داستانک (علی جهانیان)

 

- « آدامس؟... صد تومن ... آدامس؟... »

: « نه!... »

- «‌ خواهش میکنم ... همین یکی مونده ... خیابان گرد

بسته ی آدامس را روی زمین می گذارد و دستهایش را جلوی دهانش گرم میکند ...

در پارک تصویر بزرگ صفحه ی نمایش جذبم می کند.

صدای تیر، توپ، موشک ... و انفجار

و تصویر بسته ای از بچه ای زخمی در روی تخت بیمارستان ...

جمعیت دور و برم نفرین می کنند و اسکناسهایشان را با لبخندی در صندوق شیشه ای می اندازند.

بر می گردم ...

دخترک آدامسها را در دستش جا به جا می کند، در حالی که مارک BOSS از بلوز دختری که در تصویر دیده بود در چشمانش جا مانده بود.

 

(علی جهانیان)