داریو فو ـ فرانکا رامه
ترجمه: نازنین قازیاری
موسیقی : ( نور برروی زنی که بر سکوی پایین صحنه به پشت دراز کشیده و به خود می پیچد ودر تقلاست می تابد.)
نه نه خواهش می کنم ! خواهش می کنم دست نگه دار ! اونجوری نه ، نفسم در نمیآد ! داری منو لِه می کنی . بسه، میشه گردَنمو لیس نزنی ؟ نه تو گوشمم نه ! آره گفتم که این کار رو دوست دارم . . . و دوست هم دارم. . . ولی نه اینکه زَبونت وِز وِز کنه اون تو ، مثل تخم مرغ بهم زن . و خودت هم نتونی کنترلش کنی . وای خدا مگه تو چند تا دست داری ؟ بذار نفس بکشم . .نفسم دَر نمی آد ! بلندشو از رو من !
(زن می نشیند، انگار که خودش را از زیر مرد آزاد می کند .)
اوف ف ف ! بالاخره ! دینگ دینگ ! (سپس مثل صدای داور در رینگ ) بر گردین سرِ جای خودتون!( بعد رو به مرد) به این میگی عشق بازی ؟ بله اتفاقا من از عشق بازی لذت می برم ولی فکر نمی کنی یه کمی عشق هم باید توش داشته باشه؟ اوه درسته . البته . من رُمانتیک و حساسم . تو لازم نیس این حرفو بزنی. . . پس اینو چی میگی . . . من مثل یه ماشین پینبال نیستم . نمی تونی یه پولی تو سوراخ بندازی و شروع کنی به حمله کردن و انتظار داشته باشی که تمام چراغ هام روشن بشه، با خشونت رفتارکنی و من هم خودمو یه وَری کنم , می بینی؟
(با دلخوری ،می ایستد .)
دانلود متن کامل نمایشنامه...قبلالتحریر: به پیشنهاد خسرو یکی دو هفتهای میشود که یک بخش جدیدی را در ایرانشهر شروع کردهام و در آن هر روز در ستایش یکسری پیشنهادهای فرهنگی ـ هنری مینویسم. از اینکه چه کتابی بخوانیم و چه فیلمی ببینیم و به تماشای چه تئاتر و نمایشگاهی برویم. یک جورهایی شبیه به همین وبلاگ. در طراحی جدید اینجا هم میخواستم یک بخش مجزا برای آن نوشتهها اضافه کنم اما راستش ترسیدم بعد از مدتی وبلاگام را خراب کند؛ اینکه هر روز در دام آپدیت کردن آن ستون کذائی بیافتم و از نوشتههایی که صرفا برای اینجا مینویسم جدا بیافتم.
با این حال فکر میکنم بد نباشد هرازچندگاهی از آن نوشتهها کمک بگیرم برای بهروز کردن اینجا، مخصوصا وقتی که فاصلهای میافتد و آن حس ناب وبلاگنویسی در روزمرگی گم میشود.
ادامه...
"صمد بهرنگی" در دوم تیر ماه 1381 در محله چرنداب تبریز ، کوچه اسکویی در خانواده ای که فقر در خانه شان چمبره زده بود ، متولد شد ؛ او که از همان کودکی با فقر زاده شده بود ، روحش با فقر عجین شد و تا آخر عمر نیز به مردم طبقه ای که از آن برخاسته بود، پشت نکرد. سال 1325 نام او را در مدرسه 21 آذر نوشتند ، سال های مدرسه می گذشت و روح "صمد" از رنجی که مردم طبقه اش می کشیدند ، رنج می برد و همین مساله برای او دردسرهایی نیز در پی داشت ، سال 1331 به دبیرستان "تربیت" تبریز راه یافت ، اما دست از بحث های داغ پیرامون مسائل روز بر نمی داشت ، به طوری که همین امر مادرش و پدرش را واداشت که به شکل جدی به او تذکر بدهند و او را از راهی که برگزیده بود ، بازدارند. سال 1334 به دانشسرای مقدماتی راه یافت...
ادامه ...
گروه فرهنگی ، نگار گوهری – هشتم شهریور سومین سالروز خاموشی آوازه خوان شهیر ایرانزمین ، «فرهاد مهراد» است.
توی قاب خیس این پنجره ها عکسی از جمعه غمگین می بینم
چه سیاهه به تنش رخت عزا تو چشاش ابرای سنگین می بینم
داره از ابر سیاه خون می چکه جمعه ها خون جای بارون می چکه
نفسم در نمیاد، جمعه ها سر نمیاد کاش می بستم چشامو این ازم برنمیاد
داره از ابر سیاه خون می چکه جمعه ها خون جای بارون می چکه
عمر جمعه به هزار سال می رسه جمعه ها غم دیگه بیداد می کنه
آدم از دست خودش خسته می شه با لبای بسته فریاد می کنه
داره از ابر سیاه خون می چکه جمعه ها خون جای بارون می چکه
جمعه وقت رفتنه موسم دل کندنه خنجراز پشت می زنه اونکه همراه منه
داره از ابر سیاه خون می چکه جمعه ها خون جای بارون می چکه
این ترانه تنها یکی از جاودانه هایی است که شعر آن را شهیار قنبری ، آهنگ آن را اسفندیار منفردزاده و فرهاد خواند .
کتابی می خواندم به نام"آمریکا وجود ندارد!" مجموعه داستان های کوتاه پتر بیکسل، نویسنده آلمانی که بسیاری او را استاد کوتاه نویسی می دانند. درون مایه داستان ها بیشتر تنهایی آدم ها هست و نداشتن مخاطب و دوری آدم ها از یکدیگر حتی وقتی به هم نزدیکند. فکر کردم شاید بد نباشد لذت خواندن یکی از داستان های این مجموعه را با شما قسمت کنم. دختر نشسته بود انجا. اگر کسی می پرسید از کی، جواب می داد:((همیشه، من همیشه اینجا می نشینم.)) گارسون که قهوه را می آورد، لبخند دوستانه ای می زند. دختر کیفی قرمز دارد، و این کیف چنان متعلق به اوست که فقط یک کیف قرمز ممکن است این قدر به خانم های جوان تعلق داشته باشد. پیش هم آمده بود که کسی قهوه ای مهمانش کند، اما بعد، دوستش و یا قطار که می آمد، دختر تشکر می کرد و می رفت.
مردان
او اینجا منتظر است. منتظر یک دوست، منتظر یک همکار، در انتظار قطار، منتظر غروب.
ادامه داستان را از اینجا بخوانید...
![]() |
![]() |
تصویر بزرگتر
با سلام ...
امروز شعرهایی از دوست عزیزم آقای کیوان قنبری را گذاشتم... امیدوارم شما هم مثل من با خوندن اشعارش دل دل خوندن شعر های دیگر ایشونو داشته باشین.
آقای مهندس کیوان قنبری از دوستان دوران دانشگاه و هنوز منه...
« آرشیو »
من می خرم ،
بعد ،
این روزنامه هر روز دو نیمه به شب می رسد
برای ماندن در زیر پل
و
خواندن در کناراُجاق
اما همواره هر نیمه به آن نیمه ی دیگر فکر می کند
ماندن
یا
خواندن .
سطرها جلوی مان صف کشیده اند ؛
به زندان افتاده ایم
اشتباه نکن ،
وضع من از تو- که نمی خوانی - بهترنیست
می توانی بیایی این اُجاق را با هم بسوزیم .
تنها آنکه روزنامه می فروشد ،
پولش را می برد ،
و آنکه خودش را در روزنامه ،
به هیچ نیمه ای نمی اندیشد .
آخرش هم، همین روزها، شب شیرجه می زند توی این نیمه،
اجاق ، خاموشُ
می آیم که با هم یخ بزنیم
و روزنامه کامل شود ،
، شر بخوابد ،
تا فردا که بخرد ؟! ... .
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شعرهای دیگری از همین شاعر را از اینجا بخوانید...