برخورد چوبک با زبان مردم کوچه و بازار در قصه«انترى که لوطى اش مرده بود» به خلاقانه ترین شکل در میان آثار نویسنده اش منجر مى شود. بخشى از این اهمیت در برخورد نویسنده با زبان و هماهنگ ساختن آن با شکل و مضمون اثر است.
رضا براهنی در کتاب قصه نویسیاش در این مورد مینویسد : «زبان این قصه داراى آهنگى است که بر آن تصاویر دقیق از طبیعت، لوطى جهان و مخمل، مثل سنگ هاى قیمتى نشانده شده است. تا حدى مى توان گفت که زبان این قصه با تحرکى آن چنان کامل و یکپارچه پیش مى رود که انسان فکر مى کند که قصه بدون طرح و توطئه و تا حدى ارتجاعى نوشته شده است. انگار چوبک شعرى زیبا به صورت روایت نوشته است و در زمینه طبیعت، با ذهنى اجتماعى به سراغ دو موجود بدبخت که یکى حیوانى است زبان بسته و دیگرى مردى است نفس در کشیده و چشم از جهان فروبسته، رفته است و آنچنان سریع و جلد در زبان پیش تاخته است که گویى در هر صفحه اى از آن نیروى خلاقه اش تجدید مطلع مى کند و اوج مى گیرد.»
ادامه مطلب...
از همان روز که - حدود شش ماه پیش - خبردار شدم هادی مرزبان قصد کرده متن ملودی شهر بارانی اکبر رادی را در گروه حرکت کار کند کنجکاو بودم ببینم با این اثر سترگ رند خلوت نشین معاصر چه می کند.
رادی برای نسل من تنها یک نمایشنامه نویس نیست، عقاب تیزچشم فهیمی است که هوشمندانه بر بام مینایی این ملکِ ریشه دار بال می زند و لحظه های تب دار تاریخ معاصر را با وسواس خامه ی تیز در بزم مکالماتی شیرین جراحی می کند.
درست به همان میزان که تاریخ این سرزمین در یک تقسیم بندی معقول در یکصد و پنجاه سال اخیر بیشترین حادثه را به خود دید – معادل طول اعصار و قرون رفته، از حیث اثر - این اعجوبه ی بیدار نیز عصاره ی فهم و کمال شد و بر قلم اش هرچه رفت در این حوالی دور زد. آثار رادی بی استثنا در بستری از زندگی شرقی آنهم با نگاهی کاملاً واقعگرایانه جاری است اما دربطن خود طوفانهای مهیبی را آبستن است. به جرأت می توان گفت حجم ناگفته های او در لابلای سطور و گفتگوهای اشخاص بازی اش بسیار بیش از آن چیزی است که می خوانیم یا می شنویم یا برصحنه می بینیم. هر متن اش در خود آتشفشانی دارد که اگر بر صحنه و بر شخصیت ها خوش نشیند خوب بغرد و بغراند و اگر نه - که از اقبال بد اغلب چنین بوده - مبدل به نسیمی خنک و گذرا شود و بگذرد. ملودی شهر بارانی نیز چنین است. تلاتمی پنهان شده در پس واژه ها. بغض فروخورده ی سال های سربی ِ آماده ی شکست. بهمنی عظیم فراهم آمده از سالهای اشغال و تحقیر در انتظار تلنگری برای غلت و فرود. غلیانی شلیک شده از شهریور بیست تا اصابت به بیست و هشت مرداد. فنری فشرده شده از هنگامه ی مشروطه در انتظار رهایی از حکومت کودتا.
وقتى مبانى فلسفى فمینیسم را دست گرفتم تا متنى از نوع مرور کتاب بنویسم فکر نمى کردم کار به متن پیش رو بکشد که کشید. پس از خواندن این کتاب نکاتى چند مهم به نظرم رسید که آنها را خواهم آورد و این مسئله متن حاضر را بیشتر از نوع انتقادى مى کند تا مرور، هرچند پیش از پرداختن به این نکات نگاهى گذرا دارم به آنچه در این کتاب آمده: «مرورى بر مبانى فلسفى فمینیسم» از پنج فصل تشکیل مى شود، در فصل اول آقاى خسرو باقرى تاریخ شکل گیرى فمینیسم را از آغاز تاکنون برمى شمارد.
در فصل دوم ما با دو نوع رویکرد فمینیسم به فلسفه مواجهیم. در رویکرد اول، فمینیسم از درون فلسفه رایج، به عنوان یک گرایش فلسفى در کنار گرایش هاى دیگر که ساختار کلى فلسفه رایج را پذیرفته، پیدا شده و از درون خود فلسفه به نقد آن مى پردازد. در این گروه کسانى چون سیمون دوبوار، فلمن و... جاى دارند. ولى در رویکرد دوم که از آن کسانى چون لوس ایدگیارى، لوید و بوردو است کل جریان فلسفه غربى به اتهام مذکر بودن همه ساختارهاى اندیشیدن در آن، به پرسش کشیده مى شود، این رویکرد نسبتاً جدید که بیشتر از آن نحله فرانسوى یا نسل سوم و بعد از آن فمینیسم است از بیرون فلسفه از حاشیه به نقد فلسفه پرداخته و درصدد تخریب فلسفه رایج، اعلام پایانش و رسیدن به یک «متافیزیک زنانه» است. به نظر پیروان این رویکرد فلسفه غرب بنیاد را همواره بر حضور (Presence) و بازنمایى (representation) قرار داده و از آنچه منشأ حضور یعنى غیبت و جسم مادرانه (materna) بوده غفلت ورزیده است. فصل سوم به مسئله ماهیت آدمى و جنسیت پرداخته است: «انتقاد فمینیسم به فلسفه این است که فیلسوفان همواره در بحث از ماهیت آدمى به عنوان یکى از مسائل بنیادى فلسفه [...] در پى صورت بندى ویژگى هاى مردان یا ماهیت مردانگى بوده اند.» (ص ،۶۸ همان) و برخى فمینیست ها برخلاف فمینیست هاى لیبرال که از آراى روسو، کانت و... پیروى مى کنند، بر آنند که اگر از دیدگاه جنسیتى به مسئله نگریسته شود اصولاً مفهوم «انسان» مفهومى پوچ و بى معنى است.
در فصل چهارم نویسنده، سه مرحله معرفت شناسى در تاریخ بشر یعنى مرحله ماقبل مدرن، مرحله مدرن و مرحله پسامدرن یا عصر معرفت شناسى فمینیستى از نظر فمینیست ها را برمى شمارد و همچنین تفاوت هاى آنها را با هم در مرحله سوم یا عصر فمینیسم مرز میان خود و دیگرى، سوژه و ابژه متغیر، متحرک، غیرقاطع و تبادلى است، در معرفت شناسى فمینیستى عواطف، همدردى (Sympathy)، همدلى (empathy) و عشق (love) در کسب دانش هاى انسانى و همچنین طبیعى نقش اساسى بازى مى کنند. در این مرحله تکذیب عینیت معصوم علم و اندیشه علمى و تاکید بر ارتباط ژرف میان علایق اجتماعى و شکل و محتواى علم در صدر جریان اندیشه قرار مى گیرد و به نظر فمینیست ها هر نظریه اى را مى توان حفظ کرد مادام که مدافعان آن قدرت کافى نهادینه براى تهدیدهاى بالقوه نسبت به آن را داشته باشند. «علوم تجربى معاصر با توجه به ابعاد معرفت شناختى آن زمینه ساز سلطه مردانه بوده است...» (همان، ص ۱۱۱)
فصل پنجم مولف ابتدا به دو گرایش کلى اخلاقى در غرب یعنى اخلاق عدالت گرا (افلاطون و ارسطو) و اخلاق حق گرا (کانت و پساکانت) اشاره مى کند و سپس انتقادهاى فمینیست ها به این دو نوع اخلاق و پیشنهادهاى آنان تحت عنوان اخلاق مسئولیت گرا (care) را برمى شمارد. از نظر فمینیست ها اخلاق مد نظر افلاطون و به تبعش ارسطو دچار سوگیرى مردانه است. افلاطون ساختار «عادلانه»اى را براى اجتماع طرح ریزى کرد و سپس آن را براى ساحت وجودى آدمى به کار برد که براساس آن عقل در راس است و عقل در تاریخ فرهنگ غرب در برابر احساس و عاطفه که زنانه بوده، خصیصه اى مردانه قلمداد شده و چون عقل در این اخلاق عدالت گرا محور است پس کل این اخلاق مذکر و پدرسالار است و همچنین فردگرایى مورد تاکید کانت که براساس آن خود فرد بنا بر دستور مطلق عقل، جدا از اقتدار مراجع دینى و سنت و بدون توجه به پیامدهاى عمل خود عملى را اخلاقى تشخیص مى دهد که خود این فرایند دال بر استقلال (autonomy) است و استقلال در برابر وابستگى و اتکا همواره صفتى مردانه در برابر امور زنانه بوده است. اخلاق حق گراى کانتى حاصل روابط اقتصادى سرمایه دارى است که بر مفاهیم مصرف و سود تاکید دارد که خود این مسئله به رقابت به عنوان امرى مردانه در برابر همکارى (امر زنانه) منجر مى شود؛ در اخلاق عدالت- حق گرا (اخلاق مذکر و مردانه) فرد براى دفاع و محفوظ ماندن حق خود به حقوق دیگران احترام مى گذارد ولى اخلاق فمینیستى (زنانه) با تاکید بر محوریت مسئولیت جمع گرا است، افراد در یک شبکه ارتباطى گسترده قرار دارند و تاکید بر مسئولیت گرایى در برابر دیگران است. دو مفهوم کلیدى این اخلاق رابطه (connection) و ارتباط (relationship) است. عاطفه، گرایش به عاطفه دیگران و به فکر آنان بودن، اصولى به عنوان یک نیاز بنیادى انسان و موقعیت گرایى از دیگر ویژگى هاى اساسى اخلاق فمینیستى است. در اینجا مخاطب عمل اخلاقى مهم است و نه مثل عدالت- حق گرایى نفس عمل اخلاقى فارغ از چگونگى نتیجه، فارغ از لذت گیرى- بخشى و...
و اما نکاتى چند درباره دیدگاه هاى خسرو باقرى:
۱- مولف محترم مى نویسد: «... گاه چنان اغراق شده که گویى براى هر عرصه و حوزه اى از تلاش هاى شناخته شده بشر مانند دین ورزى، فلسفه ورزى، علم ورزى، هنرورزى، سیاست ورزى و نظیر آن مى توان از روایتى فمینیستى سخن گفت. (ص ،۱۲ همان)
البته این نظر آقاى باقرى است ولى هستند در دنیا آدم هایى که برآنند مى توان به همه چیز از یک دیدگاه زنانه نگاه کرد و آن را زنانه روایت کرد، حتى متافیزیک که ذاتاً امرى یکه و مرکزگرا و طبعاً مردانه است. فمینیست هاى نسل سوم و بعد از آن با گرایش به یونگ (کاشف آنیما (جان زنانه) و آنیموس (جان مردانه)) و دریدا همه امور و مفاهیم هستى را با ارجاع به تن زن، به جسم مادرانه، با ارجاع به مادر متن هایى مثل کتب آسمانى و ادب کلاسیک و همچنین واقعیت هاى پذیرفته شده فرهنگى و غیرفرهنگى و... ابتدا ذیل دو امر زنانه و امر مردانه قرار مى دهند و سپس با کاربرد نظریه واسازى دریدا و مناسبات قدرت فوکو و... در این تقابل بحران ایجاد کرده، از آنها ساخت زدایى مى کنند. در این دسته بندى همه مفاهیم و واقعیت هاى ذهنى و عینى را مى توان جا داد. شب از آن رو که مبهم، تاریک، ناشناس، خصوصى و «خانگى» است با ارجاع به تن زن در ذیل امر مونث قرار گرفته و روز چون روشن، عمومى، مشخص و متمرکز است در اردوگاه مذکر و یا مثلاً در حیطه علوم سیاسى پلورالیسم (تکثرگرایى، چندگرایى) باز با ارجاع به تن زن با توجه به مراکز حس کننده جنسى متکثر در تن زن، پخش بودن فرایند لذت در اندام مونث و با توجه به [...] زنانه و در مقابل تمرکزگرایى سیاسى مردانه است و الخ همین طور. هدف فمینیست ها این است که مرز میان این تقابل هاى دوتایى را غیرقاطع، غیرواقعى، تبادلى و متداخل درهم بنمایند، آنها آن فاصله و جدایى قاطعى را نشانه مى روند که در تاریخ فلسفه غرب از افلاطون به بعد گمان مى رفته میان این تقابل هاى دوتایى «واقعاً» وجود دارد. یکى از فرایندهایى که به نظر فمینیست ها طى آن مرز میان تقابل هاى دوتایى تبادلى، تنیده درهم، نامعلوم و شکننده مى شود سکس و اروتیسم است و [...]
۲ _ مولف محترم چون به ذات باورى یا ماهیت گرایى (Essentialism) گرایش شدید دارد که دیدگاهى مردانه است تفاوت جنس (sex) و جنسیت (gender) را نمى پذیرد و به تبع آن Androgyny که برگردان درستش دوجنسیتى است را به «مرد _ زنى» که بیشتر هرمافرودیت یا نرمادینگى به مثابه امرى پیکرشناسیک است، برگردانده و یا Sexual Politics کیت میلت (تولد در ،۱۹۳۴ آمریکا) را به سیاست جنسیتى برگردانده که درست آن سیاست یا سیاست ورزى جنسیت و بر همین سیاق در صفحه هاى ۳۶ ، ۴۱ و... و سرانجام آقاى باقرى در همین زمینه مى نویسد: «این تفکیک [میان جنس و جنسیت] تصنعى و غیرواقعى است، همچنان که انقطاع یا ثنویت بدن و روح، تصنعى و غیرواقعى است (همان، ص ۹۶) در اینجا یادآور مى شوم فمینیست ها (بالاخص نسل دوم و بعدش) ضمن مخالفت تمام عیار و رادیکال در همه زمینه ها با ذات باورى، میان جنس و جنسیت تفاوت اساسى قائلند، جنس حاصل معنایى زیست شناسیک _ پیکرشناسیک است، اما جنسیت مجموعه اى از مولفه ها، حالات و صفات و اعمال است که از سوى جامعه و فرهنگ پدرسالار سلطه گر- جو به جنس مربوط داده مى شود، جنسیت در فرهنگ ریشه دارد و مسلماً تغییرپذیر است، ولى تفاوت هاى جنسى امرى است طبیعى (natural)، در ذات باورى که مورد علاقه آقاى باقرى است رفتارها و خصایص زنان طبیعى آنان و جدا از تجربه اجتماعى شان محسوب مى شود. ذات باورى به مثابه یک باور که به «راست» گرایش دارد به این باور منجر مى شود که اگر زنان «جنس دوم» و تحت سلطه پدرسالارى اند طبیعت و ماهیت پیشاتولدى شان اینها را اقتضا مى کند و هر نوع کوشش براى خروج از این سلطه، مهمل و بى فایده است، ذات باورى مى گوید: «یک «زن»، یک «زن» به دنیا مى آید و یک «زن» هم از دنیا مى رود همچنان که یک «مرد».» براساس این دیدگاه زنان باید ابتدا این طبیعت، این چارچوب پدرسالارى را بپذیرند تا بتوانند در همین چارچوب به «حقوق» (کانت را به یاد آورید!) خود که همواره در این چارچوب صورى _ کاغذى است، برسند. به نظر مى رسد فمینیست هاى نسل اول (فمینیست هاى لیبرال) که اگر مى خواستند براى زنان حق راى، حقوق متساوى با مردان و شرایط شغلى برابر به ارمغان بیاورند به ذات باورى گرایش داشتند. در واقع براساس همین گرایش لیبرالیستى «راست» است که باقرى در ص ۱۲۵ مى نویسد: «... امورى چون همدلى و ارتباط با دیگران اختصاصى به زنان ندارد...» و نتیجه مى گیرد که معرفت شناسى جنسیتى (فمینیستى) برپایه اشتباه استوار شده.
آقاى باقرى به ظاهر از این مهم مدام غفلت مى ورزد که ارتباط و همدلى در ذیل امر زنانه همان طور که در بالا اشاره شد، قرار مى گیرند و امورى نیستند که بنا بر نوشته ایشان، از نظر فمینیست ها به زنان اختصاص داشته باشند. عشق، عاطفه و ارتباط مستقیماً با جنس (sex) رابطه ندارند همان طور که یک «زن» مى تواند همدلى، عاطفه و عشق را تجربه کند یک «مرد» هم این توانایى را داراست که با پروراندن آنیماى درون و نقد و تخریب ساخت هاى پدرسالارانه درون _ ذهنى اش این مفاهیم را چه بسا در سطحى بالاتر از حتى یک «زن» تجربه کند و بالعکس این هم درست است، یعنى یک «زن» هم _ همان طور که تاریخ نشان داده _ مى تواند با گرایش به مراکز قدرت پدرسالارى، با ویرانى زنانگى درونى اش و با خیانت به طبقه خود یعنى طبقه زنان داراى خصایص و کارکردهاى کاملاً مذکر و پدرسالارانه شود. عشق، رابطه، احساس، عاطفه و... امورى جنسیتى و درواقع حامل معنایى فرهنگى اند و نه جنسى _ طبیعى.
اما مولف چون این تفکیک جنس و جنسیت را نمى پذیرد معرفت شناسى جنسیتى را هم به عنوان یک گرایش خوداتکا نمى پذیرد و براى آن نقشى تکامل گر یعنى مکمل آنچه مردان ساخته اند و مى سازند یعنى نقش حاشیه اى قائل است و مى نویسد: «معرفت شناسى جنسیتى، اگر این تعبیر را روا بدانیم! (علامت تعجب از من است، نگارنده) مکملى براى معرفت شناسى رایج است.» (ص ۱۳۸) جملاتى که ناخواسته آدمى را به یاد «جنس دوم» دوبوار مى اندازد.
• • •
مبانى فلسفى فمینیسم بى تعارف در زبان فارسى کتابى است بى نظیر و برخى مباحث آن مثل اخلاق فمینیستى، براى اولین بار در این سطح تقریباً گسترده به زبان فارسى انتشار یافته، این کتاب همان طور که در پایان کتاب هم آمده، از منابعى گران قدر سرچشمه گرفته که نشانگر اشراف و احاطه مولف محترم به فمینیسم و نحله هاى متکثر آن است. خواندن مبانى فلسفى فمینیسم براى افراد علاقه مند به مطالعات زنان مسلماً لذت بخش و با فایده خواهد بود.