باد روز از ماه بهمن
دیروز بوراندخت، با من دیدارکرد. پیکری این همه نشاطانگیز و ظریف، در صندوقی به زیرزمین خانهی پدری پنهان مانده بود و از حضورش این همه نزدیک به ما، هیچ خبر نداشتیم. نمیدانم چه کسی صندوق را دیروز آورده بود بالا و قفل از آن گشوده بود. بوراندخت، سرخموی و گلرنگ تماشاگر کتابها و تابلوها و سکههای قدیمی بود که به عمری از کاوشهای باستانی گرد آورده بودم بعضی را خریده و بعضی را ربوده از گورهای اجدادی. طول کشید تا اخت شدیم، ترس او از من ریخت و من هم او را وهمی ندانستم. چهرهاش و تاجش در گذر قرنها و فراموشی نسبتا" سالم مانده بود. ماه و ستارهها از چهارسو بر او تابان، بر تاج گوهرنشان و پرهای قرینهی بالای تاج. در چهرهاش چیزی غریب نبود جز چشمان به وحشت گشادهاش، هنوز در این وقایع نگران و حیران است. پرنیانی به قامت آراسته بود که بی آن همه در و گوهر هم میتوانست آفتابی در تاریکی عمر من باشد.
پرسیدم چرا این همه ماه و ستاره در تن و پیرامونت گرد آوردهای. از تاریکی میترسیدی؟ جوابی داد چون میدید چیزی پرسیدهام، اما با واژههایی از زبانی فراموششده. حق با او بود، این من بودم که به ترس و ولنگاری زبان مشترک را در این سالها از حافظه زدوده بودم.
از وقایع بعد از ژوئن 630 پرسیدم و از جشن بازگشت چلیپا، از آن هفت سال که طبیعت به سکون و مردگی افتاده بود تا باد روز از ماه بهمن. باز پرسیدم از نابینایی غمانگیز آذرمیدخت خواهرش، میخواستم بدانم بعد از حملهی تازیان هنوز هم او را میبیند؟
اگر دهانها به ما از حقیقت این جهان چیزی نمیگویند، اما چشمها، کلام دیگری دارند که بیالفبا خواناست. چشمهایش از وحشتی حکایت میکرد که بریده نمیشود از سطح روزگار. مکالمات ما دو خط دورشونده از هم داشت اگرچه با یک واقعهی عظیم موحش در میان.
دختر گلرنگ برخاست در اتاق دوری زد و عکس مرا از میز عسلی برداشت و بدان خیره شد، شاید میخواست بداند چرا دهان مرد آن عکس چنین به فریاد باز مانده است.
برخاستم، رفتم روبرویش ایستادم، گفتم: ما نیز چون تو روزگاری جوان بودهایم و ترسیدهایم از آدمیان. لبخندی زد شیرین، اما چشمانش با همان وحشت فراخ مانده. گلگونهاش را بوسیدم سپس لعل و مرواریدش را. تعجبش بیشتر نشد. با تمامی حشمت پادشاهیاش آمد کنار من نشست پشت مونیتور، به کلماتی که در وصف او مینوشتم خیره شد. چه شعرها که حضورش در من - که این روزها سخت خسته بودم - میسرود.
سحر که به شوق دیدارش به اتاق شتافتم رفته بود، سکه را از نقش خویش تهی کرده، سطح فلزی ناهمواری به جا مانده بود و حجمی کنده شده از دل نقره، غیبتش حسرتی شگرف برمیانگیخت. سکه را برگرداندم که در صندوق دفینهها بگذارم دیدم که پشت سکه به خطی کج، معماواری خوانده میشد: «به این ماه، دوش اندک مایه بادی وزید که بر پشت گوسفندان پشم بجنبد».
چهارم بهمن 82 - تهران |