وقتى مبانى فلسفى فمینیسم را دست گرفتم تا متنى از نوع مرور کتاب بنویسم فکر نمى کردم کار به متن پیش رو بکشد که کشید. پس از خواندن این کتاب نکاتى چند مهم به نظرم رسید که آنها را خواهم آورد و این مسئله متن حاضر را بیشتر از نوع انتقادى مى کند تا مرور، هرچند پیش از پرداختن به این نکات نگاهى گذرا دارم به آنچه در این کتاب آمده: «مرورى بر مبانى فلسفى فمینیسم» از پنج فصل تشکیل مى شود، در فصل اول آقاى خسرو باقرى تاریخ شکل گیرى فمینیسم را از آغاز تاکنون برمى شمارد.
در فصل دوم ما با دو نوع رویکرد فمینیسم به فلسفه مواجهیم. در رویکرد اول، فمینیسم از درون فلسفه رایج، به عنوان یک گرایش فلسفى در کنار گرایش هاى دیگر که ساختار کلى فلسفه رایج را پذیرفته، پیدا شده و از درون خود فلسفه به نقد آن مى پردازد. در این گروه کسانى چون سیمون دوبوار، فلمن و... جاى دارند. ولى در رویکرد دوم که از آن کسانى چون لوس ایدگیارى، لوید و بوردو است کل جریان فلسفه غربى به اتهام مذکر بودن همه ساختارهاى اندیشیدن در آن، به پرسش کشیده مى شود، این رویکرد نسبتاً جدید که بیشتر از آن نحله فرانسوى یا نسل سوم و بعد از آن فمینیسم است از بیرون فلسفه از حاشیه به نقد فلسفه پرداخته و درصدد تخریب فلسفه رایج، اعلام پایانش و رسیدن به یک «متافیزیک زنانه» است. به نظر پیروان این رویکرد فلسفه غرب بنیاد را همواره بر حضور (Presence) و بازنمایى (representation) قرار داده و از آنچه منشأ حضور یعنى غیبت و جسم مادرانه (materna) بوده غفلت ورزیده است. فصل سوم به مسئله ماهیت آدمى و جنسیت پرداخته است: «انتقاد فمینیسم به فلسفه این است که فیلسوفان همواره در بحث از ماهیت آدمى به عنوان یکى از مسائل بنیادى فلسفه [...] در پى صورت بندى ویژگى هاى مردان یا ماهیت مردانگى بوده اند.» (ص ،۶۸ همان) و برخى فمینیست ها برخلاف فمینیست هاى لیبرال که از آراى روسو، کانت و... پیروى مى کنند، بر آنند که اگر از دیدگاه جنسیتى به مسئله نگریسته شود اصولاً مفهوم «انسان» مفهومى پوچ و بى معنى است.
در فصل چهارم نویسنده، سه مرحله معرفت شناسى در تاریخ بشر یعنى مرحله ماقبل مدرن، مرحله مدرن و مرحله پسامدرن یا عصر معرفت شناسى فمینیستى از نظر فمینیست ها را برمى شمارد و همچنین تفاوت هاى آنها را با هم در مرحله سوم یا عصر فمینیسم مرز میان خود و دیگرى، سوژه و ابژه متغیر، متحرک، غیرقاطع و تبادلى است، در معرفت شناسى فمینیستى عواطف، همدردى (Sympathy)، همدلى (empathy) و عشق (love) در کسب دانش هاى انسانى و همچنین طبیعى نقش اساسى بازى مى کنند. در این مرحله تکذیب عینیت معصوم علم و اندیشه علمى و تاکید بر ارتباط ژرف میان علایق اجتماعى و شکل و محتواى علم در صدر جریان اندیشه قرار مى گیرد و به نظر فمینیست ها هر نظریه اى را مى توان حفظ کرد مادام که مدافعان آن قدرت کافى نهادینه براى تهدیدهاى بالقوه نسبت به آن را داشته باشند. «علوم تجربى معاصر با توجه به ابعاد معرفت شناختى آن زمینه ساز سلطه مردانه بوده است...» (همان، ص ۱۱۱)
فصل پنجم مولف ابتدا به دو گرایش کلى اخلاقى در غرب یعنى اخلاق عدالت گرا (افلاطون و ارسطو) و اخلاق حق گرا (کانت و پساکانت) اشاره مى کند و سپس انتقادهاى فمینیست ها به این دو نوع اخلاق و پیشنهادهاى آنان تحت عنوان اخلاق مسئولیت گرا (care) را برمى شمارد. از نظر فمینیست ها اخلاق مد نظر افلاطون و به تبعش ارسطو دچار سوگیرى مردانه است. افلاطون ساختار «عادلانه»اى را براى اجتماع طرح ریزى کرد و سپس آن را براى ساحت وجودى آدمى به کار برد که براساس آن عقل در راس است و عقل در تاریخ فرهنگ غرب در برابر احساس و عاطفه که زنانه بوده، خصیصه اى مردانه قلمداد شده و چون عقل در این اخلاق عدالت گرا محور است پس کل این اخلاق مذکر و پدرسالار است و همچنین فردگرایى مورد تاکید کانت که براساس آن خود فرد بنا بر دستور مطلق عقل، جدا از اقتدار مراجع دینى و سنت و بدون توجه به پیامدهاى عمل خود عملى را اخلاقى تشخیص مى دهد که خود این فرایند دال بر استقلال (autonomy) است و استقلال در برابر وابستگى و اتکا همواره صفتى مردانه در برابر امور زنانه بوده است. اخلاق حق گراى کانتى حاصل روابط اقتصادى سرمایه دارى است که بر مفاهیم مصرف و سود تاکید دارد که خود این مسئله به رقابت به عنوان امرى مردانه در برابر همکارى (امر زنانه) منجر مى شود؛ در اخلاق عدالت- حق گرا (اخلاق مذکر و مردانه) فرد براى دفاع و محفوظ ماندن حق خود به حقوق دیگران احترام مى گذارد ولى اخلاق فمینیستى (زنانه) با تاکید بر محوریت مسئولیت جمع گرا است، افراد در یک شبکه ارتباطى گسترده قرار دارند و تاکید بر مسئولیت گرایى در برابر دیگران است. دو مفهوم کلیدى این اخلاق رابطه (connection) و ارتباط (relationship) است. عاطفه، گرایش به عاطفه دیگران و به فکر آنان بودن، اصولى به عنوان یک نیاز بنیادى انسان و موقعیت گرایى از دیگر ویژگى هاى اساسى اخلاق فمینیستى است. در اینجا مخاطب عمل اخلاقى مهم است و نه مثل عدالت- حق گرایى نفس عمل اخلاقى فارغ از چگونگى نتیجه، فارغ از لذت گیرى- بخشى و...
و اما نکاتى چند درباره دیدگاه هاى خسرو باقرى:
۱- مولف محترم مى نویسد: «... گاه چنان اغراق شده که گویى براى هر عرصه و حوزه اى از تلاش هاى شناخته شده بشر مانند دین ورزى، فلسفه ورزى، علم ورزى، هنرورزى، سیاست ورزى و نظیر آن مى توان از روایتى فمینیستى سخن گفت. (ص ،۱۲ همان)
البته این نظر آقاى باقرى است ولى هستند در دنیا آدم هایى که برآنند مى توان به همه چیز از یک دیدگاه زنانه نگاه کرد و آن را زنانه روایت کرد، حتى متافیزیک که ذاتاً امرى یکه و مرکزگرا و طبعاً مردانه است. فمینیست هاى نسل سوم و بعد از آن با گرایش به یونگ (کاشف آنیما (جان زنانه) و آنیموس (جان مردانه)) و دریدا همه امور و مفاهیم هستى را با ارجاع به تن زن، به جسم مادرانه، با ارجاع به مادر متن هایى مثل کتب آسمانى و ادب کلاسیک و همچنین واقعیت هاى پذیرفته شده فرهنگى و غیرفرهنگى و... ابتدا ذیل دو امر زنانه و امر مردانه قرار مى دهند و سپس با کاربرد نظریه واسازى دریدا و مناسبات قدرت فوکو و... در این تقابل بحران ایجاد کرده، از آنها ساخت زدایى مى کنند. در این دسته بندى همه مفاهیم و واقعیت هاى ذهنى و عینى را مى توان جا داد. شب از آن رو که مبهم، تاریک، ناشناس، خصوصى و «خانگى» است با ارجاع به تن زن در ذیل امر مونث قرار گرفته و روز چون روشن، عمومى، مشخص و متمرکز است در اردوگاه مذکر و یا مثلاً در حیطه علوم سیاسى پلورالیسم (تکثرگرایى، چندگرایى) باز با ارجاع به تن زن با توجه به مراکز حس کننده جنسى متکثر در تن زن، پخش بودن فرایند لذت در اندام مونث و با توجه به [...] زنانه و در مقابل تمرکزگرایى سیاسى مردانه است و الخ همین طور. هدف فمینیست ها این است که مرز میان این تقابل هاى دوتایى را غیرقاطع، غیرواقعى، تبادلى و متداخل درهم بنمایند، آنها آن فاصله و جدایى قاطعى را نشانه مى روند که در تاریخ فلسفه غرب از افلاطون به بعد گمان مى رفته میان این تقابل هاى دوتایى «واقعاً» وجود دارد. یکى از فرایندهایى که به نظر فمینیست ها طى آن مرز میان تقابل هاى دوتایى تبادلى، تنیده درهم، نامعلوم و شکننده مى شود سکس و اروتیسم است و [...]
۲ _ مولف محترم چون به ذات باورى یا ماهیت گرایى (Essentialism) گرایش شدید دارد که دیدگاهى مردانه است تفاوت جنس (sex) و جنسیت (gender) را نمى پذیرد و به تبع آن Androgyny که برگردان درستش دوجنسیتى است را به «مرد _ زنى» که بیشتر هرمافرودیت یا نرمادینگى به مثابه امرى پیکرشناسیک است، برگردانده و یا Sexual Politics کیت میلت (تولد در ،۱۹۳۴ آمریکا) را به سیاست جنسیتى برگردانده که درست آن سیاست یا سیاست ورزى جنسیت و بر همین سیاق در صفحه هاى ۳۶ ، ۴۱ و... و سرانجام آقاى باقرى در همین زمینه مى نویسد: «این تفکیک [میان جنس و جنسیت] تصنعى و غیرواقعى است، همچنان که انقطاع یا ثنویت بدن و روح، تصنعى و غیرواقعى است (همان، ص ۹۶) در اینجا یادآور مى شوم فمینیست ها (بالاخص نسل دوم و بعدش) ضمن مخالفت تمام عیار و رادیکال در همه زمینه ها با ذات باورى، میان جنس و جنسیت تفاوت اساسى قائلند، جنس حاصل معنایى زیست شناسیک _ پیکرشناسیک است، اما جنسیت مجموعه اى از مولفه ها، حالات و صفات و اعمال است که از سوى جامعه و فرهنگ پدرسالار سلطه گر- جو به جنس مربوط داده مى شود، جنسیت در فرهنگ ریشه دارد و مسلماً تغییرپذیر است، ولى تفاوت هاى جنسى امرى است طبیعى (natural)، در ذات باورى که مورد علاقه آقاى باقرى است رفتارها و خصایص زنان طبیعى آنان و جدا از تجربه اجتماعى شان محسوب مى شود. ذات باورى به مثابه یک باور که به «راست» گرایش دارد به این باور منجر مى شود که اگر زنان «جنس دوم» و تحت سلطه پدرسالارى اند طبیعت و ماهیت پیشاتولدى شان اینها را اقتضا مى کند و هر نوع کوشش براى خروج از این سلطه، مهمل و بى فایده است، ذات باورى مى گوید: «یک «زن»، یک «زن» به دنیا مى آید و یک «زن» هم از دنیا مى رود همچنان که یک «مرد».» براساس این دیدگاه زنان باید ابتدا این طبیعت، این چارچوب پدرسالارى را بپذیرند تا بتوانند در همین چارچوب به «حقوق» (کانت را به یاد آورید!) خود که همواره در این چارچوب صورى _ کاغذى است، برسند. به نظر مى رسد فمینیست هاى نسل اول (فمینیست هاى لیبرال) که اگر مى خواستند براى زنان حق راى، حقوق متساوى با مردان و شرایط شغلى برابر به ارمغان بیاورند به ذات باورى گرایش داشتند. در واقع براساس همین گرایش لیبرالیستى «راست» است که باقرى در ص ۱۲۵ مى نویسد: «... امورى چون همدلى و ارتباط با دیگران اختصاصى به زنان ندارد...» و نتیجه مى گیرد که معرفت شناسى جنسیتى (فمینیستى) برپایه اشتباه استوار شده.
آقاى باقرى به ظاهر از این مهم مدام غفلت مى ورزد که ارتباط و همدلى در ذیل امر زنانه همان طور که در بالا اشاره شد، قرار مى گیرند و امورى نیستند که بنا بر نوشته ایشان، از نظر فمینیست ها به زنان اختصاص داشته باشند. عشق، عاطفه و ارتباط مستقیماً با جنس (sex) رابطه ندارند همان طور که یک «زن» مى تواند همدلى، عاطفه و عشق را تجربه کند یک «مرد» هم این توانایى را داراست که با پروراندن آنیماى درون و نقد و تخریب ساخت هاى پدرسالارانه درون _ ذهنى اش این مفاهیم را چه بسا در سطحى بالاتر از حتى یک «زن» تجربه کند و بالعکس این هم درست است، یعنى یک «زن» هم _ همان طور که تاریخ نشان داده _ مى تواند با گرایش به مراکز قدرت پدرسالارى، با ویرانى زنانگى درونى اش و با خیانت به طبقه خود یعنى طبقه زنان داراى خصایص و کارکردهاى کاملاً مذکر و پدرسالارانه شود. عشق، رابطه، احساس، عاطفه و... امورى جنسیتى و درواقع حامل معنایى فرهنگى اند و نه جنسى _ طبیعى.
اما مولف چون این تفکیک جنس و جنسیت را نمى پذیرد معرفت شناسى جنسیتى را هم به عنوان یک گرایش خوداتکا نمى پذیرد و براى آن نقشى تکامل گر یعنى مکمل آنچه مردان ساخته اند و مى سازند یعنى نقش حاشیه اى قائل است و مى نویسد: «معرفت شناسى جنسیتى، اگر این تعبیر را روا بدانیم! (علامت تعجب از من است، نگارنده) مکملى براى معرفت شناسى رایج است.» (ص ۱۳۸) جملاتى که ناخواسته آدمى را به یاد «جنس دوم» دوبوار مى اندازد.
• • •
مبانى فلسفى فمینیسم بى تعارف در زبان فارسى کتابى است بى نظیر و برخى مباحث آن مثل اخلاق فمینیستى، براى اولین بار در این سطح تقریباً گسترده به زبان فارسى انتشار یافته، این کتاب همان طور که در پایان کتاب هم آمده، از منابعى گران قدر سرچشمه گرفته که نشانگر اشراف و احاطه مولف محترم به فمینیسم و نحله هاى متکثر آن است. خواندن مبانى فلسفى فمینیسم براى افراد علاقه مند به مطالعات زنان مسلماً لذت بخش و با فایده خواهد بود.
در فاصلهی گناه و دوزخ.
خورشید
همچون دشنامی برمیآید
و روز
شرمساری جبرانناپذیریست.
آه، پیش از آن که در اشک غرقه شوم
چیزی بگوی.
درختان
جهل معصیتبار نیاکانند
و نسیم
وسوسهای است نابکار.
مهتاب پاییزی
کفریست که جهان را میآلاید.
چیزی بگوی، پیش از آنکه در اشک غرقه شوم
چیزی بگوی.
هر دریچهی نغز
بر چشمانداز عقوبتی میگشاید.
عشق
رطوبت چندشانگیز پلشتی است
و آسمان
سرپناهی
تا به خاک بنشینی و
بر سرنوشت خویش
گریه ساز کنی.
آه،
پیش از آنکه در اشک غرقه شوم چیزی بگوی
هرچه باشد.
چشمهها
از تابوت میجوشند
و سوگواران ژولیده آبروی جهانند.
عصمت به آینه مفروش
که فاجران نیازمندترانند.
خامش منشین
خدا را
پیش از آن که در اشک غرقه شوم
از عشق
چیزی بگوی.
آلبر کامو نویسنده بزرگ فرانسوی قرن بیستم، در سال 1913 در موندُوی الجزایر دیده به
جهان گشود او را یک« فیلسوف بیهودگی » می نامند. فیلسوفی که تحت تأثیر مستقیم
اندیشه های یونانی و فیلسوفانی همچون ژان پل سارتر، فردریش نیچه و آگوستین بود.
کامو اندیشمندی آکادمیک و آموزش دیده نیست. بلکه اندیشمندی است که به دنبال راهی
به منظور پیدا کردن معنایی برای حیاتی که در معرض تهدید و خطر بِِی معنایی است. آلبر کامو را
قبل از اینکه به عـنوان یک فیلسوف بشناسیم باید او را یک نویسنده قهار بدانیم. نویسنده ایی
که اندیشه هایش را توسط نوشته های زیبایش در سراسر دنیا پراکنده شده. نوشته هایی که
سر آمد آنها کتاب طاعون است.
توان کامو در نویسندگی به حدی بود که در سال 1957 جایزه ادبی نوبل را بدست آورد. هر چند
بسیاری معتقدند حمایت حکومت های سرمایه داری از کامو منجر به تحویل جایزه نوبل به او
شد، اما هیچگاه توانایی این نویسنده بزرگ را نباید به فراموشی سپرد. نوشته های کامو
راهی برای دست یابی به فلسفه نوین فرانسه است. فلسفه کامو دارای دو مرحله است. فصل
مشترک این دو مرحله پیش فرض های بی خدایی، فناپذیری روح و بی تفاوتی کاینات نسبت به
شوق و انگیزه انسانی است و فلسفه او حول محوری می چرخد که به آن تحول گویند.
« تحول در نظام ارزشی نهفته است. ».
مرحله اول اندیشه کامو مفهوم بیهودگی است. بیهودگی احساسی از رویارویی جهان غـیر
عقلانی با آرزوی نومیدانه انسان برای یافتن وضعیت خویش در آینده است. او فلسفه ها و
مسایلی را که این امر را به فراموشی می سپارند را نفی می کنند. فلسفه هایی مانند «
اگزیستانسیالیسم » و مسایلی همچون ایمان دینی و انتحار. از درک بیهودگی سه پیامد به
وجود می آید که کامو آنها را « عـصیان »،« آزادی» و « شور» می داند. عـصیان عـبارت است از
اعـتراض و نافرمانی در برابر « طبیعت بشری »؛ آزادی شروع زندگی نو است و شور چنین زندگی
ایست.
مرحله دوم اندیشه کامو چیزی نیست به جز همان مرحله اول با این تفاوت که تأثیرات عـوامل
اجتماعی بر سه عنصر « عـصیان »، « آزادی » و « شور» را به حساب می آورد و تفکر انسان را
در شرایط آموزشی و اجتماعی مختلف متفاوت می داند. فلسفه کامو را می توان نوعی
فلسفه« اگزیستانسیالیسم » نامید هر چند که تفاوت عمده ای بین این دو وجود دارد و این
تفاوت آن است که کامو به « طبیعت بشری» اعـتقاد دارد، اعـتقادی که « مارتین هایدگر » و «
ژان پل سارتر » آن را نفی می کنند.
آلبر کامو در سال 1960 در یک حادثه رانندگی حومه شهر پاریس در حالی که تـنها 47 سال
ازعمرش می گذشت دیده گان از جهان فرو بست.
|
|
نیمه شب بود، می تیا کولدارف، برانگیخته و با هیجان، به سرعت داخل خانه پدرش شد و شروع به سرکردن توی اتاق ها کرد. پدر و مادرش می خواستند بخوابند. خواهرش در تختخواب بود و آخرین صفحات رمانی را می خواند. برادران دانش آموزش خوابیده بودند. پدر و مادرش با تعجب پرسیدند:
" از کجا می آیی؟ چته؟"
" آه نپرسید! فکرش را نمی کردم! نه، هیچ فکرش را نمی کردم! این... این باور کردنی هم نیست! "
می تیا زد زیر خنده و روی صندلی راحتی نشست. از خوشحالی روی پایش بند نبود. " باورکردنی نیست! اصلاً نیم توانید تصورش را بکنید! ببینید!" خواهرش از تختخواب پایین جست، خود را در ملافه ای پیچید و به برادرش نزدیک شد. برادرانش از خواب بیدار شدند. " چته؟ راستی که تو خیلی مضحکی!" " از خوشحالی است، مامان! الان همه روسیه مرا می شناسند! همه! پیش از این تنها شما می دانستید که در دنیا یک دیمیتری کولدارف، مستخدم اداره ثبت وجود دارد و حالا تمام روسیه این را می دانند! مامان! آه خد!" می تیا دوبار برخواست و باز شروع کرد به دویدن توی اتاق ها، بعد دوباره نشست . " آخر چه خبر شده؟ درست شرح بده!" " شما مثل حیوانات وحشی زندگی می کنید، روزنامه نمی خوانید به اجتماع توجهی ندارید این همه چیزهای جالب توجه در روزنامه ها است! هر اتفاقی بیفتد، فوراً منتشر می شود، هیچ چیز مخفی نمی ماند! چه قدر خوشبختم! آه، خدای من! روزنامه ها فقط از آدم های برجسته صحبت می کنند و الان از من حرف می زنند!"
" چی می گی؟ کجا؟"
رنگ پاپا پرید. مامان تصویر مقدس را نگاه کرد و صلیبی کشید. برادرها پاشدند و همان طور با پیراهن های کوتاه شب، به برادر بزرگشان نزدیک شدند." آره، روزنامه ها راجع به من مطلبی نوشته اند الان همه روسیه مرا می شناسد! مامان، این شماره را به یاد داشته باشید چند دفعه آن را می خوانیم، گوش کنید!"
می تیا روزنامه ای از جیب در آورد، به پدرش داد و قسمتی را که با مداد آبی دور آن را خط کشیده بود، نشان داد: " بخوانید!"
پدر عینکش را گذاشت.
" بخوانید دیگر!" مامان تصویر مقدس را نگاه کرد و صلیب کشید. پاپا سرفه ای کرد و شروع به خواندن کرد: " در تاریخ ۲۹ دسامبر، ساعت ۱۱شب ، دیمتری کولدارف ، مستخدم اداره ثبت ... "
" گوش کنید، بقیه را گوش کنید!" " ... دیمیتری کولدارف مستخدم اداره ثبت، موقع خروج از شیره کش خانه ای که در خیابان برنای کوچک منزل کوزیخنی، واقع است، در حال نشئه ... " " با سیمون پترویچ بودم ... تا جزئیاتش را هم شرح داده! ادامه بدهید! گوش کنید!"
" ... و در حال نشئه سر می خورد و زیر دست و پای کالسکه ای که در ایستگاه بوده و به ایوان درتف، روستای دوریکیند، از ایالت بوخنوسک که تعلق داشته است می افتد. اسب می ترسد، کولدارف را لگد مال می کند، سورتمه ای را که کولف تاجر مسکویی در آن نشسته بوده است، زیر پا می اندازد و پا به فرار می گذارد و سرایدار جلویش را می گیرد. کولدارف را که داشته بیهوش می شده به کلانتری می برنند و پزشک او را معاینه می کند. ضربه ای که به پس گردن او وارد آمده بود..."
" این ضربه از مالبند بود پاپا بقیه، بقیه را بخوانید!"
" که به پس گردن او وارد آمده بوده است جزئی تشخیص داده شد. یک بازپرسی شفاهی راجع به قضیه به عمل آمده، مضروب تحت معالجات پزشکی قرار گرفته است..."
" به من گفتنند پشت گردنم را کمپرس آب سرد کنم. حالا خواندید؟ هان؟ اینطور! الان این روزنامه دور روسیه می گردد. بدش اینجا..."
می تیا روزنامه را گرفت تاکرد و در جیب انداخت.
" الان می برم منزل ماکاروف، بهش نشان می دهم ... باید به ایوانتیسکی، ناتالی، ایوانونا و به آنسیم بازیلیویچ هم نشان داد ... رفتم! خداحافظ . "
می تیا کلاهش را سر گذاشت و فاتح و خوشحال به کوچه گریخت.
اعلام این رأی قدری غافلگیرکننده بود، زیرا پیش از این نام پینتر در میان نامزدهای اصلی نوبل امسال ذکر نشده بود.
هارولد پینتر در سراسر جهان شهرتی فراگیر دارد. او از نزدیک پنجاه سال پیش به عنوان بازیگر، کارگردان و نمایشنامه نویس در تئاتر بریتانیا حضور داشته است.
جایزه نقدی نوبل حدود 3/1 میلیون دلار ارزش دارد.
پینتر نمایشنامه نویسی است صاحب سبک که بیان فشرده و گیرای او، با مکث ها و سکوتهای عمیق و مؤثر معروفیت دارد. آثار او به ویژه روی صحنه تئاتر است که جان می گیرند. محیط های امن و آشنای دنیای ما در سکوتی مرموز از هم می پاشد و اضطرابی ناشناختنی صحنه را پر می کند.
آثار اولیه هارولد پینتر زیر عنوان "تئاتر پوچ" رده بندی می شدند، اما با برجسته شدن رگه های سیاسی و اجتماعی تعهدآمیز در آثارش، آثار او امروزه بیشتر در رده "تئاتر معترض" جای می گیرند. برخی از نمایشنامه های او مستقیما اختناق و دیکتاتوری را زیر حمله می برند.
پینتر در دفاع از حقوق بشر همواره بانگی رسا داشته است. در هر فرصتی به انتقاد از زورمندان و جنگ افروزان پرداخته، و حمایت خود را از فرودستان و ستمدیدگان اعلام کرده است.
پینتر در واکنش به برنده شدن جایزه گفت: "من حدود پنجاه سال است که نمایشنامه می نویسم. در عین حال از نظر سیاسی خود را متعهد می دانم، اما نمی دانم که آیا این موضوع هم در دریافت جایزه دخالت داشته است یا نه؟"
هارولد پینتر بیشتر مواقع نسبت به سیاست های رسمی بریتانیا موضعی انتقادی داشته است. نمونه تازه آن حمله به عراق بود که او آشکارا با آن به مخالفت برخاست.
هارولد پینتر در نگارش فیلمنامه نیز فعال بوده است. به ویژه دو سناریوی او به عنوان پیشخدمت و تصادف که در سالهای 1960 برای جوزف لوزی کارگردان آمریکایی مقیم انگلستان نگاشت، از معروفیت بسیاری برخوردار هستند.
برخی از نمایشنامه های پینتر مانند: جشن تولد، مهمانی، کلکسیون و فاسق به فارسی ترجمه شده اند. به تازگی مجله فرهنگی "نگاه نو" سه تک پرده ای معروف او را در ایران منتشر کرد.
به نظر می رسد که اعطای جایزه نوبل به نویسندگان بزرگ تئاتر، به سنتی تازه در آکادمی نوبل بدل شده است. در سال های گذشته داریو فو ایتالیایی و الفریده یلینک اتریشی این جایزه را برنده شدند، که هر دو اساسا نمایشنامه نویس هستند.
هارولد پینتر نیز داستانها و مقالات بسیاری نوشته، اما شهرت و اهمیت او به خاطر آثار تئاتری اوست.
هارولد پینتر هفتاد و پنج سال دارد و در لندن زندگی می کند.
این مجله، بیتلز را "گروهی منحصر به فرد" خوانده که "بیشترین تاثیر را بر شکل دهی به سیمای حرفه نمایش در دوران نوین گذاشته است".
مجله آمریکایی ورایتی، صد چهره شاخص و "شمایل گونه" دنیای سرگرمی را در صد سال گذشته رتبه بندی کرده است. برای تهیه این فهرست، خوانندگان مجله از میان نامزدهایی که فعالان صنعت سرگرمی برگزیدند، به چهره های مورد نظر خود رای دادند.
![]() |
شمایلهای قرن ![]() 1 - بیتلز
2 - لوئی آرمسترانگ
3 - لوسیل بال
4 - همفری بوگارت
5 - مارلون براندو
6 - چارلی چاپلین
7 - جیمز دین
8 - مریلین مونرو
9 - میکی ماوس
10 - الویس پریسلی
مجله ورایتی |
آرمسترانگ، آهنگساز برجسته موسیقی جاز و خواننده ترانه "چه دنیای شگفت انگیزی" در جایگاه دوم قرار گرفت و لوسیل بال سوم شد.
معیارهای مورد نظر برای انتخاب بتهای قرن یا "شمایلها" شامل تاثیر تجاری و خلاقانه آنها، شمار مقلدانشان و ماندگار بودن محبوبیت و جذابیت آنها می شد. حتی این نکته نیز مورد توجه قرار می گرفت که آیا تصویرشان بر روی پیراهنهای طرفداران، حک شده است یا نه.
در تهیه این فهرست، بنا بر آن بوده که همه جنبه های دنیای سرگرمی و حرفه نمایش از جمله بازیگران، کارگردانان، فیلمنامه نویسان، موسیقی دانان، مجریان تلویزیونی، حیوانات، کمدین ها و حتی شخصیتهای کارتونی در بر گرفته شوند.
با وجود این، ده نامی که در صدر فهرست قرار گرفته به ستارگان هالیوود و موسیقی تعلق دارند.
با وجود محبوبیت پایدار آثار الویس پریسلی، این خواننده فقید در جایگاه دهم، پایینتر از مریلین مونرو و میکی ماوس قرار گرفته است.
از میان دیگر کسانی که در فهرست صد نفره جای گرفته اند می توان به جانی کارسون، مجری آمریکایی برنامه های تلویزیونی، جانی کش، خواننده و لاسی، سگی که در حرفه نمایش ستاره شد، اشاره کرد.
ورایتی این رای گیری را به مناسبت صدمین سال انتشار خود انجام داده است. این مجله تعداد رای دهندگان را اعلام نکرد.