بیتوته

شعر و ادب

بیتوته

شعر و ادب

تنها ، بی انگیزه ...

 

تصمیمی برای نوشتن نداشتم ...

تنها می نویسم...سقوط

حالا تقریبا ۵۰ ساعته که نخوابیدم... نمی دونم در این ۵۰ ساعت چه کارهایی رو انجام دادم...

نمی دونم بیشتر به چی فکر کردم و چه کارهایی رو انجام دادم...

اما می دونم قرار بود الان موهام مرتب باشه ...که نیست. لباسام تمیز باشه ... که نیست.

خوب انگار یه جورایی زندگی کردم ... زنده بودم...

چند روزیه که (دقیقا از چهارشنبه شب) بدون هیچ تکون خاصی راه میرم ، گاهی به ندرت غذا می خورم، و گاهی می نویسم که همیشه سرنوشت یکسانی دارند...- سطل آشغال -

حالم داره از همه چیز به هم می خوره... تنها دل خوشیم شنیدن چند کلمه یا خوندن چند جمله از کسی بود که می دونستم آرومم می کنه اما به هر دلیل حالا محرومم ازش...

خوب ... انگار حالاها باید زنده بمونم و فکر کنم...

گاهی خودمو توی آینه به زور می شناسم...

فکر

     فکر

           فکر

   الان پشت این حائل چوبی - سیستم کنارم - یه پسر و دختر دارن سر آیندشون با هم جر و بحث می کنن...

ناخودآگاه می خوام بلند شم و به یکیشون بگم :

   خره ... تو از چی خبر داری که الان داری سر ....... گریه می کنی...

یا لااقل اونقدر اعصابم خورد هست که بخاطر آرامشم هم که شده ازشون بخوام سخنرانیشونو واسه خودشون اجرا کنن...

بدجوری احساس بی خودی می کنم...

احساس موجودی مثل اون چیزی که "گرگور" توی "مسخ" کافکا بود...

یه موجود تنها یه موجود ...

یه چیزی که ناگزیر از موجود بودنه...

خیلی وقتا احساس می کنم که آیا کسی ....

اصلا ولش ...

انگار مثل همون موجود چندش آور یا باید کم کم  در انزوای خودم تحلیل برم و یا از دیگران طرد شم که اونوقت دنبال راه دیگه ای بگردم...

روزها بطور وحشتناکی عذاب آورند...

برایم کمی عجیب است که چطور و به ناگاه در یک شب تمام این اوضاع عوض شد...

کسی که دلیل این کاره باید انسان نیرومندی باشه که اینقدر می تونه کسی رو....

دوباره تا شب باید راه برم بنویسم پاره کنم، و دوباره ...

تنهایی این بار عریان تر از همیشه خودش را می نمایاند...

تنهایی که گاهی با آغوش باز او را پذیرفته ام...

دلم می خواد داد بزنم...

- کارشون به دعوا کشید ... دختر داره گریه می کنه و دادخواستشو طوری میگه که مطمئن شه همه دارن می شنون... -

دلم می خواد داد بزنم...

چشمام داره تار میشه ...

انگار به آخر بیداریم رسیدم...

ناخودآگاه حتما به خواب خواهم رفت...

تا چه وقت؟ دیگه مهم نیست...

کاش بالا خزیدن از دیوار و سقف و کز کردن یه گوشه ی تاریک خلوت برام مهیا می شد...

کاش می شد گریه کنم...

کاش..

 

غزلی از زنده یاد نجمه زارع

کسی که سهم ...

 

خبر به دور ترین نقطه ی جهان برسد

نخواست او به من خسته _بی گمان_ برسد...

شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت

کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد

چه میکنی اگر او را که خواستی یک عمر

به راحتی کسی از راه ناگهان برسد...

رها کنی برود از دلت جدا بشود

به آنکه دوست ترش داشته ، به آن برسد

رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند

خبر به دور ترین نقطه ی جهان برسد

گلا یه ای نکنی بغض خویش را بخوری

که هق هق تو مبادا به گوششان برسد

خدا کند که... نه ! نفرین نمیکنم ... نکند

به او که عاشق او بوده ام زیان برسد

خدا کندفقط این عشق از سرم برود

خدا کند که فقط زود آن زمان برسد