داستانک ( علی جهانیان )

باید کار را تمام می کرد...تفنگ

فشار زیادی به شانه هایش وارد می شد. گاهی ناخودآگاه می لرزید، اما ...

باید کار را تمام می کرد.

می توانست در آن تاریکی نور محوی را ببیند، یک چشمش رابست ، اینبار با یک چشم بهتر می توانست ببیند.

دفعه ی اولی نبود که می خواست شلیک کند ، اما در آن تاریکی بار اول بود ...

دستش را به روی ماشه برد.

دستش از خستگی می لرزید، می توانست عرق سردی را که از پیشانی اش بروی گونه اش می غلتید را براحتی احساس کند.

باید کار را تمام می کرد...

ماشه را چکاند...

-

... لامپها روشن شد...

               ... صدای کف و سوت ...

                           او درست به وسط دایره ی سیاه زده بود.