بیتوته

شعر و ادب

بیتوته

شعر و ادب

شعر (علی جهانیان)

ای انتهای قصه ی آدم ... سفر به خیروسوسه

اندوه جاودانی ماتم ... سفر به خیر

دیریست از هوای دلم کوچ کرده اید

از آسمان سرد نگاهم سفر به خیر

امروز صبح بغض دلم باز شد گریست

در کوچه های دغدغه و غم سفر به خیر

هرگز دل از نگاه شما بر نمی کنم

ای ماجرای عشق دمادم سفر به خیر

اینجا بهانه ایست شراب و انار و سیب

وسواس بی قراری آدم سفر به خیر

دیگر نه اشک و آه مجابم نمی کند

وقت است خون به باده ببارم سفر به خیر

من تا به آسمان خودت دوست دارمت...

حالا زیاد باشد و یا کم سفر به خیر

                                   علی جهانیان ۲/۸/۱۳۸۱

شعر ( علی جهانیان )

چند دوبیتی ...

 

گفتیم غزل به دشنه ها جان دادند

یک کاسه شرر به خورد انسان دادند

گفتیم هوای تازه ی عشق چه شد؟احساس

در پاسخ اشتهایمان نان دادند !!!

             *****

دیدند خوشم به غصه آبم کردند

بر آتش چشمتان کبابم کردند

گفتند برو که نازشان باید برد

رفتم بزنم درش، جوابم کردند

             *****

حالا که من از تو پر تو سرشار از من

این سینه ی بی ریای غم دار از من

سخت است اگر خریدن ناز شما ...

سرمایه زچشمان شما، کار از من

              *****

کشتی مرا... کشتی مرا ... نابود کردی

انگار یک دنیا زکارت سود کردی

بانوی شعرم آتش سیگارتان من...

شاید مرا هم از ته دل دود کردی!

شعر (علی جهانیان)

شرری در نگاهتان پیداست

از هیاهوی آهتان پیداستغم

من نگفتم که دوستم دارید...

به خدا از نگاهتان پیداست

پشت احساس ابرهای دلم

غزل روی ماهتان پیداست

بانوی قصه های رنگی من

برج و باروی شاهتان پیداست

نه همین نوگل بهار منید

کز شکنج کلاهتان پیداست؟!!!

روز من از تو رنگ می گیرد ...

از دو چشم سیاهتان پیداست

در همین ابتدای عاشقی ام

اولین اشتباهتان پیداست

تا دلم از غم تو می سوزد

شعله های گناهتان پیداست

                           (علی جهانیان ۲۰/۳/۷۹)

داستانک ( علی جهانیان )

دو ماه از اولین روزی که دیده بودمش می گذشت...تردید

از آنروز به بعد، به هر بهانه ای خودم را سر راهش قرار می دادم، اما هر بار بی اعتنا و با وقاری خاص از کنارم گذشته بود.

قدمهایش ریتم سنگینی داشت – همیشه همینطور بود –

فکر می کردم " راست می گویند هر چه زن بیشتر بی اعتنایی کند، بیشتر شیفته اش می شوی "

اما دیگر حوصله ی کلنجار رفتن با خودم را نداشتم ...

به ساعت مچی ام نگاه می کنم : " دوازده و بیست و دو دقیقه "

آفتاب چشمانم را به پائین می اندازد، اما او هیچ توجهی به آفتاب شدیدی که البته صورتش را زیباتر از همیشه می نمایاند ندارد ...

بعد از این مدت او را می توانستم براحتی از فاصله ای دور تشخیص بدهم ، با آن عینک آفتابی سیاه درشت ...

تردید را کنار گذاشتم ، جلو رفتم ...

« سلام ... »

ایستاد ؛ « سلام. »

-         دوست داشتم عینکش را بردارم و خیره خیره به چشمانش چشم بدوزم ... –

« ببخشد، اگر تنها هستید ... چند لحظه ای را با هم قدم بزنیم ، شاید ... »

هنوز حرفم تمام نشده بود ، دستش را بی آنکه سرش را تکان بدهد در اخل کیف دوشی اش بدنبال چیزی چرخاند ...

عصای سفید مچاله شده ای را درآورد؛ باز کرد  و به راهش ادامه داد ...

 

داستانک ( علی جهانیان )

باید کار را تمام می کرد...تفنگ

فشار زیادی به شانه هایش وارد می شد. گاهی ناخودآگاه می لرزید، اما ...

باید کار را تمام می کرد.

می توانست در آن تاریکی نور محوی را ببیند، یک چشمش رابست ، اینبار با یک چشم بهتر می توانست ببیند.

دفعه ی اولی نبود که می خواست شلیک کند ، اما در آن تاریکی بار اول بود ...

دستش را به روی ماشه برد.

دستش از خستگی می لرزید، می توانست عرق سردی را که از پیشانی اش بروی گونه اش می غلتید را براحتی احساس کند.

باید کار را تمام می کرد...

ماشه را چکاند...

-

... لامپها روشن شد...

               ... صدای کف و سوت ...

                           او درست به وسط دایره ی سیاه زده بود.