بزودی در صحن مجلس، طرح دو تن از نمایندگان مجلس در جمع آوری مطالب برخی از کتاب های منتشر شده در دوره گذشته وزارت ارشاد که از نظر آنها مخالف شئونات اسلامی، اخلاقی و انقلابی است، مطرح و در خصوص نحوه برخورد با این کتاب ها تصمیم گیری می شود.
ادامه ی خبر را از اینجا بخوانید ...
شعری برای تو ...
این شعر را برای تو میگویم
در یک غروب تشنه تابستان
در نیمه های این ره شوم آغاز
در کهنه گور این غم بی پایان
این آخرین ترانه لالاییست
در پای گاهواره خواب تو
باشد که بانگ وحشی این فریاد
پیچد در آسمان شباب تو
بگذار سایه من سرگردان
از سایه تو دور و جدا باشد
روزی به هم رسیم که گر باشد
کس بین ما نه غیر خدا باشد
من تکیه داده ام به دری تاریک
پیشانی فشرده ز دردم را
میسایم از امید بر این در باز
انگشتهای نازک و سردم را
آن داغ ننگ خورده که می خندید
بر طعنه های بیهده ‚ من بودم
گفتم که بانگ هستی خود باشم
اما دریغ و درد که زن بودم
چشمان بیگناه تو چون لغزد
بر این کتاب در هم بی آغاز
عصیان ریشه دار زمانها را
بینی شکفته در دل هر آواز
اینجا ستاره ها همه خاموشند
اینجا فرشته ها همه گریانند
اینجا شکوفه های گل مریم
بیقدرتر ز خار بیابانند
اینجا نشسته بر سر هر راهی
دیو دروغ و ننگ و ریا کاری
در آسمان تیره نمی بینم
نوری ز صبح روشن بیداری
بگذار تا دوباره شد لبریز
چشمان من ز دانه شبنمها
رفتم ز خود که پرده بر اندازم
از چهر پاک حضرت مریم ها
بگسسته ام ز ساحل خوشنامی
در سینه ام ستاره توفانست
پروازگاه شعله خشم من
دردا ‚ فضای تیره زندانست
من تکیه داده ام به دری تاریک
پیشانی فشرده ز دردم را
می سایم از امید بر این در باز
انگشتهای نازک و سردم را
با این گروه زاهد ظاهر ساز
دانم که این جدال نه آسانست
شهر من و تو ‚ طفلک شیرینم
دیریست کاشیانه شیطانست
روزی رسد که چشم تو با حسرت
لغزد بر این ترانه درد آلود
جویی مرا درون سخنهایم
گویی به خود که مادر من او بود
کوتاه بر زندگی و آثار دولت آبادی
مطلب ذیل توسط گروپ شعر و ادب تهیه گردیده اما مناسب دونستم به لحاظ معرفی کوتاه و تقریبا کامل زندگی و آثار دولت آبادی در اینجا استفاده کنم.
محمود دولت آبادی نویسنده معروف معاصر در سال ۱۳۱۹ در دولت آباد سبزوار متولد شد و در خانواده ای روستایی که از راه کار بر زمین سخت کویر ؛ روزگار می گذراندند بزرگ شد . کودکی اش در روستا سپری شد . برای تحصیل به دولت آباد رفت و همزمان به کارهای گوناگونی از جمله کفاشی و سلمانی گری تا کارگری در کارخانه پرداخت .
دوران کودکی او در بحبوحه جنگ جهانی دوم و فقر ناشی از آن و سرخوردگیهای پس از جنگ و اقتدار روسها بر ایران سپری شد.
همه این عوامل و عشق توأم دولتآبادی به ادبیات و هنر, باعث شد که او جنگ برای نوشتن را آغاز کند، همان گونه که در نوشتههایش اظهار میدارد که" من در ادبیات نبردی را آغاز کردهام، که از آن باید پیروز بیایم بیرون, توجه میکنید این نبرد من است. " و از همان آغاز نفرین نوشتن با او همراه و همزاد شد.
در ۲۰ سالگی به تهران مهاجرت کرد و برای جامه عمل پوشاندن به دغدغه های اصلی ذهنش به کار نوشتن و بازی در تئاتر مشغول شد و از راه کارگری در چاپخانه امرار معاش می کرد .
دغدغه نوشتن با او قبل از مهاجرت به تهران او را به نوشتن چند داستان از سال ۱۳۳۷ واداشت .
از سال 1340 تا 1353 تأتر و داستان نویسی، دوشادوش هم، ذهن دولتآبادی را تسخیر کرده بود.او در همین سال تأتر را برای همیشه کنار میگذارد , اگر انتشار نمایشنامه ققنوس و یا فعالیت دولتآبادی را برای تشکیل سندیکای تأتر در یکی دو سال بعد از انقلاب مستثنا بدانیم ؛ اما از پانزده سال هم نفسی با تأتر و به خصوص بازیگری چیزهای زیادی برای او باقی مانده است که یکی هم ژستهای هنر پیشهواری است که اینک کاملاً درونی شده و به وجهی از رفتار طبیعی و روزمره او تبدیل شده است.
دیروز کتاب بشنو از این خموش نوشته « شری راجنیش » و ترجمه عبدالعلی براتی را می خواندم...
غیر از اینکه اولین چیزی که نظرم را جلب کرد نحوه ی ترجمه یا بهتر گفته باشم ویرایش بعد از ترجمه بود؛ چیز دیگری که مرا جلب خود کرد جملات کتاب بود...
جملاتی که اگرچه در بسیاری از نوشتارها با نام شعر آمده اند اما بیشتر سخنانی پند آموز و تا حدودی مشابه کتب تعلیمی مذهبی می نماید ...
جملاتی ساده و مکرر با نتیجه گیری هایی در متن کلام ...
در زیر جملاتی از همین کتاب را می خوانیم:
هیچکس دیگر نمی تواند بند اسارت از پایت بگسلد.
تو خود صیاد خودی ، چگونه می توانم آزادت کنم؟
تو عاشقی بر زنجیرهایت وآزادی از من می طلبی؟
چه خواهش عبثی!
تو خود عامل بدبختی ها و رنجهای خودی و از من آزادی می طلبی؟
و تو همچنان همان بذرها می افشا نی ، به همان راه میروی ، همان آدم گذشته ای ،
و همان گیاهان را باغبانی ، که می تواند تو را نجات دهد؟
چرا کسی باید تو را ناجی باشد؟
آزادی تو مسئو لیت من نیست ،
من در آنچه که هستی ، نقشی نداشته ام،
تنها تو! تنها تویی که خود را به این روز انداخته ای!
مطلب جالبی در پیک نت به چشمم خورد. مناسب دونستم که اونو بیارم...
فال فروغ ...
فکرش را می کردید؟
امروز اول دی ماه است. همیشه میخواهم مثل فروغ راز فصلها را بدانم. راز زمستان را، بهار و پائیز را.... رفتم ظهرالدوله. گورستانی که درآغاز هر فصل سری به آن میزنم تا به دیدار همیشه زندگان رفته باشم و فصل نو را با آنها آغاز کنم. جز من و او که سنگ قبرش را میبینید، دیگری هم بود، گرچه نوجوان بود و آگه از درد دلم زین فصل یخبندان نبود. چرا آمده بود؟ مگر با شعر فروغ هم میتوان فال گرفت؟ لابد این نسل میداند که میتواند. ما خواندیم و به تماشاگه زلفش، دلمان شد، که بازآید و جاوید گرفتار بماند. این نسل میخواند و آنجا که او میگوید میرود! پرسیدم: عیبی ندارد عکست را بگیرم؟
گفت: از نیمرخ، نه!
آنچه درآمد تمام رخ سنگ فروغ بود با نیمرخ آنکه نشسته بود و فال فروغ میگرفت. روزگار غریبی است! نه؟
دریا نیز می میرد... | |
(1) ریزش باران بربرگ ها ، به یادم می آورد ، رازی را که بهار، سالیان دوردرگوشم زمزمه کرد. (2) نه عاشق شدم درجوانی . نه بادبادکی ساختم درکودکی. تنها، زیستن را،درمیان شعرهایم، به تجربه نشستم. (3) به قله نگاه می کنم. برف ها برستیغ کوه وغم ها در دلم. تابستان است ،برف ها آب می شوندوغم هاهم چنان مانده. به قله نگاه می کنم. برف ها برستیغ کوه وغم ها دردلم. اردی بهشت 1384 (4) وباران. لرزش دستان کدامین کس است ، که تنگ ماهی مرا ،بی حواس، این سو و آن سو می برد. (5) سه شنبه صبح. لرزش دل ودست. تجربه ی ساده ی عاشقی. حسی کور،که هنوز به اسارت زنجیرعقل درنیامده است. 16/12/1383 (6) زنده گی چیزبی مزه ای است؛ باید، آرام آرام مزه شود. (7) بادبادک درانتظارباد بود ، تاپروازکند. باران آغازشد. (8) غزل می سرایم. چراکه نیستی. می ترسم بیایی وچشمه ی شعرهایم خشک شود. (9) درپایان هرجمله،علامت سوالی گذاشتم. نمی دانستم،روزی نشانه ها، حلقه ی دارم خواهند شد. دیگر سوال هم نمی کنم. (10) ماه این شب ها، نیمی تاریک ونیمی روشن. هم چون خویشتن، در همیشه ی زنده گی. خرداد1384 (11) درروزگار سردوسکوت؛ که سازهالال شده اند. درروزگاریأس ویاس کاغذی؛ که سایه،همراهی رانازمی کند. درروزگار شک وشب؛ که زنده گان،مرگ راطراحی می کنند. سازکج کوک شب نوازان درگوشم زمزمه می کند : "دریا نیزمردنی است."* خرداد 1384
(12) لجاجت آسمان ها با من. لجاجت من بازمین. سر سختی هایم. چیزخوبی در این میانه نمی بینم . 31/4/1384 پی نوشت: *. برگرفته از شعر "مرثیه برای « ایگناسیو سانچزمخیاس »" ، ترجمه ی احمد شاملو، مجموعه آثار، دفتر دوم ، همچون کوچه ای بی انتها ، انتشارات نگاه، چاپ ششم، 1382 |