... راه می روم
می نشینم...
می روم ...
انتظار آمدنت تمام ناشدنی است
و حماقت من؛
آدامس را تف می کنم.
برگهای زرد زیر پایت سر می خورند
و آفتاب روحم را می جود.
آسمان را به آبی شلوار جینت پیوست می کنم.
:«تقصیر از تو نیست
مادرت به جای نذری و "چهارقُل" باید بزرگت می کرد.
***
خیابان بی تاب توست
دست عفت را رها می کنی
چشمانت با تمام خیابان چت می کند
و عادت ماهیانه ات را
مردان شهر
سیاه می پوشند.
کبریت می کشم؛
« چشمت روشن،
تمام کوچه بوی ادکلن تو را مزمزه می کند.
... و من
هنوز
به عادت سالیانه ام
تمام شهریور را زیر نیشخند چشمان شهر
می رقصم.
و تو
جشن همگانی گونه هایت را می آرایی...
چه وسعتی دارد، چادرت ، که اینهمه کثافت را
تاب می آورد.
...بتکان.
شبهای شهر از چادرت می چکد و من
گلهای پونه ی هفده سالگی را
بو می کشم.
و خاطراتم را
شعرهایم نشخوار می کنند.
«خودت را گم کرده ای.
چشمانت چه جاذبه ایست
که مرا
تا گور
دنبالت می کشد؟!
« گورت را گم کن!
***
پلک بر هم می زنی
و کبوتران چشمانت
آسمان را پر می کنند.
سیگار ته می کشد،
و باد چادرت را به بازی می گیرد.
سیگار را له می کنم
و خودم را ...
چشمانم زیر پایت پهن می شود ...
بر می گردی
و انتظارت را
با آدامسی
آغاز می کنم.
(علی جهانیان ۲۱/۶/۱۳۸۵) |