درِ داخلی زیرِ پلکان باز شد، زنی بیرون آمد و از بین میلههای آهنی غبارگرفتهی درِ بزرگِ بیرونی به او نگاه کرد. لباس ابریشمی بلند و گشادی به رنگ صورتی روشن پوشیده بود، و موهای مشکی بلندش روی شانهها ریخته بود. جرات نکرد مستقیم به صورتش نگاه کند. میتوانست نگرانی زن را حس کند. خیلی سریع پرسید او بوده که آگهی داده؟ رفتار زن بلافاصله عوض شد و درِ بیرونی را باز کرد. کوتاهتر از خودش بود و بوی غریبی میداد؛ مثل ترکیبی از بوی شیر و هوای خفه و دمکرده. همراهش داخل آپارتمان رفت، آپارتمانی تاریک که مشکل میشد چیزی را دید، اما میتوانست صدای واق واق توله سگها را بشنود. زن باید داد میزد تابتواند بپرسد کجا زندگی میکند و چند ساله است. وقتی به او گفت سیزده سال دارد، زن دستش را روی دهانش گذاشت و گفت چهقدر بزرگتر از سنش به نظر میآید. نمیتوانست بفهمد چرا این موضوع باعث شد خجالت بکشد، غیر از این که احتمالا زن فکر کرده پانزده ساله است؛ فکری که گاهی بقیه هم در موردش میکردند. دنبال زن توی آشپزخانه رفت که پشت آپارتمان قرار داشت. آنجا روشنتر بود و بالاخره توانست دور و برش را ببیند. در یک جعبهی مقوایی که لبههای آن نامنظم بریده شده بود تا ارتفاعش کمتر شود، سه تا توله سگ دید همراه مادرشان که به او نگاه میکرد و آرام دمش را تکان میداد. به نظرش بولداگ نمیآمد، اما جرات نکرد چیزی بگوید. فقط یک سگ قهوهای بود با خالهای سیاه. تولهسگها هم عین مادرشان بودند. از خمیدگی گوشهای کوچولوی تولهسگها خوشش آمد، ولی به زن گفت فقط میخواسته آنها را ببیند و هنوز تصمیم نگرفته. واقعا نمیدانست میخواهد چهکار کند. برای اینکه به نظر برسد دارد تولهسگها را وارسی میکند پرسید میتواند یکی از آنها را بردارد. زن گفت همهی آنها خوبند و دست دراز کرد توی جعبه، دو تا از آنها را بیرون آورد، روی کفپوش آبی گذاشت. تولهها اصلا شبیه بولداگ نبودند. خجالت کشید بگوید واقعا آنها را نمیخواهد. زن یکی از تولهها را برداشت و گفت:" اینجا!" و آن را روی زانوی پسر گذاشت.
قبلا هیچوقت سگی را توی دست نگه نداشته بود، و میترسید که بیفتد، به همین خاطر با دقت بغلش کرد. پوست داغ و نرمی داشت. چشمهای خاکستریاش مثل دکمههای ریز بود. عصبانی شد که چرا در فرهنگنامه هیچ عکسی از این نوع سگ نبوده. بولداگ واقعی خشن و خطرناک بود، و این تولهها فقط سگهای قهوهای بودند. در حالی که توله سگ توی بغلش بود، روی دستهی صندلی که روکش سبز داشت نشست، و هنوز نمیدانست باید چه تصمیمی بگیرد. حس کرد زن که کنارش نشسته بود به موهایش دست کشید، ولی مطمئن نبود ، چون موهای زبر و کلفتی داشت. هر چه بیشتر زمان میگذشت، تصمیم گرفتن برایش سختتر میشد. زن پرسید آب میل دارد که گفت بله؛ زن به طرف شیر آب رفت. از فرصت استفاده کرد، بلند شد و تولهسگ را سر جایش گذاشت. زن در حالی که لیوانی آب در دست داشت برگشت و همانطور که لیوان آب را به پسر میداد، لباسش را باز کرد و سینههایش را که مثل بالنهای نیمه پر بود نشان داد و گفت نمیتواند باور کند او فقط سیزده سالش است. جرعههای آب را که پایین داد، زن یکدفعه سرش را به طرف خود کشید و او را بوسید. در تمام این مدت نتوانسته بود به صورتش نگاه کند، و حالا که میخواست، جز انبوهی مو چیزی نمیدید. دست زن که پایینتر رفت، پشت رانهایش مور مور شد؛ مثل وقتی که دستش خورده بود به جدارهی فلزی و برقدارِ سرپیچ لامپ که داشت سعی میکرد حباب شکستهاش را باز کند. یادش نمیآمد کی روی فرش دراز کشیدند. تنها گرمای زن یادش بود و سرش که محکم و بیوقفه به پایهی کاناپه میخورد. رسیده بود نزدیک خیابان چرچ. پیش از سوار شدن به خط هوایی کالور، متوجه شد که زن سه دلارش را نگرفته. حالا جعبهی مقوایی کوچک روی زانویش بود با تولهسگِ توی آن که مثل بچه زار میزد. صدای کشیده شدن پنجههای تولهسگ به دیوارهی جعبه پشتش را میلرزاند. تازه متوجهی دو سوراخی شد که زن بالای جعبه درست کرده بود، و تولهسگ بینیاش را از آن بیرون میآورد.
وقتی طناب را باز کرد و تولهسگ با فشار دادن درِ جعبه واق واقکنان بیرون پرید، مادرش هول کرد و عقب رفت. بعد در حالی که دستهایش را در هوا تکان میداد انگار که بخواهد حمله کند، فریاد زد:" چهکار دارد میکند؟" پسر که دیگر ترسش ریخته بود، سگ را بغل کرد و اجازه داد صورتش را لیس بزند؛ بعد نگاه کرد به مادرش که کمی آرام شده بود. مادر پرسید:" گرسنه است؟" و با دهان نیمه باز همانطور ایستاد. پسر تولهسگ را زمین گذاشت، گفت ممکن است گرسنه باشد، و فکر کرد فقط میتواند چیزهای نرم بخورد، هرچند دندانهایش به تیزی سوزن بود. مادر مقداری پنیر خامهای آورد و تکهی کوچکی از آن را روی زمین گذاشت. تولهسگ بینیاش را به پنیر مالید، آن را بو کشید و شاشید. مادر داد زد:" خدای من!" سریع تکه روزنامهای روی آن انداخت. وقتی مادرش خم شد تا خیسی کف اتاق را پاک کند، گرمای زن یادش آمد؛ خجالت کشید و سر تکان داد. به یک باره اسم زن یادش آمد- لوسل(5) که وقتی روی فرش دراز کشیده بودند بهش گفته بود. درست موقعی که او داشت لباسش را درمیآورد، چشمهای بستهاش را نیمه باز کرده و گفته بود:" اسمم لوسل است." مادر کاسهای سوپ مرغ که از دیشب مانده بود روی زمین گذاشت. تولهسگ پنجههای کوچکش را بلند کرد و کاسه را برگرداند. کمی سوپ روی زمین ریخته شد. تولهسگ شروع کرد کفپوش را لیس بزند. مادرش با خوشحالی فریاد زد:" سوپ مرغ دوست دارد!" و به این نتیجه رسید که احتمالا تخم مرغ هم دوست دارد چون فوری آب گذاشت تا جوش بیاید. تولهسگ کسی را که باید دنبالش میرفت شناخت و پشت سر مادر راه افتاد و ورجه وورجه کرد. مادر در حالی که میخندید گفت:" دنبال من میآید!"
× × × روز بعد، وقتی از مدرسه به خانه میآمد، از مغازهی ابزارآلاتفروشی قلادهای هفتاد و پنج سنتی خرید. آقای شوکرت(6) طنابی هم به قلاده بست. هر شب موقع خواب یاد لوسل میافتاد، انگار که چیزی گرانبها را از جعبهی خصوصیاش بیرون میآورد؛ و حسرت میخورد که کاش جرات داشت بهش تلفن بزند تا دوباره با او باشد. تولهسگ که اسمش را روور(7) گذاشته بودند هر روز بزرگتر میشد، هر چند هنوز هیچ نشانی از خصوصیات یک سگ بولداگ نداشت. نظر پدر این بود که روور باید در زیرزمین زندگی کند. آنجا خیلی تنها بود و اصلا پارس کردنش قطع نمیشد. مادر میگفت:" دلتنگ مادرش است." پسر هر شب روور را لابهلای تکه پارچههایی در یک سبد رخت آن پایین میگذاشت، و بعد از اینکه پارس کردنهایش تمام میشد اجازه داشت تولهسگ را بالا بیاورد و توی آشپزخانه بخواباند؛ همه از این آرامش خوشحال بودند. مادر روور را به خیابان میبرد تا قدم بزند. طناب قلاده را به قوزک پایش میبست و حسابی خودش را خسته میکرد تا مدام حرکتهای زیکزاکی تولهسگ را دنبال کند مبادا بر اثر کشیده شدن طناب صدمهای بهش بزند. همیشه نه، اما گاهی که پسر به روور نگاه میکرد، یاد لوسل میافتاد و گرمایی که دوباره میتوانست حس کند. روی پلههای ایوان مینشست و در حالی که تولهسگ را نوازش میکرد، به لوسل فکر میکرد، به رانهایش. هنوز نمیتوانست چهرهاش را مجسم کند. تنها موهای بلندِ مشکی و گردن گندهاش را به یاد میآورد.
یک روز مادرش کیک شکلاتی پخت و روی میز آشپزخانه گذاشت تا سرد شود. کیک، دستکم، بیست سانتی ضخامت داشت و معلوم بود خوشمزه است. این روزها خیلی چیزها طراحی میکرد؛ طرحهایی از قاشق و چنگال، جعبه سیگار، یا گاهی گلدان چینی مادرش با عکس اژدهای روی آن، و هر چیزی که به نظرش به درد طراحی میخورد. کیک شکلاتی را روی صندلی نزدیک میز گذاشت و مدتی را صرف کشیدن طرحی از آن کرد. بعد بیرون رفت و با لالههایی که پاییز گذشته کاشته بود سرگرم شد. بعد هم تصمیم گرفت دنبال توپ بیسبال بگردد که تابستان گذشته گم کرده بود و اطمینان داشت- یا تقریبا اطمینان داشت که باید در زیرزمین توی جعبهی مقوایی لابهلای خرت و پرتهاباشد. هیچ وقت با دقت ته جعبه را نگشته بود. وقتی داشت از راه حیاط، زیر ایوان پشتی، داخل زیرزمین میرفت متوجه شد شکوفهای روی یکی از شاخههای نازکِ درخت گلابی که دو سال پیش کاشته بود، درآمده. تعجب کرد، همراه با حسی از غرور و موفقیت. سی و پنج سنت برای گلابی و سی سنت برای درخت سیبِ توی خیابان کورت(8) پول داده بود و آنها را به فاصلهی دو متری همدیگر کاشته بود؛ طوری که بالاخره یک روز بتواند تختخوابی مثل ننو بین آنها ببندد، شاید سال آینده. هنوز تنهی درختها ضعیف و جوان بودند. همیشه دوست داشت به این دو تا درخت زل بزند، چون خودش آنها را کاشته بود. احساس میکرد درختها میدانند دارد به آنها نگاه میکند، حتا به نظرش درختها هم داشتند به او نگاه میکردند. حیاط پشتی به نردههای چوبی با ارتفاع ده متر منتهی میشد که دور زمین اراسموس(9) بود، جایی که آخر هفتهها تیمهای بیسبال نیمهحرفهای بازی میکردند، تیمهایی مثل خانهی دیوید(10) و یانکیهای سیاه با بازی سچل پیگ(11) که مثل بهترین پرتابکنندههای کشور بازی میکرد اما چون سیاهپوست بود مسلما نمیتوانست در لیگهای بزرگ بازی کند. تیم خانهی دیوید همگی ریشهای بلندی داشتند. هیچ وقت علتش را نفهمیده بود؛ شاید یهودیهای متعصبی بودند، هر چند معلوم هم نبود این طور باشد.یک پرتاب آزاد خیلی بلند از سمت راست زمین میتوانست توپ را توی حیاط بیندازد؛ همان توپی که دوباره گمش کرده بود و حالا یادش افتاده بود دنبالش بگردد. در زیرزمین جعبه را پیدا کرد و خرت و پرتهای توی آن را کنار زد؛ یک جفت دستکش پارهی بازیکن دریافتکنندهی توپ، لنگهای دستکش دروازهبانی هاکی که فکر می کرد گم شده، چند تا ته مداد و یک بسته مداد شمعی، و مجسمهی کوچک و چوبی مردی که وقتی نخی را میکشیدی بازوهایش بالا و پایین میرفت. در این حال، صدای واق واق روور را از بالا شنید؛صدایی که عادی نبود- پارسهای پیوسته، واضح و بلند. دوید طبقهی بالا و مادرش را دید که از طبقهی دوم به اتاق نشیمن میآید در حالی که پرِ لباس بلند و گشادش توی هوا چرخ میخورد و ترسی آشکار در چهرهاش موج میزد. میتوانست صدای خراش پنجههای تولهسگ را روی کفپوش خانه بشنود. با عجله به آشپزخانه رفت. توله سگ دایرهوار میچرخید و زوزه میکشید. |