بیتوته

شعر و ادب

بیتوته

شعر و ادب

شعر (ولادیمیر مایاکوفسکی) برگردان : مدیا کاشیگر

 

ابر شلوارپوش
برگردان:مدیا کاشیگر

فکرتان خواب می بیندمایاکوفسکی
بر بستر مغزهای وارفته
خوابش
نوکران پروار را می ماند
بر بستر آلوده
باید برانگیزم جل خونین دلم را
باید بخندم به ریشها
باید
عنق و وقیح
ریشخند کنم
باید بخندم آنقدر
تا دل گیرد آرام
بر جان من نه هیچ تار موی سفید است
نه هیچ مهر پیرانه
من
زیبایم
بیست و دوساله
تندر صدایم
می درد
گوش دنیا پس می خرامم
ای شما
ظریف الظرفا
که عشق را
با کمانچه می خواهید
ای شما
خشن الخشنا
که عشق را
با طبل و تپانچه می خواهید
سوگند
حتی یک نفرتان
نمی تواند
پوستش را
چون من
شیار اندازد
تا نماند بر آن
جز
رد در ردِ لب و لب
گوش کنید
در آنجا
در تالار
زنی هست
از انجمن فرشته های آسمان
می گیرد دستمزد
کتان تنش نازک است و برازنده
می بینیدش
ورق می زند لبهایش را
گفتی کدبانویی
کتاب آشپزی
اگر بخواهید
تن هار می کنم
همانند آسمان
رنگ در رنگ
اگر می خواهید
حتی از نرم نرمتر میشوم
مرد
نه
ابری شلوار پوش می شوم
من به گلبازار باور ندارم
چه بسیار فخر فروخته اند به من
مردان و زنان
مردانی
کهنه تر از هر مریضخانه
زنانی
فرسوده تر از هر ضرب المثل.


بر گرفته از گواشیر

داستان کوتاه ( آنتوان چخوف) ترجمه ی بهنام ناصح

 

«پرستار بچه»انتوان چخوف
 

همین چند روز پیش، «یولیا واسیلی‌‌‌‌اِونا»
[1]پرستار بچه‌‌‌هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم.
به او گفتم: بنشینید«یولیا واسیلی‌‌‌‌‌اِونا»! می‌‌‌‌دانم که دست و بالتان خالی است امّا رودربایستی دارید و آن را به زبان نمی‌‌‌آورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی‌‌‌روبل به شما بدهم این طور نیست؟
-چهل روبل.
-نه من یادداشت کرده‌‌‌‌ام، من همیشه به پرستار بچه‌‌هایم سی روبل می‌‌‌دهم. حالا به من توجه کنید. شما دو ماه برای من کار کردید.
-دو ماه و پنج روز
-دقیقاً دو ماه، من یادداشت کرده‌‌‌ام. که می‌‌شود شصت روبل. البته باید نُه تا یکشنبه از آن کسر کرد همان طور که می‌‌‌‌‌دانید یکشنبه‌‌‌ها مواظب «کولیا»نبودید و برای قدم زدن بیرون می‌‌رفتید. و سه تعطیلی… «یولیا واسیلی‌‌‌‌اونا» از خجالت سرخ شده بود و داشت با چین‌‌های لباسش بازی می‌‌‌کرد ولی صدایش درنمی‌‌‌آمد.
-سه تعطیلی، پس ما دوازده روبل را می‌‌‌گذاریم کنار. «کولیا» چهار روز مریض بود آن روزها از او مراقبت نکردید و فقط مواظب «وانیا»بودید فقط «وانیا»
و دیگر این که سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌‌‌ها باشید.
دوازده و هفت می‌‌شود نوزده.
تفریق کنید… آن مرخصی‌‌‌ها… آهان… چهل ویک‌‌روبل، درسته؟
چشم چپ«یولیا واسیلی‌‌‌‌اِونا» قرمز و پر از اشک شده بود. چانه‌‌‌اش می‌‌لرزید. شروع کرد به سرفه کردن‌‌‌‌های عصبی. دماغش را پاک کرد و چیزی نگفت.
-و بعد، نزدیک سال نو شما یک فنجان و نعلبکی شکستید. دو روبل کسر کنید.
فنجان قدیمی‌‌‌تر از این حرف‌‌‌ها بود، ارثیه بود، امّا کاری به این موضوع نداریم. قرار است به همه حساب‌‌‌‌ها رسیدگی کنیم. موارد دیگر: بخاطر بی‌‌‌‌مبالاتی شما «کولیا»
[2] از یک درخت بالا رفت و کتش را پاره کرد. 10 تا کسر کنید. همچنین بی‌‌‌‌توجهیتان باعث شد که کلفت خانه با کفش‌‌‌های «وانیا»[3]
فرار کند شما می‌‌بایست چشم‌‌هایتان را خوب باز می‌‌‌‌کردید. برای این کار مواجب خوبی می‌‌‌گیرید.
پس پنج تا دیگر کم می‌‌کنیم. …
در دهم ژانویه 10 روبل از من گرفتید.
«یولیا واسیلی‌‌‌‌‌‌اِونا» نجواکنان گفت: من نگرفتم
-امّا من یادداشت کرده‌‌‌ام.
-خیلی خوب شما، شاید …
-از چهل ویک بیست و هفتا برداریم، چهارده تا باقی می‌‌‌ماند.
چشم‌‌‌هایش پر از اشک شده بود و بینی ظریف و زیبایش از عرق می‌‌‌درخشید. طفلک بیچاره!
-من فقط مقدار کمی گرفتم.
در حالی که صدایش می‌‌‌لرزید ادامه داد:
من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم … نه بیشتر.
-دیدی حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به کنار، می‌‌‌کنه به عبارتی یازده تا، این هم پول شما سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا … یکی و یکی.
یازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توی جیبش ریخت.
به آهستگی گفت: متشکّرم
جا خوردم، در حالی که سخت عصبانی شده بودم شروع کردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق.
پرسیدم: چرا گفتی متشکرم؟
-به خاطر پول.
-یعنی تو متوجه نشدی دارم سرت کلاه می‌‌گذارم؟ دارم پولت را می‌‌‌خورم؟ تنها چیزی می‌‌‌توانی بگویی این است که متشکّرم؟
-در جاهای دیگر همین مقدار هم ندادند.
-آن‌‌ها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه می‌‌زدم، یک حقه‌‌‌ی کثیف حالا من به شما هشتاد روبل می‌‌‌‌دهم. همشان این جا توی پاکت برای شما مرتب چیده شده.
ممکن است کسی این قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نکردید؟ چرا صدایتان درنیامد؟
ممکن است کسی توی دنیا این قدر ضعیف باشد؟
لبخند تلخی به من زد که یعنی بله، ممکن است
بخاطر بازی بی‌‌رحمانه‌‌‌ای که با او کردم عذر خواستم و هشتاد روبلی را که برایش خیلی غیرمنتظره بود پرداختم.
برای بار دوّم چند مرتبه مثل همیشه با ترس، گفت: متشکرم
پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فکر کردم در چنین دنیایی چقدر راحت می‌‌شود زورگو بود.


[1]-Vassilyevna
[2]-Kolya
[3]-Vanya

برگرفته از ماندگار

شعری از امیلی دیکنسون - Emily Dickinson

مست و خراب


شراب هرگز نیانداخته ای می چشم
امیلی دیکنسون
از ظرفهای تراشیده از مروارید

که تمام خمهای راین

چنین الکلی به بار نمی آورند


مستم از هوا

خرابم از شبنم

تلو تلو خوران، سراسر روزهای بی پایان تابستان

از میخانه هایی از آبی مذاب


هنگامی که میکده داران زنبورهای مست را

از گل انگشتانه می رانند

و پروانه ها پیمانه های خود را به کناری می نهند

من بیشتر خواهم نوشید


تا فرشتگان مقرب کلاه های برفی خود را بچرخانند

و قدیسان به سوی پنجره ها هجوم برند

تا می خواره کوچکی را ببینند

لمیده بر آفتاب

شارل بودلر Ch. Baudelaire - سفر

چه ذهن کودکانه ای!شارل بودلر

نکته ی مهم را فراموش نکنیم، ما همه جا، بی آنکه بجوئیم، از بالا تا پایین نرده بان تقدیر، منظره ی ملال آور شهوت را دیده ایم :

زن را دیده ایم. این بنده ی پست، خودبین و ابله، که خود را می پرستد بی آنکه بر پستی این کار بخندد و خود را دوست می داردبی آنکه هرگز دلش سیر شود. و مرد را دیده ایم، این ستمگر شکمخواره، غارتگر و خشن و زر پرست که بنده ی بندگان است و جویی در گندابی روان.

دژخیمان دیده ایم که لذت می برند، مظلومان دیده ایم که می زارند؛ جشن ها دیده ایم که خون را چاشنی می زنند و عطرآگین می کنند. دیده ایم که هر قدرت چگونه فرمانروای قادر را خشمگین ساخته و توده ی تازیانه پرستان چگونه شعور خویش را گم کرده اند.

دین های بسیار مانند دین ما، از پله های آسمان بالا می روند. زهد و ورع مانند نازنینی که در بستر پر می غلتید، لذت را در میخ و خار می جوید.

بشر یاوه گو، فریفته ی هوش خویش، که اکنون هم مانند پیش دیوانه است، هنگام مرگ دهشتناک خود به خدا نهیب می زند که :

(( ای هم شان من ، ای خداوند من، لعنت بر تو باد! ))

و آنانکه نادانی شان کمتر است، و گستاخ دل به دیوانگی سپرده اند، از این گله ی بزرگ که تقدیر گرد هم آورده است می گریزند و به عالم پهناور افیون پناه می برند!


سفر ، بند ششم - شارل بودلر (۱۸۲۱-۱۸۶۷ ) - ترجمه ی دکتر پرویز ناتل خانلری