...
با پکهای محکمی که به سیگار میزدم میخواستم به او بفهمانم که چقدر عصبانیم.
: ول کن بابا حالا چقدر خودتو اذیت میکنی! چیزی نشده.
ـ آنچنان نگاهی به او انداختم که حتی یک لحظه احساس کردم خودم هم ترسیدم- ادامه داد:
ببین زندگی مثل همین خیابونه. فقط باید فکر کنی که داری میری. همین فقط راهتو برو . هرچی بیشتر قدم برمی داری به مقصدت نزدیکتر میشی.....
-از خیابان گذشتم. منتظرش ماندم...
بوق بوق
ترمز....
خون....
او هرگز به این طرف خیابان نرسید.
|