شری راجنیش

 

rajnish

دیروز کتاب بشنو از این خموش نوشته « شری راجنیش » و ترجمه عبدالعلی براتی را می خواندم...

غیر از اینکه اولین چیزی که نظرم را جلب کرد نحوه ی ترجمه یا بهتر گفته باشم ویرایش بعد از ترجمه بود؛ چیز دیگری که مرا جلب خود کرد جملات کتاب بود...

جملاتی که اگرچه در بسیاری از نوشتارها با نام شعر آمده اند اما بیشتر سخنانی پند آموز و تا حدودی مشابه کتب تعلیمی مذهبی می نماید ...

جملاتی ساده و مکرر با نتیجه گیری هایی در متن کلام ...

در زیر جملاتی از همین کتاب را می خوانیم:

 

هیچکس دیگر نمی تواند بند اسارت از پایت بگسلد.

تو خود صیاد خودی ، چگونه می توانم آزادت کنم؟

تو عاشقی بر زنجیرهایت وآزادی از من می طلبی؟

چه خواهش عبثی!

تو خود عامل بدبختی ها و رنجهای خودی و  از من آزادی می طلبی؟

و تو همچنان همان بذرها می افشا نی ، به همان راه میروی ، همان آدم گذشته ای ،

و همان گیاهان را باغبانی ، که می تواند تو را نجات دهد؟

چرا کسی باید تو را ناجی باشد؟

آزادی تو مسئو لیت من نیست ،

من در آنچه که هستی ، نقشی نداشته ام،

تنها تو! تنها تویی که خود را به این روز انداخته ای!


زندگینامه کوتاه «شری راجنیش»