من از خاک آئینه ؛ از شهر آهم
که گم گشته در آسمان قرص ماهم
شب و روز فکر تو ام در خیالم ...
تو در شهر ماهی ؛ من از شهر آهم
بدون تو اینجا دلم بی شکیب است
و حالم بدک نیست هی رو به راهم
غزل هست اینجا همین مانده اما
برای من خسته از غم پناهم
ولی راستی هیچ در خاطرت هست
چه شبها ز یاد تو پر شد نگاهم؟
منم من همان کودک هشت ساله
که میخواستم سهم خود را بخواهم
***
فقط اشتباهم همین بی صدایی است
همین بی صدایی است تنها گناهم...
(علی جهانیان ۳۱/۴/۸۲)
|