. متوجهی شکم ورمکردهاش شد. کیک روی زمین بود و بیشترش خورده شده بود. مادر فریاد زد:" کیکم!" و ظرف کیک را همراه باقیماندهی آن برداشت و بالا نگه داشت تا از دسترس تولهسگ دور باشد، هر چند چیز زیادی از آن نمانده بود. پسر سعی کرد روور را که به طرف اتاق نشیمن فرار میکرد، بگیرد. مادر پشت سرش فریاد زد:" فرش!" روور حالا در دایرهی بزرگتری میچرخید و از دهانش کف بیرون میزد. مادر فریاد زد:" به پلیس تلفن کن!" یکهو تولهسگ افتاد و روی پهلو دراز کشید. به زحمت نفس میکشید و خرخر میکرد. از آنجا که هیچ وقت توی خانه سگ نداشتند، چیزی دربارهی دامپزشک نمیدانستند. پسر از دفتر تلفن شمارهی انجمن مبارزه با بدرفتاری نسبت به حیوانات را پیدا کرد و به آنها تلفن زد. میترسید به روور دست بزند. وقتی بهش نزدیک میشد، دستش را گاز میگرفت. وانتی مقابل خانه ایستاد. پسر بیرون رفت و دید مرد جوانی دارد قفس کوچکی را از پشت ماشین برمیدارد. به او گفت که سگ تمام کیک را خورده، اما مرد توجهی نکرد، داخل خانه شد، لحظهای ایستاد و به روور که هنوز آهسته پارس میکرد و روی پهلو افتاده بود نگاه کرد. مرد توری روی روور انداخت، بعد گذاشتش توی قفس. تولهسگ سعی میکرد فرار کند. مادر پرسید:" فکر میکنید چه بلایی سرش آمده؟" و با تنفر دهانش را کج و کوله کرد، حسی که پسر هم در خودش احساس میکرد. مرد گفت:" معلوم است که یک کیک خورده." بعد قفس را بیرون برد و توی واگن تاریک پشت وانت گذاشت. پسر پرسید:" با او چه کار میکنید؟" مرد با عصبانیت گفت:" شما سگ را میخواهید؟" مادر که ایستاده بود روی پلکان جلوی در و حرفهای آنها را میشنید، با ترس، بدون اینکه خشی توی صدایش باشد، بلند گفت:" ما نمیخواهیم تولهسگ را نگه داریم." و به مرد جوان نزدیک شد. " نمیدانیم چه طور ازش نگهداری کنیم. شاید کسی که بلد باشد چه طور از سگها نگه داری کند، آن را بخواهد." مرد جوان بدون توجه سر تکان داد، پشت فرمان نشست و دور شد.
پسر ومادرش وانت را با نگاه تا پیچِ سرِ خیابان دنبال کردند. فضای داخل خانه، ساکت و دلمرده بود. حالا دیگر دربارهی کارهای روور نگران نبود؛ نگران فرشها یا جویدن اسباب و اثاثیه، یا این که آیا آب خورده، یا به غذا احتیاج دارد یا نه. هر روز وقتی از مدرسه برمیگشت یا وقتی از خواب بیدار میشد، روور اولین چیزی بود که به سراغش میرفت. همیشه نگران بود روور کاری انجام بدهد که پدر و مادرش را عصبانی کند. حالا همهی آن نگرانیها از بین رفته بود، همینطور همهی دلخوشیاش؛ و خانه ساکت و دلمرده بود.
به آشپزخانه برگشت و سعی کرد به چیزهایی که میتوانست بکشد فکر کند. روزنامهای روی یکی از صندلیها قرار داشت، آن را باز کرد و آگهی جوراب زنانهی ساکس(12) را دید که زنی لباس بلندش را عقب زده بود تا ساق پایش را نمایش بدهد. شروع کرد آن را کپی کند و دوباره یاد لوسل افتاد. میتوانست به او تلفن کند و دوباره پیشش برود. شک داشت. اگر در مورد روور میپرسید، مجبور بود دروغ بگوید. یادش آمد که زن چهطور روور را بغل کرده بود و حتا دهانش را بوسیده بود. واقعا تولهسگ را دوست داشت. چه طور میتوانست بهش بگوید تولهسگ رفته. یکهو به فکر افتاد تلفن کند و بگوید خانوادهاش میخواهند تولهسگ دیگری بخرند تا همبازی روور شود. بنابراین باید وانمود میکرد که هنوز روور را دارد؛ یعنی دو تا دروغ بگوید، و این کمی می ترساندش. دروغها زیاد نبود. سعی کرد به خاطر بسپارد؛ اول این که هنوز روور را دارند، دوم این که برای خرید تولهسگ دیگر جدی است، و سوم، که بدترین قسمت ماجرا بود، این که وقتی کارش با زن تمام شد بگوید متاسفانه نمیتواند تولهسگ دیگری بخرد، چون… چرا؟ فکر آن همه دروغ خستهاش کرد. بعد که دوباره به گرمای زن فکر کرد، احساس کرد سرش دارد میترکد؛ و این ایده از ذهنش گذشت که وقتی کارشان تمام شد، ممکن است زن اصرار کند تولهسگ دیگری ببرد، یا مجبورش کند. تازه، زن که سه دلارش را نگرفته بود و روور در واقع نوعی هدیه بود. بد میشد اگر پیشنهاد بردن تولهسگ دیگر را رد میکرد، مخصوصا که به همین بهانه دوباره پیش زن آمده بود. جرات نکرد بیشتر فکر کند. ترجیح داد ذهنش را از همه چیز خالی کند اما فکرها، دزدکی و آرام، دوباره به سراغش آمدند. کاش میشد راهی برای نگرفتن تولهسگ پیدا کرد. شاید وقتی پیشنهاد زن را رد میکرد و فقط یک آن صورتش را میدید، میفهمید چه قدر گیج، یا بدتر، چه قدر عصبی است. آره، ممکن بود زن به شدت عصبانی شود و بفهمد تنها چیزی که پسر به خاطرش این همه راه زده و آمده، خودِ زن بوده و خرید تولهسگ بهانه است. شاید زن احساس کند بهش توهین شده، یا حتا به او سیلی بزند. پس چهکار باید میکرد؟ نمیشد که با یک زن گنده بجنگد. به ذهنش رسید شاید تا حالا توله سگها را فروخته باشد؛ سه دلار که پولی نبود. بعد چی؟ معذب بود و شک داشت. فکر کرد تلفن بزند و بگوید میخواهد دوباره پیشش برود و او را ببیند، بدون این که حرفی از تولهسگ بزند. به این ترتیب، فقط باید یک دروغ بگوید؛ که هنوز روور را دارد و همهی خانواده دوستش دارند. به طرف پیانو رفت و چند آکوردِ بم گرفت، شاید آرام شود. درست و حسابی بلد نبود پیانو بزند، ولی عاشق این بود که آکوردهایی از خودش دربیاورد و بگذارد ارتعاش اصوات موسیقی بازوهایش را بلرزاند. حس کرد چیزی توی وجودش رها شد و یکهو پایین ریخت. انگار آدم دیگری شد، متفاوت با کسی که تا به حال بود؛ نه خالی و پاک، که معذب به خاطر رازها و دروغهایش- تعدادی گفته شده و تعدادی گفته نشده- و همهی اینها به قدر کافی نفرتآور بود که خانواده او را از خود براند. سعی کرد با دست راست یک ملودی بسازد و با دست چپ، آکوردهای هماهنگ پیدا کند. شانسی داشت چیز قشنگی میزد. تعجب کرد که چه طور آکوردها آرام محو میشوند، ناهماهنگ، اما آرام؛ انگار با ملودیی که مینواخت حرف میزد. مادرش متعجب داخل اتاق آمد. با خوشحالی فریاد زد:" چه اتفاقی دارد میافتد؟" مادر میتوانست فیالبداهه بنوازد، و در تلاش ناموفقی سعی کرده بود به پسر هم یاد بدهد، چون معتقد بود پسر گوش موسیقایی قویی دارد و بهتر است چیزی را که میشنود بنوازد تا این که از روی نت بزند. مادر آمد بالا سر پیانو، کنار پسر ایستاد و به دستهای او نگاه کرد. همیشه آرزو میکرد کاش پسرش نابغه بود. خندید:" تو این ملودی را ساختهای؟" تقریبا داشت فریاد میزد، اگر چه نزدیک هم بودند. پسر فقط سر تکان داد، جرات نکرد حرف بزند مبادا چیزی را که همینطوری پیدا کرده بود، از دست بدهد. همراه مادرش خندید و خوشحال بود که به شکل رازآلود و شگفتانگیزی تغییر کرده و انگار آدم دیگری شده. در عین حال، مطمئن نبود باز هم بتواند اینگونه بنوازد.
پانوشتها: ۱- Schermerhorn ۲- Midwood ۳- Culver ۴- Church ۵- Lucille ۶- Schweckert ۷- Rover ۸- Court ۹- Erasmus ۱۰- House of David ۱۱- Sachel Paige ۱۲- Saks |