بیتوته

شعر و ادب

بیتوته

شعر و ادب

داستانک (علی جهانیان)

 

...

: « ببین آقای محترم ؛ این یه کار کاملا شخصیه ... خواهش میکنم ...»

- : « نمی تونم بی تفاوت باشم ... اگه کسی خوشش بیاد که تموم دنیا رو به گند بکشه ...»

: « چرا قاطی میکنی؟ چه ربطی به این چیزا داره ... اصلا آقا همه ی این چیزا مال خودمه ... دوست دارم...»

- : « مگه خودت تنهائی که هر کاری دوست داری بکنی؟!! یالا بیا پایین. »خودکشی

:« بیچاره تو اصلا میدونی چطور داری زندگی میکنی؟ اصلا اگه فردا نباشی چه کاری از دنیا لنگ میمونه؟»

- :« این مهم نیست ؛ سعی میکنم پیشرفت کنم تلاش میکنم و سعی میکنم ...»

: « سعی میکنم ... سعی میکنم این حرفا واسه فاطی تمبون نمیشه؛... آقا چقدر پول داری؟ بعد از ۱۰ سال که در جوار وجدانتون سگ دو زدین چی داری ها؟... نه بگو... چی داری؟»

-: « خوب اینا درست ولی همه چی که این نیست ؛ آدم ... »

: « کدوم آدم؟ آره دماغ داری ... دهن داری... و اگر بخوای پیرو اجدادت باشی ... هر دو سال یه اسم واسه سند جنایتت انتخاب می کنی ... اصلا الان می دونی کسی خونه منتظرته یا نه؟ من مطمئنم ...»

- : « هی ... هی ... یواش تر ... اینو دیگه نگو ... اگه توی هیچی شانس نیاوردم زنم نعمت بزرگیه »

: « آخه خره ... قرن ۲۱ شده تو هنوز این چیزا رو بلغور میکنی؟... اصلا به من چه که زنت خوبه یابده ... اصلا شاید بخوای تا ۶۰ سال هر ۲ سال یه بچه پس بندازی... به درک ...؛ راستی اگه باز الکی گیر نمیدی قبل از کارم یه چیزی بگم : اون نعمت بزرگیه - زنتو میگم - ولی همیشه چیزای بزرگ تقسیم میشن ... »

- « خفه شو ... معلوم هست چی میگی؟!!!...»

: « گفتم که... اصلا به من چه من که ۲ دفه بیشتر ندیدمش ؛ شاید داداش  نداشتش بوده ...»

مرد با ریشش ور می رود و این پا و آن پا می کند ... دستش را در جیبش می چرخاند ... شیار نوری که به زحمت خود را به درون چپانده خط اریبی روی صورتش می اندازد...

رگ گردنش ورم می کند... دستش را بیرون می آورد ... چیزی در دستش می درخشد ...

چاقو را در گردنش فرو می کند  و می افتد ...

*

مرد طناب را از گردنش در می آورد و از صندلی پایین می آید ...

 

داستانک (علی جهانیان)

 

- « آدامس؟... صد تومن ... آدامس؟... »

: « نه!... »

- «‌ خواهش میکنم ... همین یکی مونده ... خیابان گرد

بسته ی آدامس را روی زمین می گذارد و دستهایش را جلوی دهانش گرم میکند ...

در پارک تصویر بزرگ صفحه ی نمایش جذبم می کند.

صدای تیر، توپ، موشک ... و انفجار

و تصویر بسته ای از بچه ای زخمی در روی تخت بیمارستان ...

جمعیت دور و برم نفرین می کنند و اسکناسهایشان را با لبخندی در صندوق شیشه ای می اندازند.

بر می گردم ...

دخترک آدامسها را در دستش جا به جا می کند، در حالی که مارک BOSS از بلوز دختری که در تصویر دیده بود در چشمانش جا مانده بود.

 

(علی جهانیان)

 

داستانک ( علی جهانیان )

دو ماه از اولین روزی که دیده بودمش می گذشت...تردید

از آنروز به بعد، به هر بهانه ای خودم را سر راهش قرار می دادم، اما هر بار بی اعتنا و با وقاری خاص از کنارم گذشته بود.

قدمهایش ریتم سنگینی داشت – همیشه همینطور بود –

فکر می کردم " راست می گویند هر چه زن بیشتر بی اعتنایی کند، بیشتر شیفته اش می شوی "

اما دیگر حوصله ی کلنجار رفتن با خودم را نداشتم ...

به ساعت مچی ام نگاه می کنم : " دوازده و بیست و دو دقیقه "

آفتاب چشمانم را به پائین می اندازد، اما او هیچ توجهی به آفتاب شدیدی که البته صورتش را زیباتر از همیشه می نمایاند ندارد ...

بعد از این مدت او را می توانستم براحتی از فاصله ای دور تشخیص بدهم ، با آن عینک آفتابی سیاه درشت ...

تردید را کنار گذاشتم ، جلو رفتم ...

« سلام ... »

ایستاد ؛ « سلام. »

-         دوست داشتم عینکش را بردارم و خیره خیره به چشمانش چشم بدوزم ... –

« ببخشد، اگر تنها هستید ... چند لحظه ای را با هم قدم بزنیم ، شاید ... »

هنوز حرفم تمام نشده بود ، دستش را بی آنکه سرش را تکان بدهد در اخل کیف دوشی اش بدنبال چیزی چرخاند ...

عصای سفید مچاله شده ای را درآورد؛ باز کرد  و به راهش ادامه داد ...

 

داستانک ( علی جهانیان )

باید کار را تمام می کرد...تفنگ

فشار زیادی به شانه هایش وارد می شد. گاهی ناخودآگاه می لرزید، اما ...

باید کار را تمام می کرد.

می توانست در آن تاریکی نور محوی را ببیند، یک چشمش رابست ، اینبار با یک چشم بهتر می توانست ببیند.

دفعه ی اولی نبود که می خواست شلیک کند ، اما در آن تاریکی بار اول بود ...

دستش را به روی ماشه برد.

دستش از خستگی می لرزید، می توانست عرق سردی را که از پیشانی اش بروی گونه اش می غلتید را براحتی احساس کند.

باید کار را تمام می کرد...

ماشه را چکاند...

-

... لامپها روشن شد...

               ... صدای کف و سوت ...

                           او درست به وسط دایره ی سیاه زده بود.

کوتاهترین داستانهای جهان

دنیا، دنیای پر از حرکت...

پر از تکاپو... و خالی از وقت.

همچنان همه چیز به سمت کوتاهی و کوچک شدن می رود.تنهایی

کتاب دو زبانه ی « داستان های 55 کلمه ای یا کوتاهترین داستانهای دنیا » برگردان « گیتا گرکانی » در دستم است. این کتاب را « استیوماس » و به گفته ی خود برای اثبات اینکه اگر حرفی برای گفتن باشد می توان آن را در کلماتی کوتاه تر از آنچه فکرش را می کنیم ، گفت.

فکر می کنم گاهی اگرچه ضربه های ناگهانی پایان داستان که نقش برگشت مسیر طی داستان را بازی می کنند، به کوتاهی این داستانها کمک می کند ، اما به نظر به سمت یکنواخت شدن داستانها نیز کشیده شده است.

در زیر دو داستان را که البته برایم لذت بخش بود را می خوانید :

 

حوادث

 

رجینالد کوک پیش از ازدواج با سیسیل نورتوود، سه همسرش را به خاک سپرده بود.

به سیسیل گفت: « حوادث تاسف بار. »

سیسیل جواب داد: « چقدر غم انگیز، آن ها ثروتمند بودند؟ »

رجینالد گفت: « و زیبا. »

آن ها ماه عسل شان را در کوههای آلپ گذراندند.

بعدها، سیسیل به هخوابمسر تازه اش گفت: « می دانی، عزیزم، شوهر اول من در یک حادثه ی تاسف بار در کوهستان کشته شد. »

جاستین مارلو جواب داد: « چقدر غم انگیز. »

                                                 

                                                  مارک کوهن

 

در دل شب

 

نگاه، لبخند، دندانها، لب ها، صدا، سکس، اتومبیل، احساس، آپارتمان، نیمکت، موسیقی، رقص، نورها، نوشیدنی، رطوبت، خشکی، نرمی، منقبض، سریع، تند، آهسته، راحت، سخت، ساق پا، زانو، شانه ها، سینه، انگشتان، ابریشمی، خشن، نفس، اتاق پذیرایی، اتاق خواب، دستشوئی، آشپزخانه، زیرزمین، تختخواب، بالش، ملافه ها، دوش حمام، سیگار، قهوه، جوراب ها، سینه بند، لباس، پیراهن، برهنه، تلق تلق، در، شوهر، درهم ریختگی، قتل، لباس ها، پنجره.

                                                  

                                                                          دیک اسکین

داستانک... (علی جهانیان)

...

با پکهای محکمی که به سیگار میزدم میخواستم به او بفهمانم که چقدر عصبانیم.

: ول کن بابا حالا چقدر خودتو اذیت میکنی! چیزی نشده.

ـ آنچنان نگاهی به او انداختم که حتی یک لحظه احساس کردم خودم هم ترسیدم- ادامه داد:

ببین زندگی مثل همین خیابونه. فقط باید فکر کنی که داری میری. همین فقط راهتو برو . هرچی بیشتر قدم برمی داری به مقصدت نزدیکتر میشی.....

-از خیابان گذشتم. منتظرش ماندم...

بوق    بوق  

              ترمز....

                         خون....

  او هرگز به این طرف خیابان نرسید.

 

 

داستان کوتاهی از پیتر بیکسل

یک داستان کوتاه، خیلی کوتاه...

کتابی می خواندم به نام"آمریکا وجود ندارد!" مجموعه داستان های کوتاه پتر بیکسل، نویسنده آلمانی که بسیاری او را استاد کوتاه نویسی می دانند. درون مایه داستان ها بیشتر تنهایی آدم ها هست و نداشتن مخاطب و دوری آدم ها از یکدیگر حتی وقتی به هم نزدیکند. فکر کردم شاید بد نباشد لذت خواندن یکی از داستان های این مجموعه را با شما قسمت کنم.


مردان

دختر نشسته بود انجا. اگر کسی می پرسید از کی، جواب می داد:((همیشه، من همیشه اینجا می نشینم.))
او اینجا منتظر است. منتظر یک دوست، منتظر یک همکار، در انتظار قطار، منتظر غروب.

گارسون که قهوه را می آورد، لبخند دوستانه ای می زند. دختر کیفی قرمز دارد، و این کیف چنان متعلق به اوست که فقط یک کیف قرمز ممکن است این قدر به خانم های جوان تعلق داشته باشد. پیش هم آمده بود که کسی قهوه ای مهمانش کند، اما بعد، دوستش و یا قطار که می آمد، دختر تشکر می کرد و می رفت.

ادامه داستان را از
اینجا بخوانید...