ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
جای دنج تمیز و پر نور
ارنست همینگوی
برگردان: بهناز عباسیدیروقت بود و همه کافه را ترک کرده بودند، جز پیرمرد که در سایهای کهبرگهای درخت در زیرِ نورِ چراغ برق ساخته بودند نشسته بود. در طول روزخیابان خاکآلود بود ولی در شب شبنم گرد و غبار را فرو مینشاند و پیرمرددوست داشت تا دیروقت بنشیند، چون گوشش سنگین بود و حالا در شب کههمهجا آرام بود تفاوت را حس میکرد. دو پیشخدمتِ کافه میدانستند که اوکمی مست است و با اینکه مشتری خوبی بود میدانستند که اگر زیاد بنوشدپولی نمیپردازد و میرود و برای همین مراقبش بودند و نگاهش میکردند.یکی از پیشخدمتها گفت: هفتة پیش میخواسته خودش را بُکشد.
ـ برای چی؟
ـ ناامید شده بوده.
ـ برای چی؟
ـ برای هیچی.
ـ تو از کجا میدانی برای هیچی بوده؟
ـ خیلی پول دارد.
ادامه مطلب ...