داستانک ( علی جهانیان )

دو ماه از اولین روزی که دیده بودمش می گذشت...تردید

از آنروز به بعد، به هر بهانه ای خودم را سر راهش قرار می دادم، اما هر بار بی اعتنا و با وقاری خاص از کنارم گذشته بود.

قدمهایش ریتم سنگینی داشت – همیشه همینطور بود –

فکر می کردم " راست می گویند هر چه زن بیشتر بی اعتنایی کند، بیشتر شیفته اش می شوی "

اما دیگر حوصله ی کلنجار رفتن با خودم را نداشتم ...

به ساعت مچی ام نگاه می کنم : " دوازده و بیست و دو دقیقه "

آفتاب چشمانم را به پائین می اندازد، اما او هیچ توجهی به آفتاب شدیدی که البته صورتش را زیباتر از همیشه می نمایاند ندارد ...

بعد از این مدت او را می توانستم براحتی از فاصله ای دور تشخیص بدهم ، با آن عینک آفتابی سیاه درشت ...

تردید را کنار گذاشتم ، جلو رفتم ...

« سلام ... »

ایستاد ؛ « سلام. »

-         دوست داشتم عینکش را بردارم و خیره خیره به چشمانش چشم بدوزم ... –

« ببخشد، اگر تنها هستید ... چند لحظه ای را با هم قدم بزنیم ، شاید ... »

هنوز حرفم تمام نشده بود ، دستش را بی آنکه سرش را تکان بدهد در اخل کیف دوشی اش بدنبال چیزی چرخاند ...

عصای سفید مچاله شده ای را درآورد؛ باز کرد  و به راهش ادامه داد ...