بیتوته

شعر و ادب

بیتوته

شعر و ادب

شعر( علی جهانیان )

باز هم دوباره من، مست و منگ و خالی ام

مثل سایه با شما... در همین حوالی ام

مثل سایه صاف و سرد، مثل سایه بی ریا

از غم شبانه پر از ستاره خالی ام

با تو از چه دم زنم از غم ندیدنت ؟

از دو دست بی شما؟ از شکسته بالی ام؟

بی تو زرد زرد زرد، بی تو خشک و بی صدا

جار می زند خزان، قصه ی زوالی ام

من غزل نگفته ام، این خود خود من است

بیت بیت مانده ام تا شما بنالی ام

دستهایتان هنوز پر ز عطر خرمن است

تا همیشه مال توست ساقه های شالی ام

« مال من نمی شوید؟» یک سؤال بی ریا

کاشکی جواب داشت جمله ی سؤالی ام

 

بعد سالها هنوز دستهام خالی است ...

این غزل برای تو "دختر خیالی ام".

          

                                            (علی جهانیان ۴/۱۰/۸۰ )

آغاز فصل سرد ( سالروز کوچ پریشادخت شعر فارسی )

فروغ فرخزاد

 

... بوق کشیده ی تلفن در گوشم است، شماره می گیرم، دوباره بوق ...

« الو ... سلام ... »

به صحبت می نشینم، بی آنکه فکر کنم چه باید بگویم و حرفهایی که می شنوم تا چه اندازه برایم مهمند.

چند ماهی است کم و بیش همیشه اینگونه ام ...

... اما حرفی تکانم می دهد ، کمی جا می خورم :

« ... راستی، دوشنبه 24 بهمنه... کاش می شد بریم "ظهیرالدوله" ، می گن ... »

لبخندی کوچک و کوتاه بر لبم می نشیند و پس از آن خنده ای تلخ، گوشی را می گذارم، برایم کمی عجیب است، تقریبا از 4 سال قبل تمام 24 بهمن ماه ها را به یاد دارم و تقریبا همگی یک شکل ... و شاید به همین خاطر بیشتر بیادماندنی اند .

یادم می آید :

« ... همه ی هستی من آیه ی تاریکی است

                       که تو را در خود تکرار کنان

                                به سحرگاه شکفتنها و رستنهای ابدی خواهد برد ... »

 

با خود زیر لب زمزمه می کنم :

« ... زندگی شاید افروختن سیگاری باشد در فاصله ی رخوتناک میان دو هماغوشی ... »

برمی خیزم، راه می روم، می نشینم، می خوانم، سکوت می کنم ... وباز :

« ... پرواز را بخاطر بسپار،

                         پرنده مردنی است. »

 

کلمات، کلمات، کلماتی که شاید ماههاست خود را با آنها تازه نکرده ام ، از ذهنم با مکثی کوتاه می گذرند :

" ... دستهایم... باغچه ... پرستوها ... گودی انگشتان جوهریم ... شب ... پوست ... ایوان ... درخت ... فلسفه ... بلیط ... شناسنامه ... خواهر ... دریچه ... آبستن ... ازدحام ... گرفته ... مرد ... ساعت ... خیس ... درختان ... منطق ... و... "

چشمانم را می بندم ... دوباره باز ... ساعت روی دیوار جلوی چشمانم است وانگار دارد به من نزدیک می شود ، حالا دوست دارم ساعت بنوازد، "چهاربار" ... دوست دارم سردم بشود ...

"سردم می شود" ...

« ... من سردم است

       من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد...»

این کلمات با همان اشکالی که بر روی دیوار دیده ام از جلوی چشمانم رژه می روند ...

... صدای بوق ماشینی مرا می ترساند ... بر می خیزم ...

« ... و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمی است

                                        که همچنان که تو را می بوسند

                                               در ذهن خود طناب دار تو را می بافند... »

... با شعر همراه شده ام، با خود زمزمه می کنم، شعری که هر گاه خوانده ام ، در من چیزی تازه می شود، با خود می گویم ایکاش تنها می توانستم یکبار " انگشتانم را بر پوست کشیده ی شب " بکشم ، اما نمی شود...

... اما من هم " دلم گرفته است " ...

مکثی می کنم ... سعی می کنم چیزی تازه را از ذهنم بگذرانم ... تازه ... تازه ...

اما نمی توانم ... دوباره شروع می کنم :

« ایمان بیاوریم

   ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

   ایمان بیاوریم به ویرانه های باغهای تخیل

   به داسهای واژگون شده ی بیکار

   و دانه های زندانی.

   نگاه کن که چه برفی می بارد...

   شاید حقیقت آن دو دست جوان بود، آن دو دست جوان

   که زیر بارش یکریز برف مدفون شد

   و سال دیگر، وقتی بهار

   با آسمان پشت پنجره همخوابه می شود

   و در تنش فوران می کنند

   فواره های سبز ساقه های سبکبار

   شکوفه خواهد داد ای یار، ای یگانه ترین یار

 

   ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ... »

 

 

شعر (علی جهانیان )

زنگ می زند، دوباره باز پشت خط کسی نشسته است .شعر

 

پشت خط کسی که مثل من از تمام لحظه هاش خسته است.

 

می نشینم اینطرف به گفتگو – آنطرف هنوز بی صدا –

 

داد میزنم : « بگو، بگو، برف آنطرف به کوهها نشسته است؟

 

جان تو بگو، فقط بگو، آسمان در آنطرف چه ریختی است؟

 

صاف و ساده مثل ماست ؟ یا به گیسویش ستاره بسته است؟

 

می شناسمت، صدا بزن - ای رفیق لحظه های بیکسی -

 

وعده هایمان هنوز جای خود؟ یا قرارهایمان گسسته است؟

 

ساکتی هنوز، دختر غزل، و میل میل تو ... ولی

 

یادتان بماند این طرف تا ابد دل کسی شکسته است . »

 

                                                

                                                                 « علی جهانیان 24/3/80 »

کوتاهترین داستانهای جهان

دنیا، دنیای پر از حرکت...

پر از تکاپو... و خالی از وقت.

همچنان همه چیز به سمت کوتاهی و کوچک شدن می رود.تنهایی

کتاب دو زبانه ی « داستان های 55 کلمه ای یا کوتاهترین داستانهای دنیا » برگردان « گیتا گرکانی » در دستم است. این کتاب را « استیوماس » و به گفته ی خود برای اثبات اینکه اگر حرفی برای گفتن باشد می توان آن را در کلماتی کوتاه تر از آنچه فکرش را می کنیم ، گفت.

فکر می کنم گاهی اگرچه ضربه های ناگهانی پایان داستان که نقش برگشت مسیر طی داستان را بازی می کنند، به کوتاهی این داستانها کمک می کند ، اما به نظر به سمت یکنواخت شدن داستانها نیز کشیده شده است.

در زیر دو داستان را که البته برایم لذت بخش بود را می خوانید :

 

حوادث

 

رجینالد کوک پیش از ازدواج با سیسیل نورتوود، سه همسرش را به خاک سپرده بود.

به سیسیل گفت: « حوادث تاسف بار. »

سیسیل جواب داد: « چقدر غم انگیز، آن ها ثروتمند بودند؟ »

رجینالد گفت: « و زیبا. »

آن ها ماه عسل شان را در کوههای آلپ گذراندند.

بعدها، سیسیل به هخوابمسر تازه اش گفت: « می دانی، عزیزم، شوهر اول من در یک حادثه ی تاسف بار در کوهستان کشته شد. »

جاستین مارلو جواب داد: « چقدر غم انگیز. »

                                                 

                                                  مارک کوهن

 

در دل شب

 

نگاه، لبخند، دندانها، لب ها، صدا، سکس، اتومبیل، احساس، آپارتمان، نیمکت، موسیقی، رقص، نورها، نوشیدنی، رطوبت، خشکی، نرمی، منقبض، سریع، تند، آهسته، راحت، سخت، ساق پا، زانو، شانه ها، سینه، انگشتان، ابریشمی، خشن، نفس، اتاق پذیرایی، اتاق خواب، دستشوئی، آشپزخانه، زیرزمین، تختخواب، بالش، ملافه ها، دوش حمام، سیگار، قهوه، جوراب ها، سینه بند، لباس، پیراهن، برهنه، تلق تلق، در، شوهر، درهم ریختگی، قتل، لباس ها، پنجره.

                                                  

                                                                          دیک اسکین

شعر (شهیر کنعانی)

دستهای باد پشت پرده است سایه

 صحنه بیداد  پشت پرده است

هر کجا خانه خرابی یافتی

یک نفر آباد پشت پرده است

روز خاموشی به پایان می رسد

 مسلخ  فریاد پشت پرده است

بی گنه ، بر دار ، بی پروا  بگو

مجرم آزاد پشت پرده است

پیش چشمان تو مرده زنده باد

زنده مرده باد ، پشت پرده است

قصه شیرین اگر تعریف شد

خسرو و فرهاد پشت پرده است

هر که روی عشق چادر می زند

لخت مادر زاد پشت پرده است

دستهایت را به من بسپار که

دستهای باد پشت پرده است   

 

                            (شهیر کنعانی  12/11/81

شعر (علی جهانیان)

می رسد در تب این آینه تابم یا نه؟!

یک نفر می رسد آیا به جوابم یا نه؟!اینه

یکنفر هست که این حادثه تفسیر کند:

« من کی ام ؟ این شبه پشت نقابم یا نه ؟»

در به در در تب دستان شما می سوزم...

ره به دریا ببرد کهنه سرابم یا نه؟!

من نمی دانم از آغاز چه بوده است بگو :

انتهایم چه شده نقش بر آبم یا نه؟!

آب در مقدم چشم تو شراب آلوده است

من خراب هوس دست شرابم یا نه؟

زجر زنگار نگاهت به دلم مانده ولی

می شود در شب این قصه بتابم یا نه؟

درد من عقده ی دوریست عذابم ندهید...

بدهد عقده ی دیرینه عذابم یا نه؟

خواب من بی تو بجز مرگ ندارد ثمری

تو بگو تا بروم بی تو بخوابم یا نه؟!!!

                                       « علی جهانیان ۴/۲/۸۰ »