مطلب جالبی در پیک نت به چشمم خورد. مناسب دونستم که اونو بیارم...
فال فروغ ...
فکرش را می کردید؟
امروز اول دی ماه است. همیشه میخواهم مثل فروغ راز فصلها را بدانم. راز زمستان را، بهار و پائیز را.... رفتم ظهرالدوله. گورستانی که درآغاز هر فصل سری به آن میزنم تا به دیدار همیشه زندگان رفته باشم و فصل نو را با آنها آغاز کنم. جز من و او که سنگ قبرش را میبینید، دیگری هم بود، گرچه نوجوان بود و آگه از درد دلم زین فصل یخبندان نبود. چرا آمده بود؟ مگر با شعر فروغ هم میتوان فال گرفت؟ لابد این نسل میداند که میتواند. ما خواندیم و به تماشاگه زلفش، دلمان شد، که بازآید و جاوید گرفتار بماند. این نسل میخواند و آنجا که او میگوید میرود! پرسیدم: عیبی ندارد عکست را بگیرم؟ گفت: از نیمرخ، نه! آنچه درآمد تمام رخ سنگ فروغ بود با نیمرخ آنکه نشسته بود و فال فروغ میگرفت. روزگار غریبی است! نه؟
متن اصلی خبر... |