؟
-به خاطر پول.
-یعنی تو متوجه نشدی دارم سرت کلاه میگذارم؟ دارم پولت را میخورم؟ تنها چیزی میتوانی بگویی این است که متشکّرم؟
-در جاهای دیگر همین مقدار هم ندادند.
-آنها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه میزدم، یک حقهی کثیف حالا من به شما هشتاد روبل میدهم. همشان این جا توی پاکت برای شما مرتب چیده شده.
ممکن است کسی این قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نکردید؟ چرا صدایتان درنیامد؟
ممکن است کسی توی دنیا این قدر ضعیف باشد؟
لبخند تلخی به من زد که یعنی بله، ممکن است
بخاطر بازی بیرحمانهای که با او کردم عذر خواستم و هشتاد روبلی را که برایش خیلی غیرمنتظره بود پرداختم.
برای بار دوّم چند مرتبه مثل همیشه با ترس، گفت: متشکرم
پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فکر کردم در چنین دنیایی چقدر راحت میشود زورگو بود.
[1]-Vassilyevna
[2]-Kolya
[3]-Vanya
یک لحظه انگار کسی میگوید
پس کی میآیی
به رویایِ بیجُفتِ این خانه قناعت کنیم؟!
شاگردِ گلفروشیِ آن سوی پُل
دارد رو به پنجرهای بسته و بیپرده نگاه میکند
رفتگرِ خوشلهجهی همین کوچه فهمیده است
گلدانهای سفالِ کنارِ مهتابی
آب میخواهند.
نیلوفرِ غمگینِ کنار پنجره میگوید
پس کی میآیی؟
شاگردِ گلفروشی آن سوی پل هم ...
پس کاش کسی میآمد
لااقل خبری میآورد.
چند طرح و کاریکلماتور از دوست عزیزم « صدرا صادقی » :
***
هر گاه از دستگاه همایون بیرونم می کنند؛
دلم شور می زند.
***
این روزها
حتی کویرها هم
از عطش بیمارند.
***
تنها وقتی عشق می بارد
بند دلم پاره می شود
و لباسهایت خیس.
***
در پس هر دیوار
هزار دیدار
از برای هر دیدار
هزار دیوار
***
راز آینه با تو چیست؟
که در هر دو
یک چیز را می بینم؟
***
آنقدر ترک کردم ؛
تا معتاد شدم.
***
با باد شانه می زنم گیسوانت را
و با رود می بندم!
با شب که میان گیسوانت آشیان دارد
چه می توانم کرد؟
***
اگر من نبودم
هیچ کس به تو سوگند یاد نمی کرد!
حال تو بگو
کدام محتاج تریم؟
...
« ... متاسفم باید از اول ... »
تکرار می شود حروف ...
تکثیر می شود کلمات در گوشم.
چند دقیقه پیش روز را با سیگار در فنجان چای کشتم...
و انگار سالهاست که نعش شب را بر دوش می کشم.
***
خطوط عابر بی خاصیت را مهمان سردرگمی پاهایم می کنم...
اصلا کجای این شهر ...
کجای شب؟
فرقی نمی کند.
باید برای نطفه ی نارس عشقم
دنبال نام سنگ گور بگردم...
می گردم ...
می
گر
دم
- سرگیجه های ممتد بی نوسان ـ
قبل از آنکه زنگی دلم را تکان دهد؛
تمام شب را لی لی کردم تا ...
پایم روی خط
تلفن
- هوایم عوض می شود
و دود ریه هایم را می بلعد .
ساعت را نگاه می کنم و خواب عقربه را
فکر می کنم...
باید دستانم را به ضیافت سلامها می بردم
و چشمانم را به جنگ شیرین چشمها
چشمانم را به زمین می دوزم
و دستهایم را در جیبم پنهان می کنم
ای کاش می دانستی
تا مرگ چند بار
حدود ساعت ۹ را خواهم مرد.
ای کاش می دانستم
کجای من ایستاده ام...
***
تکه هایم را لا به لای شب گم می کنم
فردا اگر از قطار جا ماندم
در کوچه متولد می شوم.
ای کاش می دانستم
چند بار زاده خواهم شد؟!
ای کاش می دانستی
کجای تو ایستاده ام.
( علی جهانیان ۲۰/۹/۸۵ )
... تا دوباره ی زنده گی ؛
زنده به گور چشمانت ...
صور را پلکی اگر بتکانی
عیسی مصلوب دستانت را
زاده می شوم.
اما...
باید ؛ باید
تاب بیاورد یعقوب وار
پیراهنی را ...
شاعر الفاظ شبانه.
نمی توانستم
برزخ سکوت را در خواهش چشمها
به سنگ عاشقانه ی کلمات
صبور بمانم.
***
می میرم در فاصله ی نگاهها ؛
در مسلخ صدا؛ من ...
- آونگ بازیگوش کودک مرگ و زنده گی -
آه اگر می توانستم خود را
از بود و نبود؛
از ازدحام و سکوت
تمیزی یابم.
- در برزخی که خدا توئی -
***
صدای پای مرگ را
- در معرکه ی چشمانت -
برهنه و چشم در چشم
آغوش می گشایم ...
تا دوباره ی زندگی ...
(علی جهانیان ۸/۸/۸۵)
...
: « ببین آقای محترم ؛ این یه کار کاملا شخصیه ... خواهش میکنم ...»
- : « نمی تونم بی تفاوت باشم ... اگه کسی خوشش بیاد که تموم دنیا رو به گند بکشه ...»
: « چرا قاطی میکنی؟ چه ربطی به این چیزا داره ... اصلا آقا همه ی این چیزا مال خودمه ... دوست دارم...»
- : « مگه خودت تنهائی که هر کاری دوست داری بکنی؟!! یالا بیا پایین. »
:« بیچاره تو اصلا میدونی چطور داری زندگی میکنی؟ اصلا اگه فردا نباشی چه کاری از دنیا لنگ میمونه؟»
- :« این مهم نیست ؛ سعی میکنم پیشرفت کنم تلاش میکنم و سعی میکنم ...»
: « سعی میکنم ... سعی میکنم این حرفا واسه فاطی تمبون نمیشه؛... آقا چقدر پول داری؟ بعد از ۱۰ سال که در جوار وجدانتون سگ دو زدین چی داری ها؟... نه بگو... چی داری؟»
-: « خوب اینا درست ولی همه چی که این نیست ؛ آدم ... »
: « کدوم آدم؟ آره دماغ داری ... دهن داری... و اگر بخوای پیرو اجدادت باشی ... هر دو سال یه اسم واسه سند جنایتت انتخاب می کنی ... اصلا الان می دونی کسی خونه منتظرته یا نه؟ من مطمئنم ...»
- : « هی ... هی ... یواش تر ... اینو دیگه نگو ... اگه توی هیچی شانس نیاوردم زنم نعمت بزرگیه »
: « آخه خره ... قرن ۲۱ شده تو هنوز این چیزا رو بلغور میکنی؟... اصلا به من چه که زنت خوبه یابده ... اصلا شاید بخوای تا ۶۰ سال هر ۲ سال یه بچه پس بندازی... به درک ...؛ راستی اگه باز الکی گیر نمیدی قبل از کارم یه چیزی بگم : اون نعمت بزرگیه - زنتو میگم - ولی همیشه چیزای بزرگ تقسیم میشن ... »
- « خفه شو ... معلوم هست چی میگی؟!!!...»
: « گفتم که... اصلا به من چه من که ۲ دفه بیشتر ندیدمش ؛ شاید داداش نداشتش بوده ...»
مرد با ریشش ور می رود و این پا و آن پا می کند ... دستش را در جیبش می چرخاند ... شیار نوری که به زحمت خود را به درون چپانده خط اریبی روی صورتش می اندازد...
رگ گردنش ورم می کند... دستش را بیرون می آورد ... چیزی در دستش می درخشد ...
چاقو را در گردنش فرو می کند و می افتد ...
*
مرد طناب را از گردنش در می آورد و از صندلی پایین می آید ...