شعر (جمشید ابراهیم خانی)

 

تندباد های جنون در راه است.

بادبان بیندازو از مرگ مترس.

چراکه مرگ هدیه ای است.

پایانی است بر نور، تا دیگر شک نکنیم به انتخاب لباس زرد و آبی.

پایانی است برقضاوت ، تا دیگر نلرزیم در برابر چکش های بی رحم قاضیان.

و ما همه بی گناهیم.چهره

پوچیم، از لالی دنیا.

پوچیم ، چرا که عطش فهمیدنمان را جرعه ای آب یقین سیراب نکرد.

فسرده ایم ، چراکه تاریخ جهان پیرمان کرده است.

وامروز;

لذت سراسر جهان را فرا گرفته است.

واین پاسخی است بر سوال بی پاسخ همیشه ی ما.

التهاب تنهایی مردان را عریانی تصاویر پاسخ گو نیست.

وپیامبران با آن همه کتاب و معجزه، هاج و واج مانده اند.

وفلسفه چون عقرب آتش دیده ، هر دم خودش را می گزد.

ومن در این میانه گم کرده ام خود را در صدایی ناشناس ،که به من می گوید :

" فردا تورا خواهم دید."

                                      (جمشید ابراهیم خانی)        11/5/1385 (کرج)