چنار
نزدیکیهای غروب بود که مردی از یکی از چنارهای خیابان بالا می رفت
دو دستش را به آرامی به گره های درخت بند می کرد و پاهایش را دور چنار چنبره میزد و از تنه خشک و پوسیده چنار بالا می خزید . پشت خشتک او دو وصله ناهمرنگ دهن کجی می کردند و ته یک لنگه کفشش هم پاره بود
مردم که به مغازه ها نگاه می کردند برگشتند و بالا رفتن مرد را تماشا کردند . زن جوانی که بازوهای بلوریش را بیرون انداخته بود دست پسر کوچم و تپل مپلش را گرفت و به تماشای مرد که داشت از چنار بالا و بالاتر می رفت پرداخت . جوان قدبلندی با دو انگشت دست راستش گره کراوتش را شل و سفت کرد و بعد به مرد خیره شد آنگاه برگشت و نگاهش را روی بازو و سینه زن جوان لغزاند
سوراخهای آسمان با چند تکه ابر سفید و چرک وصله پینه شده بود و نور زردرنگ خورشید نصف تنه چنار را روشن می کرد . مرد که کلاه شاپو بر سرش بود با تعجب پرسید : برای چی بالا می ره ؟
مرد خپله و شکم گنده ای که پهلوی دستش ایستاده بود زیر لب غر زد : نمی دونم شاید دیوونس
جوانک گفت : نه دیوونه نیس شاید می خواد خودکشی بکنه
مرد قد بلند و چاقی که موهای جلو سرش ریخته بود با اعتراض گفت : چه طور ؟ کسی که خودکشی می کنه دیوونه نیس ؟ پس می فرماین عاقله؟
پاسبانی از میان مردم سر درآورد و با صدای تو دماغیش پرسید : چه خبره ؟
اما مردم هیچ نگفتند فقط بالا را نگاه می کردند . مرد تازه از سایه رد شده بود آفتاب داشت روی کت و شلوار خاکستریش می لغزید . پاسبان که از بالای درخت رفتن مرد آن هم در روز روشن عصبانی شده بود با تومش را محکم توی مشتش فشرد و داد زد : آهای یابو بیا پایین ! اون بالا چکار داری ؟
مردی که تازه خودش را میان جمعیت جا به جا میکرد ریز خندید . پاسبان برگشت و زل زل به او نگاه کرد و دستش را روی باتومش لغزاند و دوباره چشمهای ریزش برگشت و روی مردم سر خورد بعد غر زد : چه خبره ؟ مگه نونو حلوا قسمت می کنن ؟
آنگاه چند نفرا را هل و هیل داد و برگشت مرد را که بالای چنار رسیده بود نگاه کرد . با دو انگشت دست راستش نوک سبیلش را که وی لب بالاییش سنگینی می کرد تاب داد و ساکت ایستاد
زن ژنده پوشی که بچه ای زردنبو به کولش بود توی جمعیت ولو شد دستش را جلو یکی دراز کرد و گفت : آقا ده شاهی ! اما وقتی دید همه بالا را نگاه می کنند او هم نگاه تو خالیش را روی درخت لغزاند . مف بچه اش مثل دو تا کرم سفید تا روی لب پایینش لغزیده بود
زن چادر به سری که دو تا بچه قد و نیم قد دنبالش می دویدند از آن طرف خیابان به این طرف دوید و وقتی مرد را بالای چنار دید گفت : وای خدا مرگم بده ! اون بالا چکار داره ؟ جوون مردم حالا می افته
هیچ کس جوابی نداد فقط زن گدا دستش را جلو مردی عینکی که با سماجت داشت مرد را بالای چنار می پایید دراز کرد و گفت آقا ده شاهی ! بچهاش با چشمهای ریز و سیاه مردم را می پایید و با نوک زبان مفش را می لیسید . دستهای کثیف و زردش را که استخوانی و لاغر بود تکان می داد . چند تار موی سیخ سیخی از زیر لچک سفید و کثیفش بیرون زده و روی صورتش ولو بود . زن گدا چادر نمازش را روی سرش جابه جا کرد . چارقد چرک تابی که موهایش را پنهان می کرد با سنجاق زیر گلویش محکم شده بود
مرد عینکی به آرامی گففت : خوبه یکی بره بالا بگیردش تا خودشو پایین نندازه
جوانک گفت : نمی شه ...تا وقتی یکی به اونجا برسه اون خودشو تو خیابون انداخته . بعد به زن گدا که جلوش سیخ شده بود گفت : پول خرد ندارم
ماشینها یکی یکی توی خیابان ردیف می شدند . از سواری جلویی دختر جوانی سرش را بیرون آورده بود و مرد را که داشت بالای چنار تکان می خورد می پایید . مرد شکم گنده ای که کراوات پهنی زیر یقه سفیدش آویزان بود از سواری پایین آمد و به جمعیت نزدیک شد . چند پاسبان از راه رسیدند و در میان مردم ولو شدند پاسبانها مردم را متفرق کردند اما مردم عقب و جلو رفتند و دوباره جمع شدند . مرد چاق کراواتی از پاسبان سیبیلو پرسید : چه خبره ؟ اون مرتیکه بالای چنار چکار داره ؟
پاسیان با ترس دو پاشنه پایش را محکم به پایش را محکم به هم کوبید و سلام داد . بعد زیر لب گفت : جناب سرهنگ ! می خواد خودکشی ...کنه
مردم نگاهشان را اول به پاسبان سبیلو و بعد به مرد چاق خوش پوش دوختند و آن وقت دوباره سرگرم تماشای مرد شدند که از بالای درخت خم شده بود . از پشت جمعیت صدای روزنامه قروشی در فضا پخش شد
فوق العاده امروز! قتل دو زن فاحشه به دست یک جوان . فوق العاده یه قران ! بعد از اندک زمانی صدای روزنامه فروش برید . فکری توی کله ام زنگ زد سرم را بالا کردم و داد زدم : آهای عمو اینجا ما یه پولی برات جمع میکنیم از خر شیطون بیا پایین
صدایم از روی سر جمعیت پرید . بعد دست کردم توی جیبم دو تا یک تومانی نقره به انگشتهایم خورد آنها را درآوردم و انداختم جلو پایم . یکی از سکه ها غلتید و زیر پای مردم گم شد . مردم همدیگر را هل دادند تا وقتی پول پیدا شد آن وقت هرکس دست کرد توی جیبش و سکه ای روی پولها انداخت . پولها پیدا نکرد . بعد آهسته اما طوری که من بشنوم گفت : بخشکی شانس ! پول خردم ندارم
زن چادر به سر کیسه چرک گرفته اش را از زیر جورابش بیرون کشید و دو تا دهشاهی سیاه شده از آن درآورد و انداخت روی پولها . یکدفعه صدای مرد از بالای درخت مثل صدایی که از ته چاه به گوش برسد توی گوش مردم زنگ زد : من که پول نمی خوام ... پولاتونو ببرین سرگور پدرتون خرج کنین
صدایش زنگ دار بود اما مثل اینکه می لرزید دیگر کسی پول نینداخت . زن گدا به پولها خیره شد بعد از میان مردم غیبش زد مرد شیک پوش چیزی به پاسبان سیبل گفت . پاسبان برگشت و رو به بالا داد زد : آهای عمو بیا پایین جناب سرهنگ حاضرن کمکت کنن |