آغاز فصل سرد ( سالروز کوچ پریشادخت شعر فارسی )

فروغ فرخزاد

 

... بوق کشیده ی تلفن در گوشم است، شماره می گیرم، دوباره بوق ...

« الو ... سلام ... »

به صحبت می نشینم، بی آنکه فکر کنم چه باید بگویم و حرفهایی که می شنوم تا چه اندازه برایم مهمند.

چند ماهی است کم و بیش همیشه اینگونه ام ...

... اما حرفی تکانم می دهد ، کمی جا می خورم :

« ... راستی، دوشنبه 24 بهمنه... کاش می شد بریم "ظهیرالدوله" ، می گن ... »

لبخندی کوچک و کوتاه بر لبم می نشیند و پس از آن خنده ای تلخ، گوشی را می گذارم، برایم کمی عجیب است، تقریبا از 4 سال قبل تمام 24 بهمن ماه ها را به یاد دارم و تقریبا همگی یک شکل ... و شاید به همین خاطر بیشتر بیادماندنی اند .

یادم می آید :

« ... همه ی هستی من آیه ی تاریکی است

                       که تو را در خود تکرار کنان

                                به سحرگاه شکفتنها و رستنهای ابدی خواهد برد ... »

 

با خود زیر لب زمزمه می کنم :

« ... زندگی شاید افروختن سیگاری باشد در فاصله ی رخوتناک میان دو هماغوشی ... »

برمی خیزم، راه می روم، می نشینم، می خوانم، سکوت می کنم ... وباز :

« ... پرواز را بخاطر بسپار،

                         پرنده مردنی است. »

 

کلمات، کلمات، کلماتی که شاید ماههاست خود را با آنها تازه نکرده ام ، از ذهنم با مکثی کوتاه می گذرند :

" ... دستهایم... باغچه ... پرستوها ... گودی انگشتان جوهریم ... شب ... پوست ... ایوان ... درخت ... فلسفه ... بلیط ... شناسنامه ... خواهر ... دریچه ... آبستن ... ازدحام ... گرفته ... مرد ... ساعت ... خیس ... درختان ... منطق ... و... "

چشمانم را می بندم ... دوباره باز ... ساعت روی دیوار جلوی چشمانم است وانگار دارد به من نزدیک می شود ، حالا دوست دارم ساعت بنوازد، "چهاربار" ... دوست دارم سردم بشود ...

"سردم می شود" ...

« ... من سردم است

       من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد...»

این کلمات با همان اشکالی که بر روی دیوار دیده ام از جلوی چشمانم رژه می روند ...

... صدای بوق ماشینی مرا می ترساند ... بر می خیزم ...

« ... و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمی است

                                        که همچنان که تو را می بوسند

                                               در ذهن خود طناب دار تو را می بافند... »

... با شعر همراه شده ام، با خود زمزمه می کنم، شعری که هر گاه خوانده ام ، در من چیزی تازه می شود، با خود می گویم ایکاش تنها می توانستم یکبار " انگشتانم را بر پوست کشیده ی شب " بکشم ، اما نمی شود...

... اما من هم " دلم گرفته است " ...

مکثی می کنم ... سعی می کنم چیزی تازه را از ذهنم بگذرانم ... تازه ... تازه ...

اما نمی توانم ... دوباره شروع می کنم :

« ایمان بیاوریم

   ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

   ایمان بیاوریم به ویرانه های باغهای تخیل

   به داسهای واژگون شده ی بیکار

   و دانه های زندانی.

   نگاه کن که چه برفی می بارد...

   شاید حقیقت آن دو دست جوان بود، آن دو دست جوان

   که زیر بارش یکریز برف مدفون شد

   و سال دیگر، وقتی بهار

   با آسمان پشت پنجره همخوابه می شود

   و در تنش فوران می کنند

   فواره های سبز ساقه های سبکبار

   شکوفه خواهد داد ای یار، ای یگانه ترین یار

 

   ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ... »