بیتوته

شعر و ادب

بیتوته

شعر و ادب

شعر (عباس صفاری)

 انتظار

لازم نیست دنیا دیده باشد

          همین که تو را خوب ببیند

                         دنیایی را دیده است.

از میلیونها سنگ همرنگ

                  که در بستر رودخانه بر هم می غلتند

فقط سنگی که نگاه ما برآن می افتد

                                           زیبا می شود.

تلفن را بردار

شماره اش را بگیر

         و ماموریت کشف خود را

               در شلوغ ترین ایستگاه شهر

                                      به او واگذار کن.

...

از هزاران زنی که فردا پیاده می شوند از قطار

                                                       یکی زیبا

                                                             و مابقی مسافرند.

 

غزلی از زنده یاد نجمه زارع

کسی که سهم ...

 

خبر به دور ترین نقطه ی جهان برسد

نخواست او به من خسته _بی گمان_ برسد...

شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت

کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد

چه میکنی اگر او را که خواستی یک عمر

به راحتی کسی از راه ناگهان برسد...

رها کنی برود از دلت جدا بشود

به آنکه دوست ترش داشته ، به آن برسد

رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند

خبر به دور ترین نقطه ی جهان برسد

گلا یه ای نکنی بغض خویش را بخوری

که هق هق تو مبادا به گوششان برسد

خدا کند که... نه ! نفرین نمیکنم ... نکند

به او که عاشق او بوده ام زیان برسد

خدا کندفقط این عشق از سرم برود

خدا کند که فقط زود آن زمان برسد

 

شعر (زنده یاد حسین پناهی)

حسین پناهی

 

برای اعتراف به کلیسا می روم

رو در روی علف های روییده بر دیواره کهنه می ایستم

و همه ی گناهان خود را یکجا اعتراف می کنم

بخشیده خواهم شد به یقین

علف ها

بی واسطه با خدا حرف می زنند           

 

(زنده یاد حسین پناهی)                                         

شعر (سید علی صالحی)

یک لحظه انگار کسی می‌گوید


پس کی می‌آیی


به رویایِ بی‌جُفتِ این خانه قناعت کنیم؟!

سیدعلی صالحی
شاگردِ گلفروشیِ آن سوی پُل


دارد رو به پنجره‌ای بسته و بی‌پرده نگاه می‌کند


رفتگرِ خوش‌لهجه‌ی همین کوچه فهمیده است


گلدان‌های سفالِ کنارِ مهتابی


آب می‌خواهند.


نیلوفرِ غمگینِ کنار پنجره می‌گوید


پس کی می‌آیی؟


شاگردِ گلفروشی آن سوی پل هم ...


پس کاش کسی می‌آمد


لااقل خبری می‌آورد.

 

شعر (شاملو)

به چرک می نشیند

                        خنده

به نوار زخم بندی اش ار

                                ببندیشاملو رهایش کن

رهایش کن

               اگر چند

قیلوله ی دیو

                آشفته می شود

 ***

 

چمن است این

چمن است

با لکه های آتش خون گل

بگو چمن است این، تیماج سبز میر غضب نیست

حتا اگر

         دیری است

                        تا بهار

بر این مسلخ

بر نگذشته باشد.

 ***

 

تا خنده ی مجروحت به چرک اندر ننشیند

رهایش کن

چون ما

         رهایش کن!

                

                               (ا.بامداد)

فروغ فرخزاد (شعری برای تو ...)

شعری برای تو ...

این شعر را برای تو میگویم
در یک غروب تشنه تابستان
در نیمه های این ره شوم آغاز فروغ فرخزاد
در کهنه گور این غم بی پایان
این آخرین ترانه لالاییست
در پای گاهواره خواب تو
باشد که بانگ وحشی این فریاد
پیچد در آسمان شباب تو
بگذار سایه من سرگردان
از سایه تو دور و جدا باشد
روزی به هم رسیم که گر باشد
کس بین ما نه غیر خدا باشد
من تکیه داده ام به دری تاریک
پیشانی فشرده ز دردم را
میسایم از امید بر این در باز
انگشتهای نازک و سردم را
آن داغ ننگ خورده که می خندید
بر طعنه های بیهده ‚ من بودم
گفتم که بانگ هستی خود باشم
اما دریغ و درد که زن بودم
چشمان بیگناه تو چون لغزد
بر این کتاب در هم بی آغاز
عصیان ریشه دار زمانها را
بینی شکفته در دل هر آواز
اینجا ستاره ها همه خاموشند
اینجا فرشته ها همه گریانند
اینجا شکوفه های گل مریم
بیقدرتر ز خار بیابانند
اینجا نشسته بر سر هر راهی
دیو دروغ و ننگ و ریا کاری
در آسمان تیره نمی بینم
نوری ز صبح روشن بیداری
بگذار تا دوباره شد لبریز
چشمان من ز دانه شبنمها
رفتم ز خود که پرده بر اندازم
از چهر پاک حضرت مریم ها
بگسسته ام ز ساحل خوشنامی
در سینه ام ستاره توفانست
پروازگاه شعله خشم من
دردا ‚ فضای تیره زندانست
من تکیه داده ام به دری تاریک
پیشانی فشرده ز دردم را
می سایم از امید بر این در باز
انگشتهای نازک و سردم را
با این گروه زاهد ظاهر ساز
دانم که این جدال نه آسانست
شهر من و تو ‚ طفلک شیرینم
دیریست کاشیانه شیطانست
روزی رسد که چشم تو با حسرت
لغزد بر این ترانه درد آلود
جویی مرا درون سخنهایم
گویی به خود که مادر من او بود

غزلی از زنده یاد حسین منزوی

نام من عشق است آیا می‌‏شناسیدم؟
زخمی ام - زخمی سراپا می‌‏شناسیدم؟
با شما طی‌‏کرده‌‏ام راه درازی را monzavi
خسته هستم- خسته آیا می‌‏شناسیدم؟
راه ششصد ساله‌‏ای از دفتر حافظ  
تا غزل‌‏های شماها، می‌‏شناسیدم؟
این زمانم گرچه ابر تیره پوشیده است
من همان خورشیدم اما، می‌‏شناسیدم
پای رهوارش شکسته سنگلاخ دهر
اینک این افتاده از پا، می‌‏شناسیدم؟
می‌‏شناسد چشم‌‏هایم چهره‌‏هاتان را
همچنانی که شماها می‌‏شناسیدم
اینچنین بیگانه از من رو مگردانید
در مبندیدم به حاشا، می‌‏شناسیدم!
من همان دریایتان ای رهروان عشق
رودهای رو به دریا! می شناسیدم
اصل من بودم, بهانه بود و فرعی بود
عشق قیس و حسن لیلا می‌‏شناسیدم؟
در کف فرهاد تیشه من نهادم، من!
من بریدم بیستون را می شناسیدم
مسخ کرده چهره‌‏ام را گرچه این ایام
با همین دیوار حتی می‌‏شناسیدم
من همانم, مهربان سال‌‏های دور
رفته‌‏ام از یادتان؟ یا می‌‏شناسیدم؟

بدرود (به مناسبت هشتادمین سالگرد تولد احمد شاملو)

برای ِ زیستن دو قلب لازم استشاملو
قلبی که دوست بدارد، قلبی که دوست‌اش بدارند
قلبی که هدیه کند، قلبی که بپذیرد
قلبی که بگوید، قلبی که جواب بگوید
قلبی برای ِ من، قلبی برای ِ انسانی که من می‌خواهم
تا انسان را در کنار ِ خود حس کنم.




دریاهای ِ چشم ِ تو خشکیدنی‌ست
من چشمه‌ئی زاینده می‌خواهم.


پستان‌های‌ات ستاره‌های ِ کوچک است
آن سوی ِ ستاره من انسانی می‌خواهم:


انسانی که مرا بگزیند
انسانی که من او را بگزینم،
انسانی که به دست‌های ِ من نگاه کند
انسانی که به دست‌های‌اش نگاه کنم،
انسانی در کنار ِ من
تا به دست‌های ِ انسان‌ها نگاه کنیم،
انسانی در کنارم، آینه‌ئی در کنارم
تا در او بخندم، تا در او بگریم...




خدایان نجات‌ام نمی‌دادند
پیوند ِ تُرد ِ تو نیز
نجات‌ام نداد

نه پیوند ِ تُرد ِ تو

 

 

نه چشم‌ها و نه پستان‌های‌ات

 

 

نه دست‌های‌ات



کنار ِ من قلب‌ات آینه‌ئی نبود
کنار ِ من قلب‌ات بشری نبود...

۱۳۳۴


قلعه.شعری از زنده یاد حسین منزوی

                                        قلعه

شهر حصاریان همیشه منزوی

و فاتحان هر گز

سگهای پیر

و قحبه های بیمار

شهر جنازه های نارس تو در تو

یچیده لا ی کاغذ

افتاده پای دیوار

و کوچه خناق گرفته

از بوی تن ؛ زباله ؛ ادرار

٬

درها دهان ملتمس خانه ها

گوئی

در انتظار مهمان

خمیازه می کشند

و پرده های سرخ که میلرزند

بی شک برای گفتن

حرفی دارند

در پرده رونده ای از دود

جفت موقت من

تند و شتابناک می آید

می آید و دوازده بوسه را

مثل دوازده سکه

روی لبان بسته ی من می شمارد

و من درون چشمانش

تصویر آن رنده ی غمگین را می بینم

که بالهای سنگین دارد

٬

من چرت می زنم

و صفحه بی صدا می چرخد

ـ آقا شما چه میل دارید ؟!

انسان یا بستنی ؟

لطفا ژتون !

او مو بلند ها را ترجیح می دهد

و دیگری ...

فرقی نمی کند

در زیر سقف سرخ

هر رنگی سرخ است

میدانچه ای قدیمی

در بلخ یا بخارا یا بغداد

کالای زنده رد وبدل می شود

من می روم حقارت خود را

لای کتابهای تاریخم پنهان کنم .

شعری از شاملو


بیتوته‌ی کوتاهی است جهان

در فاصله‌ی گناه و دوزخ.

خورشید

همچون دشنامی برمی‌آید

و روز

شرمساری جبران‌ناپذیری‌ست.

آه، پیش از آن که در اشک غرقه شوم

چیزی بگوی.

 

درختان

جهل معصیت‌بار نیاکانند

و نسیم

وسوسه‌ای است نابکار.

مهتاب پاییزی

کفری‌ست که جهان را می‌آلاید.

 

چیزی بگوی، پیش از آنکه در اشک غرقه شوم

چیزی بگوی.

 

هر دریچه‌ی نغز

بر چشم‌انداز عقوبتی می‌گشاید.

عشق

رطوبت چندش‌انگیز پلشتی است

و آسمان

سرپناهی

تا به خاک بنشینی و

بر سرنوشت خویش

گریه ساز کنی.

آه،

پیش از آنکه در اشک غرقه شوم چیزی بگوی

هرچه باشد.

 

چشمه‌ها

از تابوت می‌جوشند

و سوگواران ژولیده آبروی جهانند.

 

عصمت به آینه مفروش

که فاجران نیازمندترانند.

 

خامش منشین

خدا را

پیش از آن که در اشک غرقه شوم

از عشق

چیزی بگوی.