داستانک... (علی جهانیان)

...

با پکهای محکمی که به سیگار میزدم میخواستم به او بفهمانم که چقدر عصبانیم.

: ول کن بابا حالا چقدر خودتو اذیت میکنی! چیزی نشده.

ـ آنچنان نگاهی به او انداختم که حتی یک لحظه احساس کردم خودم هم ترسیدم- ادامه داد:

ببین زندگی مثل همین خیابونه. فقط باید فکر کنی که داری میری. همین فقط راهتو برو . هرچی بیشتر قدم برمی داری به مقصدت نزدیکتر میشی.....

-از خیابان گذشتم. منتظرش ماندم...

بوق    بوق  

              ترمز....

                         خون....

  او هرگز به این طرف خیابان نرسید.