تندباد های جنون در راه است.
بادبان بیندازو از مرگ مترس.
چراکه مرگ هدیه ای است.
پایانی است بر نور، تا دیگر شک نکنیم به انتخاب لباس زرد و آبی.
پایانی است برقضاوت ، تا دیگر نلرزیم در برابر چکش های بی رحم قاضیان.
و ما همه بی گناهیم.
پوچیم، از لالی دنیا.
پوچیم ، چرا که عطش فهمیدنمان را جرعه ای آب یقین سیراب نکرد.
فسرده ایم ، چراکه تاریخ جهان پیرمان کرده است.
وامروز;
لذت سراسر جهان را فرا گرفته است.
واین پاسخی است بر سوال بی پاسخ همیشه ی ما.
التهاب تنهایی مردان را عریانی تصاویر پاسخ گو نیست.
وپیامبران با آن همه کتاب و معجزه، هاج و واج مانده اند.
وفلسفه چون عقرب آتش دیده ، هر دم خودش را می گزد.
ومن در این میانه گم کرده ام خود را در صدایی ناشناس ،که به من می گوید :
" فردا تورا خواهم دید."
(جمشید ابراهیم خانی) 11/5/1385 (کرج) |