آقای رییسجمهور عزیز
گیب هادسون/ ترجمه امیرمهدی حقیقت
17 اکتبر 1991
واشنگتن دیسی
خیابان پنسیلوانیا
کاخسفید
رییسجمهور ایالات متحده
جناب آقای جورج بوش
آقای رییسجمهور عزیز
انگار همین دیروز بود، قربان. بله قربان، در دریای توفانی زندگی من، روزی که با هم آشنا شدیم، عین یک فانوس دریایی پیش چشمم برق میزند. اولین کلماتی را که به شما گفتم خوب به خاطر دارم. امیدوارم شما هم در خاطر مبارکتان باشد. توی صف ایستاده بودم. به شما گفتم «چدار بهتر است قربان.» (شما فهمیده بودید من اهل ویسکانسین هستم و از من پرسیده بودید چدار بهتر است یا ویسکانسین.) بعدش لبخندی به شما زدم، شما هم چشمکی به من زدید، و آن موقع بود که فهمیدم بین ما رفاقتی شکل گرفته. فهمیدم شما کسی هستید که واقعا درکم میکند.
آخ ببخشید. عذر می خواهم که این نامه اینقدر کثیف شد چون همین الان ناچار شدم با دستمال کاغذی، این فضله کفتر را از روی آن پاک کنم، و همینطور که ملاحظه میفرمایید، نامهام کمی لکهدار شده. میبینید؟ داشتم برایتان لحظه پرشکوه دیدارمان را بازگو میکردم که یکهو یک فضله کفتر افتاد روی کاغذ. البته به گمانم اگر بدانید که من این نامه را از این بالا، روی این درخت برای شما مینویسم، آن وقت از قضیه کفتر و فضله و این چیزها زیاد هم تعجب نمیکنید. اصلا فکرش را بکنید اگر دستمال کاغذی نداشتم این نامه با چه وضعیتی به حضور شما میرسید!
بگذریم. در حال حاضر، نه در میان بستگانم نه افراد واحدم، هیچکس نیست که از قصه ی دیدار ما بیاطلاع باشد؛ و به شما اطمینان میدهم که نقلش را برای جیمی کوچولو هم خواهم گفت؛ البته به محض این که عقلش برسد و اهمیت موضوع را درک کند. منتها فقط از آن جهت که ممکن است بانو باربارا بوش یا پسرتان، جورج دابلیو که الان در تگزاس تشریف دارد، هنوز از حکایت سرجوخه لاورن، از یگان تفنگداران ایالات متحده بیخبر باشند، محض اطلاع، یک نسخه از عکسی را که از ما گرفتهاند تقدیم میکنم. (این عکس به گوشه بالای سمت چپ این ورقه الصاق شده.) آن که ماسک گاز زده، خود جنابعالی هستید. من هم که ماسک نزدهام چون همانطور که استحضار دارید در قرارگاه، هر روز به ما قرص ضد سلاح میکروبی میدادند. برای همین ماسک گاز لازم نداشتیم. خداوندا، من در آن ایام بیشتر از تمام عمرم قرص خوردم! اما امیدوارم سوء برداشت نشود قربان؛ اگر صدام واقعا از سلاحهای میکروبی استفاده کرده بود، آن قرصها بدون شک جان مرا نجات میدادند. یعنی اگر حتی یک بار، هوای شیطانی بمبهای میکروبی صدام، در هوا پخش میشد و میخواست وارد دهان و بینی و ریه های ما بشود، آنوقت آن قرصهای قرمز، حاضر یراق، سر پستشان بودند که راه شان را سد کنند و جلوشان دربیایند که «هیهی! ای هوای شیطانی بمبهای میکروبی! خواب دیدین خیر باشه؟! میخواید برید تو دماغ و دهن این سرباز جان برکف امریکایی؟ نچنچنچ! مگه شما نمیدونید امریکا بزرگترین کشور دنیاست؟ پس دمتون رو بذارید لای پاتون و از همون راهی که اومدید برگردید. اصلا چطوره برید تو دماغ و دهن خود خود شیطان؛ صدام حسین. حالا بزنید به چاک!»
نمیدانم چیزهای دیگری که آن روز در عربستان به من فرمودید در خاطر شریفتان هست یا خیر. اما محض یادآوری، اجازه بدهید اول از همه این را عرض کنم که روز ورودتان از آن روزهای جهنمی بود؛ هوا از زور داغی، مغز آدمیزاد را توی کلاه میپخت، عینهو تخممرغ آبپز؛ و ما تازه از دفن بقایای چند تا مرزبان بوگندوی عراقی خلاص شده بودیم. با خمپارهانداز دخلشان را آورده بودیم و وقتی سرصحنه رسیدیم، اگر بدانید چه افتضاحی بود قربان! کاش میدیدید. از جیپ پریدیم بیرون که میزان خسارت وارده به عراقیها را تخمین بزنیم. قربان عین یکی از این نمایشگاههای هنری در موزه ان.ای.آی نیویورک بود که آدم در اخبار میبیند – یک گودال سیاه گنده، پر از زغال نیمسوز و تکههای سوخته ی تن و بدن عراقیها و خون و مو و خاک و شن. باید اعتراف کنم این منظره مرا واداشت مدتی در این فکر فرو بروم که زندگی چه سفر دور و دراز و غریبی است.
برای همین بود که آن روز بعدازظهر رفته بودم رو تخت خودم و به خانم لاورن و جیمی کوچولو نامه می نوشتم. داشتم برایشان از حمله خمپارهانداز میگفتم که یکهو یکی از سربازها کلهاش را کرد توی چادر و داد زد: «رییسجمهور! رییسجمهور! یالا احمقها، رییسجمهور اومده! الان میرسه! به صف شید! قدم دو! قدم دو!»
من مگر باورم میشد؟ البته خیلی وقت بود خواب دیدار شما را میدیدم قربان! زدم بیرون، آن هم با همه لوازم و تجهیزاتم که بهام آویزان بود و تکان میخورد. انگار بال درآورده بودم. اولین کسی بودم که توی صف ایستاد، دیگر خودتان حسابش را بکنید چقدر تند آمده بودم . در یک چشم به هم زدن، باقی دسته هم سر جاهایشان حاضر شدند؛ و همه ما با غرور و افتخار در انتظار شما ایستادیم. هلیکوپترتان پایین آمد، و چه طوفان شنی به پا کرد قربان. همه ما ناچار چشمها را بستیم و به سرفه افتادیم و خاک تف کردیم و آخر سر کلههامان را برگرداندیم آن طرف. قربان، یادتان میآید دفعه اولی که هلیکوپترتان خواست به زمین بنشیند، چطور یکراست آمد روی سر بچهها؟ یادتان هست مجبور شدیم در ثانیه آخر، از هم بپاشیم و پخش و پلا شویم، عین گله گورخرها در برنامه راز بقا که از دست شیر فرار میکنند.
بعد، جنابعالی از هلیکوپتر پیاده شدید و فرمانده گریفیث به شما سلام نظامی داد و دو نفری رفتید توی چادر فرمانده. البته من نمیدانم شما و فرمانده گریفیث راجع به چه چیزهایی حرف زدید ولی باید حرفهای فوق محرمانهای بوده باشد، چون یک چیزی نزدیک به دو ساعت توی چادر بودید. البته در تمام آن مدت، ما همان طور خبردار سر جایمان ایستاده بودیم، و من به خودم این حق را میدهم که از قول همه افراد واحد، خدمتتان عرض کنم که برای ما که هیچ افتخاری بالاتر از این نبود که به حال خبردار ایستاده باشیم و بدانیم کمتر از سیمتر آنطرفتر، رییس جمهور ایالات متحده در حال توضیح استراتژی های اضطراری جنگی است. و آه، من چه بگویم که وقتی از چادر درآمدید، چگونه مهارت خود را در رهبری یک مملکت نشان دادید. شما میتوانستید خیلی ساده سوار هلیکوپترتان بشوید و بروید، هیچ حرف و حدیثی هم پیش نمی آمد. اما این رفتار یک رهبر برجسته نیست، درست است قربان؟ اصلا بگذارید این طور بگویم که آن روز سان تسو باید پیش شما شاگردی میکرد! چون شما عوض این که تشریف ببرید توی هلیکوپتر، آمدید به طرف صف ما و به تکتک افراد روحیه دادید. یکییکی جلوی هر تکاور ایستادید و با او حرف زدید. و هر چه به من نزدیک تر میشدید، عصبیتر میشدم. قلبم تندتند میزد. و سرانجام به من رسیدید. شما، جورج بوش، رییسجمهور ایالات متحده ، درست روبهروی من، سرجوخه لاورن، ایستاده بودید. البته صدای شما یک هوا مبهم و گنگ بود، اما خب، دلیلش این بود که ماسک زده بودید. منظورم این است که هر کس ماسک بزند صدایش مبهم می شود. طبیعی است. اما خب، این طور هم نیست که صدای همه شبیه صدای دارت وایدر توی جنگ ستارگان بشود. صدای شما اینطوری شده بود. دارت وایدر با لحن کشدار، منتها یکجور خونسرد و قشنگ.
به هر حال، من به حال خبردار ایستاده بودم و شما آمدید و آن حرفها درباره چدار بینمان رد و بدل شد؛ بعد شما فرمودید «آزاد باش، پسر.» و از من پرسیدید «پسر، میدونی اومدهی اینجا چیکار؟» من گفتم بله قربان، صددرصد. گفتم «برای دفاع از شهروندان ایالات متحده.» و شما فرمودید آفرین، درست گفتی. بعدش جلو آمدید و درِ گوشم فرمودید «می دونی من می خوام تو چه کار کنی قهرمان؟ میخوام بری کویت بزنی در ما تحت صدام!» من هم گفتم «بله قربان!» آنقدر بلند گفتم که شما یکهو پریدید عقب، و آن دو تا محافظتان دویدند جلو و تپانچههاشان را گذاشتند پشت کله من. اما قربان، دلیل این که بله قربان را آن همه بلند گفتم این بود که همه بفهمند من در آن لحظه دستوری را که مستقیما از شخص رییسجمهور صادر شده بود تایید کردم. انکار نمیکنم که شاید جلو باقی تکاورها کمی زیاده از حد مغرور شده بودم، اما به هر حال ما با هم رفاقتی به هم زده بودیم دیگر.
و تازه، حدس بزنید چه شد؟ البته دیگر خودتان میدانید. ما واقعا به کویت رفتیم و در ما تحت یک مشت عرب چفیه به سر هم زدیم.
میدانم که اکنون در حال اداره دنیای آزاد هستید و احتمالا سرتان شلوغ است، اما اجازه بدهید چند نکته جزیی را از آن روزی که کویت را آزاد کردیم خدمتتان گزارش کنم – ماجرای این را که چگونه مثل شوالیههای بیباک غریدیم و خروشیدیم و با آخرین سرعت، جادههای کویری مینروبی شده را پشت سر گذاشتیم و به قلب هدف تاختیم: راه مواصلاتی دشمن.
آپاچی و کبرا بود که از بالا موشک میزد؛ به هر سرباز پیاده و تانک و نفربر عراقی. به هر که مرتکب این خبط بزرگ شده بود که سر راه ما سبز شود. همانطور که جیپ ما از تپههای شنی بالا و پایین میرفت، من، سرجوخه لاورن، روی صندلی بلندم بالا و پایین میشدم. همه ما تا بن دندان مسلح بودیم، چون از حوادث پیشرو خبر داشتیم و در دوردست، شعلههای آتش و دود سیاه انفجار اولین چاههای نفت را هم میدیدیم. من یک لحظه با خودم گفتم انگار واقعا داریم وارد جنگ جهانی سوم میشویم، یا دقیقتر بگویم، وارد جهنم. و ما سر رسیده بودیم! خدای قادر متعال چنین تقدیر کرده بود که به سرزمین مقدس بازگردیم تا شاهزاده تاریکیها را بیرون برانیم.
همانطور که به کویت نزدیک میشدیم با بیسیم خبردار شدیم که در فرودگاه، لشکر زرهی دریایی ما با عراقیها درگیر شده. جوخه من برای پشتیبانی نیرو به آنجا اعزام شد. ما معطلش نکردیم، با سه تا جیپ از وسط سیم خاردار دور محوطه فرودگاه گذشتیم و یک راست رفتیم روی باند. اینجا بود که با بیسیم گزارش دیگری دریافت کردیم. این یکی درباره تک تیراندازی بود که میگفتند روی پشتبام فرودگاه سنگر گرفته و هر کس را که نزدیک می شود میزند. برای همین من و سرباز بریکس جیپمان را گذاشتیم و دویدیم سمت ساختمان اصلی. در پشتبام قفل بود، من مجبور شدم منفجرش کنم اما وقتی از لای دودها گذشتیم و با ام 61 های آمادهمان وارد پشتبام شدیم، یک چیزی دیدیم که واقعا جا خوردیم، قربان. بریکس گفت: «تک تیرانداز کجا بود؟! نگاه کن! آخی، اون حیوونی الان یک بلایی سرش میآد!» حق با بریکس بود چون تنها جنبده روی آن بام ماسهای یک سگ توله پاکوتاه بود، که یک چیزی گرفته بود به دندانش. همین که بریکس راه افتاد طرف پاکوتاه، من یکهو یاد داستان ویت کنگها افتادم که شنیده بودم فتیله دینامیتها را روشن میکردند، فرو میکردند تو ماتحت خودشان و میدویدند طرف سربازهای امریکایی. داد زدم «نه، بریکس! نرو، نرو بریکس!» اما بریکس پرید سگ پا کوتاه را بغل زد و چرخید طرف من. نیشش باز بود. من هم وقتی دیدم تو دهن پا کوتاه فقط یک تکه چوب خشک و خالی است، نفس راحتی کشیدم. اینجا بود که یک صدای تلق آمد و یکهو دیدم یک نارنجک روی کف بام قل خورد و قل خورد و یکراست آمد جلو چکمه بریکس ایستاد. بریکس که نیشش هنوز باز بود، سگه را گذاشت زمین و بوم! ترکید. باید بودید میدید قربان. همه اینها تو یک چشم به هم زدن شد. یعنی چند ثانیه بیشتر نکشید. بریکس از کمر دو نصف شد رفت هوا و افتاد کف بام. سرباز بریکس دو تیکه شده بود؛ عینهو بلیت سینما.
من چه کار کردم؟ من تندی خیز برداشتم طرف کنج بام، که نارنجک ازش آمده بود. دیدم یک سرباز عراقی پشت یک چمدان چهارخانه، به خیال خودش، قایم شده. نصف موهای پرپشتش از بالای چمدان پیدا بود. هفت تیرم را کشیدم و داد زدم:«بی حرکت!» این جا بود که صدای بریکس را شنیدم که کمک میخواست:«داغون شدم، لاورن! یا عیسی مسیح! من داغون شدهام لاورن!» سرباز عراقی بلند شده بود دستها را گذشته بود روی سرش و داشت پاورچین پاورچین روی لبه بام راه میرفت. من که دیدم کنترل اوضاع دارد از دستم در میرود، از روی شانه دادم زد: «بریکس؟ بریکس؟ تویی؟» اما وقتی یک نیم چرخ زدم و نگاه کردم، دیدم بریکسی در کار نیست، آن سگه ی کلهخر است که کله تکان میدهد و هی پارس میکند: «واق! واق!» تو همین گیرودار عراقیه فلنگ را بست و از در زد بیرون. مانده بودم چه کنم قربان. مخام از کار افتاده بود و گیج میخوردم. انگار یک چراغ پرنور سفید را چند ساعت گرفته باشند تو چشمتان. بعد دیگر حال خودم را نفهمیدم و حمله کردم طرف سگه. از پا بلندش کردم سرش را کوبیدم به زمین. هی کوبیدم، کوبیدم کوبیدم کوبیدم. بعد سر نیزهام را از غلاف در آوردم و افتادم به جانش.
چند دقیقه بعد یکی از پشتسر صدا زد: «سرجوخه، این دیگه چه کوفتیه؟» از صداش پیدا بود گروهبان مولر است. با همه آن چیزی که از سگه توی دستم مانده بود برگشتم و هنو هن کنان گفتم: «الساعه این دشمن رذل رو به درک فرستادم، گروهبان!» مولر دور و برش را دید زد، بعد گفت « نه، اونو نمیگم، لاورن کودن. اون رو میگم.» و اشاره کرد به شکمم. من یک نگاه به پایین انداختم و گفتم «چی رو دارید میگید گروهبان. یعنی چی او نو میگم؟»
گروهبان مولر گفت «اوناهاش! سرجوخه، اوناهاش! لباست رو بزن بالا سرجوخه لاورن! یا همین الان میزنی بالا یا همینجا، وسط جنگ، میفرستمت اون دنیا. همینو میخوای؟ میخوای وسط جنگ بفرستمت اون دنیا؟» من هم تندی لباسم را زدم بالا، چون همه افراد واحد من، یک چیزی را خوب میدانستند، و آن این بود که مولر کلهشق است، و آدمهایی که کلاهشان با کلاه مولر تو هم میرفت، عادت های بدی پیدا میکردند و سر چیزهای عجیب و غریب، کارشان به بیمارستان میکشید؛ مثلا ضامن نارنجک را می کشیدند و میافتادند رویش؛ از خواب میپریدند و میدیدند دارند با یکی از بستههای غذای آماده خفه میشوند، در حالی که هیچ یادشان نمیآید آن بسته ها را باز کرده باشند.
حالا دیگر باقی افراد دسته هم رسیده بودند و درست همین که من لباسم را بالا زدم شنیدم که یکی گفت «اکه هی!» بعد یکی دیگر گفت: «گندش بزنن؛ این دیگه چیه؟» بعد همه زدند زیر خنده. یک خندهی از ته دل. منظورم این است که باور کنید تا حالا ندیده بودم کسی اینطوری از خنده روده بر بشود. جوری قاه قاه میکردند که من ماجرای بریکس و سگ و درگیری روی باند را که هنوز ادامه داشت پاک یادم رفت و نتوانستم جلو خنده خودم را بگیرم. چون از آن خندههایی میکردند که آدم دلش میخواهد خودش هم توش شریک بشود. حالا همهمان داشتیم با هم میخندیدیم. از زور خنده دیدم دوباره سرم دارد گیج میرود؛ انگار همان هوای توی کلهام داشت مرا از روی زمین بلند میکرد، مثل بادکنک.
اما وقتی یک نگاه به شکمم انداختم، در جا خندهام برید، چون روی دنده دوم پهلوی چپم بگویید چی دیدم: یک گوش درسته آدمیزاد. یکهو همه صداها قطع شد ـ تیراندازی، قهقهه، حتی صدای نفسهای خودم. تمام کویت ساکت شد. همینطور به گوش روی دنده دوم پهلوی چپم زل زده بودم. دیدم این گوش راست راستی گوش خودم است. گوش سومام. دیدم دارم بالا میآورم. گروهبان مولر گفت: «اوه اوه، تو کارت خراب شده، لاورن! خوب گوشاتو واکن! نزدیک من نمییای! به جون خودم یک قدم بیایی جلوتر، قالتو میکنم. شنیدی؟» بعد برگشت طرف بقیه افراد و گفت: «هیشکی تو این خراب شده نمونه. بریم!»
خدمتتان عرض کنم که، من دو ساعت دیگر همانجا ماندم قربان. دود چاههای شعلهور نفت، آسمان را سیاه کرده بود، اما من دیگر هوش و حواسم سر جا نبود، چون یک لحظه چشم از روی آن گوش بر نمی داشتم. وارسیاش می کردم. بهش دست می زدم. حتی سعی کردم لیسش بزنم. آخرش وقتی صدای آژیر شیمیایی تو کل شهر پخش شد، سری تکان دادم، لباسم را پایین دادم، از توی کولهام، ماپ لولفورام را درآوردم و به هزار ضرب و زور خودم را کردم تویش. (جسارتا اگر نمیدانید، محض اطلاعتان عرض کنم که ماپ لولفور یک لباس سنگین کت و کلفت است شامل شلوار و نیم تنه و دستکش و چکمه و ماسک گاز. برای همین خیلی اسمش را گذاشتهاند «کاندوم تن پوش.») بعدش خودم را از روی بام کشیدم پایین و به سربازان جوخه رساندم و همراه آنها چهار تا دشمن دیگر را هم به هلاکت رساندم. در تمام این مدت، درست وسط آن جنگ تمام عیار، فقط به یک چیز فکر میکردم: به فرق بین این گوش سوم با دو گوش کنار کلهام. فرقش این بود که سومی سوراخ نداشت. بله قربان، سومین گوش من کر بود.
آتش بس که شد، هفت ماه دیگر هم در عربستان و عراق و کویت ماندم، و در بخشهای دیگری به انجام وظیفه پرداختم؛ یک مدت در بزرگراه بین بصره و بغداد در یک ایست بازرسی نگهبانی دادم، در منطقه نظامی حوالی امالقصر مسوول گشت بودم؛ توی خیلی از جاهایی که اسمشان یادم نیست شهرکهای چادری را خراب کردم. و همه آن هفت ماه زور زدم خودم را بزنم به بیخیالی و به گوش فکر نکنم ـ ساده بود چون فقط سعی کردم باهاش چشم تو چشم نشوم. هی به خودم میگفتم از دل برود هر آنکه از دیده برفت، و اجازه بدهید عرض کنم که جواب داد، قربان. منظورم این است که اساسا مگر آدم چند بار مجبور میشود به دنده دوم پهلوی چپش نگاه کند، هان؟ خلاصه، چیزی نگذشت که گوش را پاک از یاد بردم. و اگر برحسب تصادف، مثلا وقت برداشتن ام 16 ام، دست چپم بهش میخورد، یا وقتی توی تختم غلت میزدم ملافهام بهش مالیده میشد، یا مثلا وقت صابون زدن تن و بدنم دستم میرفت روش، به خودم میگفتم همهاش خواب و خیال است. میگفتم سرجوخه لاورن، داری خواب میبینی. توی خواب فکر کرده ی همین الان دستت خورده به گوشی که دارد روی دنده دوم سمت چپت بزرگ و بزرگتر میشود، ولی اصلا همچین خبری نیست، چون داری خواب میبینی. خواب و خیال هم که کشک است و معنی ندارد. بعدش ادای بیدار شدن را در میآوردم: هر جا که بودم کش و قوس میآمدم، دهن دره میکردم و کلهام را میخاراندم. این جوری شد که دیگر گوشی در کار نبود.
آن روز هم که به مدسین برگشتم هنوز گوشی در کار نبود. روز ورودمان، واحد ما را یک راست بردند به مراسم خیابانی استقبال. از آنها که من اسمش را گذاشتهام مراسم خوشحالیم که به وطن برگشتهاید؛ حالا بگردید زن خودتان را پیدا کنید. (اگر هم همجنس باز شدهاید به ما چه.) من هم وسط افراد واحدمان رژه میرفتم، و دورو برم پر بود از زنهایی که روبانهای سرخ و سفید و آبی به خودشان آویزان کرده بودند. آن موقع هم هنوز گوشی در کار نبود. سر و صدای مارش و هورا کشیدن هموطنان امریکایی کلهام را پر کرده بود، همه فکر و ذکرم این بود که چه خوب که برگشتهام خانه. خوشحال بودم که باز میتوانم شکلات اسنیکرز بخرم، کارهای ساده ای را بکنم که جزو نعمت هایی است که خداوند به ما امریکاییها عطا کرده. وقتی خانم لاورن را توی لباس قرمزش دیدم عین دیوانهها دست تکان دادم. خانم لاورن جیمی کوچولو را گذاشته بود روی دوشش، و جیمی داشت یک پرچم کوچک امریکا را تکان میداد؛ یک بادکنک قرمز هم توی آن یکی دستش بود. از آن روزهای آفتابی و باصفای مدیسن بود؛ بس که قشنگ بود احساس رستگاری به آدم دست میداد، آن روز یکی از بهترین روزهای عمرم بود ـ بین مردم وطنم، شهرم. آن هم، با یک دنیا عشق. آخر میدانید قربان، ته همه حرفها و همه کارها فقط عشق میماند، عشق. قبول ندارید؟
اما آن شب، بعد از رژه و این حرفها، وقتی به خانه رفتیم جیمی خوابید من تو خواب ماچش کردم و رفتم به اتاق خواب، همین که خانم لاورن پیرهنم را در آورد و چشمش افتاد به گوش، هر چه خورده بود بالا آورد و پس افتاد. اینجا بود که دوباره یاد گوش افتادم قربان، و حالیام شد که نه، دیگر خواب و خیال نیست. این گوش راستکی بود، قربان. خانم لاورن وسط استفراغ خودش دراز به دراز افتاده بود. رفتم جلو آینه و زل زدم به دنده دوم پهلوی چپم و دیدم که بله، گوشه رسما یک گوش درست وحسابی شده.
چند روز بعد به بیمارستان وی. ای رفتیم و دکتر دونارد چیزی به من گفت که من خودم در تمام این مدت بهش اعتقاد داشتم: من هیچیام نبود. گفت این یک گوش بیخطر است و هیچ ربطی به خدمتم در عربستان سعودی ندارد. این را هم گفت که شاید دچار عوارض استرس بعد از جنگ شدهام و گفت برایم چند تا کپسول ضد افسردگی می نویسد. خانم لاورن تا این حرف را شنید، خیلی جوش آورد ـ حتما دیدهاید زن جماعت گاهی وقتها چهطوری جوش میآورد - و بنا کرد صندلیها و دفتر دستک دکتر دونارد را پرت و پلا کردن و جیغ زدن که: «اگه هیچیاش نیست پس اون چه کوفتیه؟ اون چیز لعنتی از کدوم گوری پیداش شده؟ یا نکنه میخوای به من بگی شوهرم عجیب الخلقه بوده، هان؟ وقتی رفت جنگ خلیج فارس این گوش رو شیکمش نبود، ولی حالا که برگشته روشیکمشه. اون وقت تو داری به من میگی هیچیاش نیست؟!» عرض کردم که، حسابی جوش آورده بود، قربان. من هم با هر یک کلمهای که میگفت، هیجان زدهتر میشدم، و نمیدانستم این همه هیجان را چه کارش کنم قربان. همین جور هی بالا پایین میپریدم، هول ورم داشته بود و عصبی شده بودم، اما آخر سر دکتر دونارد یک آمپولی به خانم لاورن زد که یکهو از تک و تا انداختش، و برگشتنا توی ماشین، صدا از هیچ کداممان در نیامد.
آن شب خانه خیلی ساکت بود، البته جز موقعی که صدای هق هق خانم لاورن از توی دستشویی آمد، و بعد ترش، وقتی نصف شب خانه را روی سرش گذاشت. من یکهو از خواب پریدم و دیدم آمده بالاسرم و هوار میکشد که «آشخور مفلوک بدبخت! صدام بمب میکروبی انداخته رو سرت! من خودم تو سیانان دیدم. اون گوشه هم واسه همین روشیکمت دراومده بینوا! دولت محل سگ هم به تو نمیذاره. دوست عزیزت جورج بوش هم محل سگ به تو نمیذاره. تو براش هیچی نیستی جز یه نوکر دست به سینه! فردا صبح اول وقت زنگ میزنی به یک وکیل، میخوام به دیوان عالی کشور شکایت کنم! حالیت شد؟» خب قربان، من خوب میدانستم که او توی وضع سختی است، منظورم هیجانی است که برگشتنم به خانه برایش ایجاد کرده بود. میدانید، بازگشت به خانه برای همسران سربازها سختیهای خاصی بهدنبال دارد، و من نمیخواستم اعصابش بیشتر به هم بریزد. برای همین بهش گفتم «چشم عزیزم. قول میدم همین که خونه درختی جیمی رو ساختم یه وکیل بگیرم.»
ولی خب، معلوم است که هرگز دست به چنین کاری نزدم.
در عوض بهترین خانه درختی را که میتوانید فکرش را بکنید برای جیمی ساختم. یک نردبان طنابی گذاشتم که میشد بالا و پایین بکشیاش. یک تراس کوچک ساختم، به میلههاش ضد زنگ زدم و یک دوربین پایهدار روی آن گذاشتم. یک آشپزخانه نقلی درست کردم، با اجاق و توالت سر دستی. یک ژنراتور برقی هم گذاشتم که خانه برق هم داشته باشد. آخر سر هم تلویزیون و رادیو دو موج را بردم. دلم خواست جیمی بهترین چیزها را داشته باشد، تازه، این کارها سرم را گرم میکرد و فکرم از خیلی چیزها آزاد میشد.
واقعیت قضیه این بود که گوش اصلا برای من مهم نبود و غصهام میشد وقتی میدیدم خانم لارون نمیتواند مرا همان جور که هستم دوست بدارد. بعدش هم، کمکم به خاطر دردسرهایی که پشت سرهم درست میکرد کفری میشدم. اصلا یک گوش کمتر و بیشتر چه فرقی میکند قربان؟ به من که آزاری نداشت. یعنی میخواهم بگویم، اگر تصادفا دستم بهش میخورد، یا زخم ای، چیزی میشد، خب بله، انگار کنید یک تکه ذغال گر گرفته افتاده باشد رو پوستتان. گر میگرفتم. تا یک تکهیخ روش نمیگذاشتم ساکت نمیشد، اما سوای این ها، کلا دردسری نداشت. سوء برداشت نشود قربان؛ اگر به خودم بود، ترجیح میدادم گوشی در کار نباشد، اما خب در مجموع چندان چیز مهمی هم نبود. میدانید، اصلا دوست داشتم به این گوش به چشم یک گل نگاه کنم. یک گل آفتابگردان که روی تنم شکوفه کرده بود و باز میشد. های مردم! به خدا سربازها با وضع خیلی خرابتر از من برمیگردند خانه ـ بیدست، بیپا، بیدندان، بیچشم. بابا، مردم جنازهشان به خانه میرسد. اصلا آدم فکرش را که میکند، میبیند من عوض این که چیزی را از دست بدهم، تازه یک چیزی هم گیرم آمده. یک جورهایی یک چیزی برنده شده ام. همهاش زور میزدم این را به خانم لاورن حالی کنم.
تا اینکه حدود یک هفته پیش، همین طوری بیخودی نصفه شب از خواب پریدم و چشمم افتاد به خانم لاورن که سرش را فرو کرده بود توی بالش و خوابش برده بود. زیر نور مهتاب، یکهو دیدم وسط موهای پشت کلهاش یک چیز ریز برق میزند. توی خواب و بیداری با خودم گفتم این دیگر چیست ولی قبل از اینکه بفهمم چی به چی و کی به کی است، چشمم رو هم افتاد و برگشتم به سرزمین رویاها. شب بعد هم درست همین اتفاق افتاد. از خواب پریدم و بیهوا چرخیدم طرف خانم لاورن و دوباره همان چیز براق را لای موهای پشت کلهاش دیدم. با خودم میگویم کاش آن شب هم خوابم برده بود؛ با آن همه خستگی باید همینکار را میکردم. منتها به جایش بلند شدم رفتن جلو و موهای خانم لاورن را پس زدم که بهتر ببینم.
چند لحظهای طول کشید تا بفهمم دارم به چی نگاه میکنم. یک دندان بود. یک دندان سفید براق، یا در واقع چند تا دندان؛ دقیق دقیقاش دو ردیف دندان توی یک دهن راستکی با لب و همه چی. دستم را بردم جلو به لب بالایی دست زدم. نرم بود، قربان. واقعا نرم. یک دهن راستکی پشت کله خانم لاورن! زبانی از توش درآمد و آنجای لبش را که من دست زده بودم لیس زد. بعدش دهن گفت: «سلام، لاورن!» قربان، من را میگویید، خشکم زد. دهن گفت «هی رفیق، چی شده؟» صداش مردانه ولی جیغ جیغو و ریز بود؛ من از لحن حرف زدنش خوشم نیامد. برای همین ازش پرسیدم معلوم هست پشت کله ی زن من چه غلطی میکنی، و اصلا میدانی داری با کی حرف میزنی؟ دهن گفت «دارم با تو حرف میزنم دیگه، لاورن. تو... اصلا ببینم، منو مسخره کردهای؟ پاشو لاورن، خوب بازیت گرفته. انگار نمیدانی کی هستی، هان؟ سلام، اسم من لاورنه، ولی نمیدونم کیام؟ هی لاورن، خیال میکنی خانم لاورن منو پشت کلهاش ببینه، چیکار میکنه، هان؟ به نظر تو، میآد دندونای منو هم مسواک کنه، لاورن؟ آخه میدونی، من خیلی اهل بهداشت دهان و دندان هستم. وقتی یک دست دندون مرواری خوشگل مث دندونای من داشته باشی، حاضری هر کاری بکنی تا سلامت نیگرشون داری.» دهنه لبهاش را باز کرد و ردیف دنداناش را نشانم داد، و باید اعتراف کنم که قشنگ بود. گفت «بدک نیست، هان؟»
دیگر داشتم از کوره در میرفتم؛ همین را به دهن گفتم و این را هم گفتم که برای خودش بهتر است که زود جواب سوال اولم را بدهد و بگوید پشت کله ی خانم من چه غلطی میکند. دهن برگشت گفت «بابا بیخیال، لاورن، چه خبرته؟ من واسه خاطر تو اینجام. واسه اینکه رفتی سعودی و کویت و عراق و مبارزه کردی، لاورن. نکنه یه چیزایی رو درست نگرفتهام هان؟ چطور نمیدونی؟! بهتره پاشی لاورن. پاشو خود تو جمع کن.» این جا بود که فهمیدم این دهن پشت کله خانم لاورن دارد مثل چی دروغ میگوید. یک دروغگوی بزرگ. همین را برگشتم بهش گفتم. دهنه گفت «لاورن! رفیق قدیمی من، آخه دروغم کجا بود!» خب، من چه کاری از دستم بر میآمد قربان؟ میخواهم بگویم خودتان را جای من بگذارید؛ اگر نصفه شب بلند شوید ببینید پس کله بانو باربارا بوش یک دهن در آمده، چه کار میکنید؟ یک چیز برایم حتمی بود: کاری را که میخواستم بکنم، از دستم بر نمیآمد، و آن مشت کوبیدن تو دهن این دهن بود، چون این کار تقریبا مساوی بود با مشت کوبیدن تو کله خانم لاورن. برای همین پا شدم یک تکه چسب کاغذی چسباندم در دهنه، و تخت گرفتم خوابیدم.
فردا صبح چه قشقرقی به پا شد، بماند. وقتی بیدار شدم دیدم خانم لاورن جلوی آینه قدی وایستاده و با دستهاش زور میزند چیزی را از صورتش بکند. هی خودش را این ور و آن ور میکرد، و من یک لحظه به خیالم رسید که دارد لال بازی میکند و یک تکه از هنرنماییاش این است که میخواهد صورتش را از سرش جدا کند. بعد چشمم بازتر شد و همه چیز دستم آمد: شب قبل، توی خواب و بیداری، چسب را به دهن خانم لاورن زده بودم. خانم لاورن تندی به طرف من چرخید. چشم هاش جوری بود که یک آن به خود گفتم اوه اوه، چه حرفههایی دارد به من میزند، و دیدم همچین بد هم نیست که دهنش چسب خورده. البته این فکر زیاد طول نکشید چون بلافاصله یک قوطی کرم «داو» را پرت کرد به طرفم که یکراست خورد توی ملاجم و مرا ولو کرد توی رختخواب. چشمهام داشت سیاهیی میرفت و از وسط سیاهی دیدم خانم لاورن سشوارش را گرفته بالای سرش و دارد می آید طرف من. با خودم گفتم من نمیخواهم اینجوری بمیرم. در همین احوالات جیمی کوچولو آمد تو اتاق. دور خودش پتو پیچیده بود، چشمهاش را مالید و گفت: «بابایی؟ بابایی؟ چیشده؟» ما، یعنی من و خانم لاورن، برگشتیم طرف پسر کوچولومان؛ من با دیدن جیمی، بیهوا گفتم «یا خدا!» جیمی کوچولو همه صورتش طبیعی بود جز یک جاش: دماغ نداشت. صورتش صاف صاف بود، عین یک تکه نان. سوراخ دماغی هم در کار نبود. جیمی کوچولوی نازنین من دماغ نداشت.
قربان، شما را به جان هر کس که دوست دارید، خیال بد نکنید. ببنید من حتی وقتی دیدم خانم لاورن جیمی و چمدانش را از در خانه میبرد بیرون، موضع خودم را حفظ کردم؛ دقیقا همان موضع خود جنابعالی که می گویید: در جنگ خلیج فارس صدام حسین از سلاحهای میکروبی استفاده نکرد. اگر توی این دنیا از یک چیز بدم بیاید، آن چیز، آدم نق نقو است. قربان، من از این سربازهای مشهور به رزمندگان طوفان صحرا بدم میآید که مدام از سر درد و ریزش مو نک و نال میکنند و حرف عوارض جنگ خلیج را پیش میکشند. مثل این سرجوخه هیل، که خانه اش آخر خیابان خودمان است. سرجوخه هیل نمیتواند راه برود و هر جا بخواهد برود مجبور است روی اسکیت بورد بنشیند. صورت این هیل پر از جوشهای چرکی است. میآید خانه من و یک بند به دولت ایالات متحده بد و بیراه نثار می کند. چند روز پیش هم آمده بود و میخواست مجبورم کند یک دادخواست امضا کنم، چون چند هفته پیش یک اشتباه بزرگ کردم و تو حال مستی، گوش را نشانش دادم. هیل وقتی گوش را دید، سرش را بلند کرد و بروبر نگاهم کرد. گفت «لاورن، اینقدر کله شقی نکن. تو این قضیه ما همه با همیم. حق تو نیست که این بلا سرت بیاد. یه کم به فکر جیمی کوچولو باش.» من این بالا بودم، توی خانه درختی جیمی. ( الان هم موقتا همین جا زندگی میکنم.) هیل آن پایین وسط حیاط ایستاده بود و داشت یک تکه کاغذ را بالا سرش تکان تکان میداد. شعار تایپی روی کاغذ از آن بالا خوانده میشد: «شما نفت میخواستید، ما نفت برایتان آوردیم. حالا به ما کمک کنید.» من هم در کمال خونسردی هفت تیرم را به طرفش نشانه رفتم و گفتم «به نفعته دیگه اسم پسر منو نیاری، هیل. اصلا بهتره دیگه فکرشم نکنی.»
همان موقع بود که فکر پرواز به سرم زد. وقتی هیل با اسکیتش از حیاط رفت بیرون و سرازیر شد توی کوچه، خم شدم نگاهش کنم، که یکهو سرم گیج رفت و از بالای درخت پرت شدم پایین. با پشت آمدم زمین. اولش فکر کردم فلج شدهام چون نمیتوانستم دست و پام را تکان بدهم. بعد به گمانم از هوش رفتم. وقتی به هوش آمدم، ستارهها در آسمان شب چشمک میزدند، و یک برگه از دادخواست هیل هم روی سینهام بود. ماجرا مال چهار روز پیش است. بالاخره خودم را بالا کشیدم و از آن به بعد از اینجا تکان نخوردهام. پشتم دارد مرا میکشد، اما وقتی قوز میکنم دردش کمتر میشود. الان هم همینطوری نشستهام: مچاله و قوز کرده. و حالا با این همه پرنده دور و برم، فکری افتاده تو سرم: با خودم میگویم نکند پشتدردم به خاطر افتادنم نباشد؛ نکند پشتم دارد بال در میآورد؛ مثل وقتی که لثه آدم، قبل دندان در آوردن، درد می گیرد. میدانید، به این نتیجه رسیدهام که آرزوی محالی نیست. حالا که آدم میتواند گوش و دهن در بیاورد، چرا نتواند یک جفت بال در بیاورد. اگر بال داشته باشم، پرواز میکنم سمت خانه مادر زنم در سیاتل. میدانم اگر خانم لاورن چشمش به من بیفتد که با بالهای تازهام توی آسمان پرواز میکنم، قید ماجرای گوش و دهن و دماغ را میزند. اصلا کدام زنی است که به مردی بالدار نه بگوید؟ برای همین است که صبح به صبح به پشتم دست میزنم ببینم بالها در آمدهاند یا نه. هنوز در نیامدهاند و من فکر کنم کمکم دارد دیر میشود.
برای همین است که میخواهم ببینم میشود یک لطفی در حق این دوست قدیمی بکنید و برای خانم لاورن یک یادداشت کوتاه بفرستید و بهش بگویید اجازه دارد به خانهاش برگردد تا ما دوباره یک خانواده تمام عیار بشویم. میدانم زندگی ما بیمشکل و دردسر هم نبوده، اما هیچ مشکلی در مقابل عشقی که به همدیگر داریم، به چشم نمیآید. می شود لطف کنید و بهش بگویید به من افتخار میکنید. بهش بگویید لاورن با غرور به مملکتش خدمت کرده. بهش بگویید من پیغام داده ام برگردد تا کمکم حالم خوب شود. متاسفانه دیگر حرف مرا گوش نمیکند قربان. تازگی ها اصلا جواب مرا هم نمیدهد. آخرین باری که به خانه مادرش زنگ زدم، او آن دهن دومیش را گرفت دم گوشی. دهنه هم گفت: «ای به گور پدرت، چرا بی خیال نمی شی؟ چرا حالیت نمی شه، لاورن؟» من هم گوشی را گذاشتم چون حاضر نبودم همان جا بنشینم و اراجیف آن دهن حرامزادهی دروغگو را بشنوم.
واقعا ممنون شما خواهم بود اگر قبول زحمت کنید، این نامهای را که گفتم بنویسید و به آدرس واشنگتن، سیاتل، خیابان بنگال، پلاک 381 ارسال کنید، قربان. این آدرس منزل مادر خانم من است. اینطوری شاید من بتوانم دوباره به زندگی عادیام برگردم. میخواهم عرض کنم، اگر مرد خانوادهاش را از دست بدهد، برایش چی میماند؟ دلم برای جیمی تنگ شده؛ برای اینکه بگذارمش روی دوشم و باهاش دایناسوربازی کنم. الان تنها همدم من پرندههایی هستند که این بالا روی این درخت، لانه کردهاند.
زمستان دارد سر میرسد و برگها میریزند. به زودی همین پرندهها هم از اینجا میروند. میدانم که شما درک میکنید، قربان. و میدانم که خانم لاورن به حرف شما گوش میدهد. لطفا گرمترین سلامهای مرا به بانو باربارا بوش و جورج برسانید. بله، قربان، به آنها بفرمایید من سلام میرسانم و همواره به یادشان هستم.
و همچون همیشه: خدمت تحت امر شما برای من افتخار بزرگی است، قربان.
سمپرفیلدز
سرجوخه جیمز لاورن |