ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
پلکم در آستانه در می پرید که ...
آمد.:« سلام... حال شما؟بهتر ید که؟
گفتم بیایم و ...» و دوباره سکوت کرد
چشمم بر آشیان لبش می پرید که
گفتم:« سلام...شکر خدا زنده ایم هی
می آیی و دوباره غمم می برید که.»
بغضش که ریخت خیره به آئینه ماند و گفت:
« از خاطرات خوب و بدم بگذرید که...»
- چشمم به روی پاکی آئینه رنگ باخت -
« آخر مگر شما نه بر این باورید که
باید تمام خاطره ها را به باد داد.
نام مرا دوباره نمی آورید که؟!»
دستی به روی دفتر شعرم کشیدو گفت:
« شاید شما به فکر کس دیگرید که
چشمانتان هنوز در پی یک چشم دیگر است.»
یعنی که من برای تو ... - یعنی خرید که -
بغضی هنوز حنجره ام را فشرده بود :
« آخر شما که از همه آنان سرید که...»
بغضم شکست. :« جان خودم بعد از این دگر...
اصلا برو... شما نفر آخرید که....»
خندید و رفت و آینه ها روبرو شدند
تقصیر کیست پنجره ها داورید که ؟
... ابری رسید و بغض دل آسمان چکید
« چشمان آسمان غرورم ترید که. »
سلام! شعرت فوق العاده است!!
رفیق سیبیلوی شما!
سلام!
فکر کنی اسمه برات آشناست...
رفیق شفیق من بر حسب اتفاق باید وبلاگت رو پیدا کنم...!؟
خسته نباشی عالیه...!
سلام...
ممنون که سر زدین...
بین دو نفر شک دارم.
اگه کمکم کنین ممنون میشم
منتظرم.
سلام آینه آفتاب زاده من...
خیلی دلم می خواد تهران بودم و میومدم شب شعر...
نمی دونم هوای شب شعرها مثل گذشته است یا نه امیدوارم اینطور باشه...
شناختی هم اتاقی!!!
سلام علیکم...
حال شما؟
خیلی دوست دارم آخرین شب شعرم توی دانشگاهو باهات باشم...
داوود جان حتما در تماس باش...
دوست دارم اشکالاتمو بگی
رفیق شفیق.
منتظرم
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود...
شعر قشنگی بود و من همشهریتونم
خیلی احساس غریبی به ادم دست میده!
موفق باشین.
مینا از دانشکده شریعتی