بیتوته

شعر و ادب

بیتوته

شعر و ادب

دخترم هستی

سلام دوستان 

۲۷/۳/۹۱ ساعت ۰۷:۴۵ دخترم هستی به دنیا اومد. 

چند تا از عکساشو میذارم   

هستی جهانیان

هستی جهانیان

هستی جهانیان

بوی باران بوی سبزه بوی خاک!

  

 

 نوروزتان پیروز...  

 سالی پر از سرافرازی داشته باشید دوستان همراه.

  باز هم از زنده یاد فریدون مشیری :    

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخه‌های شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار 

باز ... سلامی دوباره

 

شکوفه

سلام... 

دوستان عزیز. 

بعد از مدتها اومدم به خونه ی دلتنگیام با شریک عزیز زندگیم... 

کسی که موندنمو مدیونشم. 

نمی دونم بازم بگم منتظر غزل جدیدم باشین یا نه! 

اما اینبار با حضور همراه زندگیم شاید راهی جز نوشتن نداشته باشم. 

روزهاست که از شما بی خبرم. 

دوستان شبهای شعر بیرجند 

روح خدا (که خجالت مجالی برای پرسیدن حالش بهم نمیده) مجید اسطیری؛ رضا جعفری؛حجت خسروی؛محمدرضا غلامی؛ مهدی ذبیحی و ... 

از همتون به خاطر همه ی روزهای بی خبری عذر می خوام. 

راستی سال نو مبارک. 

سال نو مبارک!

 

سلام یاران

زیاد تغییری در زندگیم ایجاد نمیشه اما انگار یه خبرایی هست...

بهار...بهار

بهار...

سبزه و خاک .

شاد باشید و سر افراز.

سال نو همتون مبارک.


بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک

شاخه های شسته، باران خورده، پاک

آسمان آبی و ابر سپید

برگ های سبز بید

عطر نرگس، رقص باد

نغمه شوق پرستوهای شادگل

خلوت گرم کبوترهای مست

نرم نرمک می رسد اینک بهار

خوش به حال روزگار


خوش به حال چشمه ها و دشت ها

خوش به حال دانه ها و سبزه ها

خوش به حال غنچه های نیمه باز

خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز

خوش به حال جام لبریز از شراب

خوش به حال آفتاب

نرم نرمک می رسد اینک بهار

خوش به حال روزگار


ای دل من، گرچه در این روزگار

جامه رنگین نمی پوشی به کام

باده رنگین نمی نوشی به جام

نقل و سبزه در میان سفره نیست

جامت از آن مِی که می باید تهی است

ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم

ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب

ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار

نرم نرمک می رسد اینک بهارساقیا آمدن عید مبارک بادت

خوش به حال روزگار


گر نکوبی شیشه غم را به سنگ

هفت رنگش می شود هفتاد رنگ

ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم

ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب

ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار

نرم نرمک می رسد اینک بهار

خوش به حال روزگار

 

سلامی دوباره

 

سلام...

بعد از مدتها دوباره به وبلاگم سر می زنم...راه

نمی دونم چطوری اما می خوام دوباره شروع کنم...

باید اعتراف کنم بعد از جدایی از دوستانم در کانون هنرمندان بیرجند آقایان :محمدرضا غلامی؛ روح ا... محمدی ؛ مهدی ذبیحی ؛ محمدرضا دستجردی ؛ صدرا صادقی ؛ مجید اسطیری ؛ حجت خسروی و ... دیگه حتی یه لحظه هم اقدامی برای نوشتن نکردم.

انگار اونا با جمع دوست داشتنیشون وادارم میکردن که بنویسم...

از گناه خودم هم نباید بگذرم ؛ بخاطر کسی که تنها ...

ولش کن

ایشالا دوباره شروع می کنم...

ازتون ممنونم هوامو داشته باشین.

راستی معذرت خواهی بدهکارم به محمدی عزیزم که همیشه همرام بود امیدوارم منو ببخشه

به امید دیداری دوباره

تنها ، بی انگیزه ...

 

تصمیمی برای نوشتن نداشتم ...

تنها می نویسم...سقوط

حالا تقریبا ۵۰ ساعته که نخوابیدم... نمی دونم در این ۵۰ ساعت چه کارهایی رو انجام دادم...

نمی دونم بیشتر به چی فکر کردم و چه کارهایی رو انجام دادم...

اما می دونم قرار بود الان موهام مرتب باشه ...که نیست. لباسام تمیز باشه ... که نیست.

خوب انگار یه جورایی زندگی کردم ... زنده بودم...

چند روزیه که (دقیقا از چهارشنبه شب) بدون هیچ تکون خاصی راه میرم ، گاهی به ندرت غذا می خورم، و گاهی می نویسم که همیشه سرنوشت یکسانی دارند...- سطل آشغال -

حالم داره از همه چیز به هم می خوره... تنها دل خوشیم شنیدن چند کلمه یا خوندن چند جمله از کسی بود که می دونستم آرومم می کنه اما به هر دلیل حالا محرومم ازش...

خوب ... انگار حالاها باید زنده بمونم و فکر کنم...

گاهی خودمو توی آینه به زور می شناسم...

فکر

     فکر

           فکر

   الان پشت این حائل چوبی - سیستم کنارم - یه پسر و دختر دارن سر آیندشون با هم جر و بحث می کنن...

ناخودآگاه می خوام بلند شم و به یکیشون بگم :

   خره ... تو از چی خبر داری که الان داری سر ....... گریه می کنی...

یا لااقل اونقدر اعصابم خورد هست که بخاطر آرامشم هم که شده ازشون بخوام سخنرانیشونو واسه خودشون اجرا کنن...

بدجوری احساس بی خودی می کنم...

احساس موجودی مثل اون چیزی که "گرگور" توی "مسخ" کافکا بود...

یه موجود تنها یه موجود ...

یه چیزی که ناگزیر از موجود بودنه...

خیلی وقتا احساس می کنم که آیا کسی ....

اصلا ولش ...

انگار مثل همون موجود چندش آور یا باید کم کم  در انزوای خودم تحلیل برم و یا از دیگران طرد شم که اونوقت دنبال راه دیگه ای بگردم...

روزها بطور وحشتناکی عذاب آورند...

برایم کمی عجیب است که چطور و به ناگاه در یک شب تمام این اوضاع عوض شد...

کسی که دلیل این کاره باید انسان نیرومندی باشه که اینقدر می تونه کسی رو....

دوباره تا شب باید راه برم بنویسم پاره کنم، و دوباره ...

تنهایی این بار عریان تر از همیشه خودش را می نمایاند...

تنهایی که گاهی با آغوش باز او را پذیرفته ام...

دلم می خواد داد بزنم...

- کارشون به دعوا کشید ... دختر داره گریه می کنه و دادخواستشو طوری میگه که مطمئن شه همه دارن می شنون... -

دلم می خواد داد بزنم...

چشمام داره تار میشه ...

انگار به آخر بیداریم رسیدم...

ناخودآگاه حتما به خواب خواهم رفت...

تا چه وقت؟ دیگه مهم نیست...

کاش بالا خزیدن از دیوار و سقف و کز کردن یه گوشه ی تاریک خلوت برام مهیا می شد...

کاش می شد گریه کنم...

کاش..

 

خدانگهدار

 

...تعطیل

نیستم.

نمی دونم تا کی ولی ...

       احتمالا تا وقتی به خودم بیام .

                                                 (خدانگهدار)

سال نو ...

 

سلام به همراهان همیشگی

اینبار هم دلیل نوشتنم اجباریست لذت بخش که همواره دلیل بی چون و چرای هر کارم است.

نمی دونم ازچی بنویسم

امیدوار سالی سرشار از هرآنچه خوبست برایتان

تنها این شعر از بامداد در ذهنم می گذرد:


 

مجال

بی رحمانه اندک بود و

واقعه

سخت

نا منتظر.

از بهار

حظ تماشایی نچشیدیم،

که قفس

باغ را پژمرده می کند.

از آفتاب و نفس

چنان بریده خواهم شد

که لب از بوسهء نا سیراب.

برهنه

بگو برهنه به خاک ام کنند

سراپا برهنه

بدان گونه که عشق را نماز می بریم، ـ

که بی شایبه ی حجابی

با خاک

عاشقانه

در آمیختن می خواهم ...

                                               احمد شاملو

 

مشکل...

دوستان عزیز ...

با سلام و عرض تشکر.

باور کنید اگه آپ نمیشم مشکل سیستم پشتیبانیه...

متاسفانه از 3 هفته پیش وبلاگ دچار مشکلی شده که اجازه ویرایش در قسمت مدیریت رو به من نمیده...

خب...

نمیدونم چیکار کنم.

فعلا به پیشنهاد یه دوست خوب که همیشه همراهم بوده این مطلبو زدم که به پای کم لطفی من نزارین.

ضمنا از دوستانی که میتونن در حل این مشکل کمکم کنن خواهش میکنم دریغ نکنن.

ارادتمند شما.

بیتوته

تولد ...

...

مرداد...

بی آنکه فکر عزیمت کنم ...تولد

بی آنکه پای رفتن داشته باشم. سالی را در بیتوته ای ماندم که شاید هیچگاه صبح را نخواهد دید... و شاید هرگز بی خوابیش را با قیلوله ای آرام نخواهد داد ....

امروز سالگرد زادن فرزندی است که تنها انتظار مادر بودن مرا سر می آورد.

مادر شدن بی هیچ شادی...

مادر شدنی بعد از سالها که دردهایم را آبستن ماندم و تنها درد بر این حادثه باورم داد.

شاید... شاید باید سقط می شد فرزندی که هنوز راه را نمی شناسد و حتی هنوز رفتن را نیاموخته اما ...

اما باید اقرار کنم بی همراهی دوستانی چون آقایان : مهندس شهیر کنعانی؛ مهندس حامد سبیلی؛ مهندس ارسلان بهنام؛مهندس مهدی قدیری؛مهندس ایمان شکری ؛ مهندس ایمان غیناقی و دوستانی که هرگاه در خانه ی محقرم را زدند شاید روزی بر زندگی اش افزودند شاید باید اکنون قطعنامه ی مرگ نوزاده ای را می نگاشتم ...

و

همراهانی که نمی دانم به چه نام بخوانمشان

نمی دانم تا چند سال باید ادامه بدهم و تا کی می توانم اما خوشحالم که تا به حال رفته ام....

با سپاس

بیتوته

نمی دانم تا چند سال باید ادامه بدهم

هنوز هم ...

« و رسالت من این خواهد بود ...

                      تا دو استکان چایی داغ را

                                  از میان دویست جنگ خونین

                                                       به سلامت بگذرانم »

                                                            (حسین پناهی)تنهایی

اینبار بهانه ای برای نوشتن نداشتم اما با خواندن این جملات که یکی از دوستان برایم فرستاد نتوانستم ننویسم اگر چه همیشه منتظر تکانی برای نوشتنم.

در روزهایی که شاید آنقدر بهانه دارم که سرگردان از میانشان میگذرم و تنها با نگاهی کوچک آهی بلند بر میکشم عجیب است که باز هم به دنبال بهانه ام.

روزهایی که تنهایی را لمس میکنم.

با او حرف میزنم و راه میروم...

با او میخوابم و با او بیداری را جشن میگیرم...

خوب احساسش میکنم.

در آغوشش میکشم تا شاید با او بتوانم بمانم...

در آغوشش میکشم تا شاید با او بتوانم بمیرم...

آنقدر به دنبالش دویده ام که آسانتر از زندگی از دستم نرود...

نمیدانم...

یاد نگرفته ام که خوشیهای بزرگم را به پای دردهای کوچکم له نکنم اما میفهمم که گاهی دردهای کوچک بهانه های بزرگ ادامه اند...

حالا میتوانم به جرات بگویم تنهایم و نگاهم را به بالا بیاندازم بی آنکه انبوه ستارگان حسرت بر دلم بنهند.

تنهایی

باید ماند و دید به کجایم میبرد و تا کجا

باید ماند و دید..

شاید روزی دوباره دستهایم را بگیرد...

شاید

بدرود

سلامی دوباره...

فرصت کوتاهی دست داد تا دور از دغدغه های امروزی ام بتوانم نظرات شما دوستان عزیزم را بخوانم.سرباز

تنها دلیل نوشتن این مطلب تشکر از تمامی دوستان عزیزیه که همیشه همراهم بودند.

امیدوارم هر چه زودتر بتوانم به روال عادی نوشتن در « بیتوته » برگردم.

باز هم سپاس ...

منتظر دیدار دوباره شما در بیتوته ای دیگر می مانم.

صبور باشید و آرام و سربزیر و سخت.

« بیتوته »