ـ- به پرنده ی مهاجر کوچولو -
« ...خانم سلام. حال شما؟ - من ؟- همان که تا
دیروز می شد از ته چشمانتان که تا...
آنسوی کوچه پشت سرم می دوید ؛ دید
آنقدر عاشقید که ...؛ ولش کن همان که تا
نامش بر انحنای لبی می سرید در دلتان
یک شعر می شدم ؛ غزلی بی زمان که تا
پایان ماجرای تو تسخیر می شدم...!
تو ناخدای کشتی بی بادبان که تا
ساحل مرا به جذبه ی چشمت کشانده ای
...
اما نشد گلو و غم استخوان که تا
می خواستم بگویم از همه زیباتری ؛ ولی
انگار بغض کهنه بگیرد امان که تا
امروز دیدمت و دلم میل تازه کرد...
« می خواهمت عزیزترین آسمان که تا
پایان این شهاب مرا میهمان کنی »
و اصطکاک کوچک پلکی ؛ - تکان - که تا
فریاد چشمهای تو را زندگی کنم
در آغوشی به وسعت یک کهکشان که تا
***
فنجان شکست ؛ ریخت تمام تو روی میز ...
« لعنت به من ؛ شکوه ته داستان که تا...
پرکن دوباره؛ جان خودت بیشتر بریز
دنیای من نشسته در این استکان که تا...
... در این اتاق سرد کمی زندگی کنیم! »
(علی جهانیان ۳۰/۱۱/۱۳۸۵) |