بیتوته

شعر و ادب

بیتوته

شعر و ادب

موقتا خداحافظ !!!

سلام دوستان عزیز ...

مزاحم شدم بگم شاید تا چند وقتی دیگه نتونم مطلب بزنم...البته من اینقدر سبز نیستم

بعد از سالها خدا قسمت کرده برم شمال ولی قسمت ما معمولا یه جور دیگس ...

با اجازتون فردا دوشنبه (۴/۲/۸۵) دارم میرم خدمت (بندر انزلی)

امیدوارم هر چه زودتر بتونم مطلب بزنم...

خوشحال میشم اگه توی نظرات هر چی دوست دارین بنویسین

گاهی وقتا خوندن این مطالب برام از همه چی قشنگتره...

به امید دیدار دوباره در بیتوته ای دیگر

                                     علی جهانیان

آغاز فصل سرد ( سالروز کوچ پریشادخت شعر فارسی )

فروغ فرخزاد

 

... بوق کشیده ی تلفن در گوشم است، شماره می گیرم، دوباره بوق ...

« الو ... سلام ... »

به صحبت می نشینم، بی آنکه فکر کنم چه باید بگویم و حرفهایی که می شنوم تا چه اندازه برایم مهمند.

چند ماهی است کم و بیش همیشه اینگونه ام ...

... اما حرفی تکانم می دهد ، کمی جا می خورم :

« ... راستی، دوشنبه 24 بهمنه... کاش می شد بریم "ظهیرالدوله" ، می گن ... »

لبخندی کوچک و کوتاه بر لبم می نشیند و پس از آن خنده ای تلخ، گوشی را می گذارم، برایم کمی عجیب است، تقریبا از 4 سال قبل تمام 24 بهمن ماه ها را به یاد دارم و تقریبا همگی یک شکل ... و شاید به همین خاطر بیشتر بیادماندنی اند .

یادم می آید :

« ... همه ی هستی من آیه ی تاریکی است

                       که تو را در خود تکرار کنان

                                به سحرگاه شکفتنها و رستنهای ابدی خواهد برد ... »

 

با خود زیر لب زمزمه می کنم :

« ... زندگی شاید افروختن سیگاری باشد در فاصله ی رخوتناک میان دو هماغوشی ... »

برمی خیزم، راه می روم، می نشینم، می خوانم، سکوت می کنم ... وباز :

« ... پرواز را بخاطر بسپار،

                         پرنده مردنی است. »

 

کلمات، کلمات، کلماتی که شاید ماههاست خود را با آنها تازه نکرده ام ، از ذهنم با مکثی کوتاه می گذرند :

" ... دستهایم... باغچه ... پرستوها ... گودی انگشتان جوهریم ... شب ... پوست ... ایوان ... درخت ... فلسفه ... بلیط ... شناسنامه ... خواهر ... دریچه ... آبستن ... ازدحام ... گرفته ... مرد ... ساعت ... خیس ... درختان ... منطق ... و... "

چشمانم را می بندم ... دوباره باز ... ساعت روی دیوار جلوی چشمانم است وانگار دارد به من نزدیک می شود ، حالا دوست دارم ساعت بنوازد، "چهاربار" ... دوست دارم سردم بشود ...

"سردم می شود" ...

« ... من سردم است

       من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد...»

این کلمات با همان اشکالی که بر روی دیوار دیده ام از جلوی چشمانم رژه می روند ...

... صدای بوق ماشینی مرا می ترساند ... بر می خیزم ...

« ... و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمی است

                                        که همچنان که تو را می بوسند

                                               در ذهن خود طناب دار تو را می بافند... »

... با شعر همراه شده ام، با خود زمزمه می کنم، شعری که هر گاه خوانده ام ، در من چیزی تازه می شود، با خود می گویم ایکاش تنها می توانستم یکبار " انگشتانم را بر پوست کشیده ی شب " بکشم ، اما نمی شود...

... اما من هم " دلم گرفته است " ...

مکثی می کنم ... سعی می کنم چیزی تازه را از ذهنم بگذرانم ... تازه ... تازه ...

اما نمی توانم ... دوباره شروع می کنم :

« ایمان بیاوریم

   ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

   ایمان بیاوریم به ویرانه های باغهای تخیل

   به داسهای واژگون شده ی بیکار

   و دانه های زندانی.

   نگاه کن که چه برفی می بارد...

   شاید حقیقت آن دو دست جوان بود، آن دو دست جوان

   که زیر بارش یکریز برف مدفون شد

   و سال دیگر، وقتی بهار

   با آسمان پشت پنجره همخوابه می شود

   و در تنش فوران می کنند

   فواره های سبز ساقه های سبکبار

   شکوفه خواهد داد ای یار، ای یگانه ترین یار

 

   ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ... »

 

 

ما ... که هستیم؟

فیلترینگ

چند شبی است با خودم دارم به مسائلی غیر از مشغولیات معمول هر شبم فکر میکنم. به چیزهایی که در اطرافم اتفاق می افتد ومن تنها میتوانم به آنها نگاهی بیاندازم و گاهی شاید برای اینکه عریضه را خالی نگزارم از خودم عکس العملی هرچند کوتاه انجام دهم.

باید فکرش را میکردم که بعد از خواندن چند مقاله از روزنامه های مختلف آنهم در مورد اینکه فلانی اعتراض کرد یا فلان چیز فیلتر شد یا جلوی فلانک را باید گرفت و ...

 موضوع مقاله مربوط به فیلتر شدن تعدادی از سایتهای مهم و کمک کننده خدمات بود که اکثر وبلاگ نویسان شاید با آنها سروکار داشته اند.

نمیدانم چرا همیشه ما از آن ملتی که او را شایسته این احوال میدانیم خود را جدا کرده و آنوقت با سخنان کوبنده ای همه را محکوم میکنیم . اما واقعا فکرش را که میکنم جای تاسف دارد. در سالهایی که آنقدر تمام علوم و اخبار و ... به هم نزدیکند که نمیتوان خط مرزی بین آنها تعیین کرد ما هنوز به فکر فیلتر کردنیم آنهم از نوع « هر چی شد ... شد ». انگار اگر تا چند سال دیگر با همین روند ژیش برویم باید تمام زمینه هایی که احساس خطر میکنیم را از بین ببریم!!! شاید اینان که به جای اتخاذ راه حل راه سریع حذف میدان های فعالیت را در نظر گرفته اند فردا خیابانها را برای جلوگیری از فسادهای خیابانی از شهرها حذف کنند...

قبول دارم با حرف زدن کاری درست نمی شود ولی دوست داشتم در جایی که فکر میکنم راحتترم بگویم...

فراموش نکنیم ما همه مقصریم ...