فلاش می خورد ... و دهانت بوی هلو می گیرد. من اعتراض دارم؛ درختان خود را به زور در کادر چپانده اند. خوشحال می شوی و لبخندت برای ابد ثبت می شود؛ از رویت کپی می گیرم چشمهایم را که ببندم در تاریکخانه ظهور خواهی کرد. « خانم ... لطفا ...» « خانم ... اگر می شود پلک نتکانید » - به این هوا تازه خو گرفته ام - *** با چشمانم می دوم ... و از لای پلکهایت رد می شوم؛ - همیشه از شلوغی نفرت داشتم - آه می کشی ... و با لبخندی ماهیها را در آب می کشانی. آب دستت را می گیرد و نبضت را می شمارد. خیابان از تو رد می شود و بوقها نامت را فریاد می کشند. و تو ... با وسواس غرورت را رژه می روی. *** رد که می شوند در حافظه ی آینه شان مرور می شوی. دور می شوی ... و فاصله مان را با درختان می شمارم! لبانت به چگوارا تکیه می کنند و بکت زیر بغلت را می گیرد. و قدمهایت با ریتم جاز کوک می شوند ... و با فلسفه لبخند می زنی. بزرگ می شوی و مهربان به لطف کتابهایی که کلماتش را زیر دندان می جوی. *** می ایستم ... ۳۰ دقیقه آشنایی را حفظ می کنم می روی بی هیچ تردیدی می نشینم چشم می بندم و آغاز می شوی ... برداشت آخر چشمهایم را ... ... سیگار می کشم. (علی جهانیان ۲۹/۶/۸۵) |