کجا دلی که بمیرم، کجا دلی که بمانم؟!!!
نه از شب است گریزم، نه از سپیده نشانم
نه پای رفتن از این شهر، نه روی ماندنم اما
به پای چشم تو مردن بهانه های امانم.
شرر زدی به تمام ترانه های شبانه ...
چگونه شکوه نسازم، چگونه از تو نخوانم؟
بیا ببین که به پایت چه بی بهانه شکستم
بیا ببین ز شرارت چه آتشی است به جانم
بساط خانه به دوشی قرین کولی مست است
سر گلایه ندارم ، به هر طرف بدوانم
منم هر آنچه که خواهی، منم هرآنچه که باید
نه این نه آن، نه خود من،هرآنچه نیست من آنم
نه من بهانه ی اشکم ... نه من، ترانه ی خونم ...
که هر شب از دل تنگی به جوی شعر روانم
قسم به وسعت چشمت شبی از این همه شبها
ز حال خویش رها کن ، به انتها برسانم
گریز نیست دلم را ز دست حادثه بی تو...
کجا دلی که بمیرم، کجا دلی که بمانم ؟!!!
(علی جهانیان ۱۵/۷/۸۱)
ای انتهای قصه ی آدم ... سفر به خیر
اندوه جاودانی ماتم ... سفر به خیر
دیریست از هوای دلم کوچ کرده اید
از آسمان سرد نگاهم سفر به خیر
امروز صبح بغض دلم باز شد گریست
در کوچه های دغدغه و غم سفر به خیر
هرگز دل از نگاه شما بر نمی کنم
ای ماجرای عشق دمادم سفر به خیر
اینجا بهانه ایست شراب و انار و سیب
وسواس بی قراری آدم سفر به خیر
دیگر نه اشک و آه مجابم نمی کند
وقت است خون به باده ببارم سفر به خیر
من تا به آسمان خودت دوست دارمت...
حالا زیاد باشد و یا کم سفر به خیر
علی جهانیان ۲/۸/۱۳۸۱
چند دوبیتی ...
گفتیم غزل به دشنه ها جان دادند
یک کاسه شرر به خورد انسان دادند
گفتیم هوای تازه ی عشق چه شد؟
در پاسخ اشتهایمان نان دادند !!!
*****
دیدند خوشم به غصه آبم کردند
بر آتش چشمتان کبابم کردند
گفتند برو که نازشان باید برد
رفتم بزنم درش، جوابم کردند
*****
حالا که من از تو پر تو سرشار از من
این سینه ی بی ریای غم دار از من
سخت است اگر خریدن ناز شما ...
سرمایه زچشمان شما، کار از من
*****
کشتی مرا... کشتی مرا ... نابود کردی
انگار یک دنیا زکارت سود کردی
بانوی شعرم آتش سیگارتان من...
شاید مرا هم از ته دل دود کردی!
شرری در نگاهتان پیداست
از هیاهوی آهتان پیداست
من نگفتم که دوستم دارید...
به خدا از نگاهتان پیداست
پشت احساس ابرهای دلم
غزل روی ماهتان پیداست
بانوی قصه های رنگی من
برج و باروی شاهتان پیداست
نه همین نوگل بهار منید
کز شکنج کلاهتان پیداست؟!!!
روز من از تو رنگ می گیرد ...
از دو چشم سیاهتان پیداست
در همین ابتدای عاشقی ام
اولین اشتباهتان پیداست
تا دلم از غم تو می سوزد
شعله های گناهتان پیداست
(علی جهانیان ۲۰/۳/۷۹)
باز هم دوباره من، مست و منگ و خالی ام
مثل سایه با شما... در همین حوالی ام
مثل سایه صاف و سرد، مثل سایه بی ریا
از غم شبانه پر از ستاره خالی ام
با تو از چه دم زنم از غم ندیدنت ؟
از دو دست بی شما؟ از شکسته بالی ام؟
بی تو زرد زرد زرد، بی تو خشک و بی صدا
جار می زند خزان، قصه ی زوالی ام
من غزل نگفته ام، این خود خود من است
بیت بیت مانده ام تا شما بنالی ام
دستهایتان هنوز پر ز عطر خرمن است
تا همیشه مال توست ساقه های شالی ام
« مال من نمی شوید؟» یک سؤال بی ریا
کاشکی جواب داشت جمله ی سؤالی ام
بعد سالها هنوز دستهام خالی است ...
این غزل برای تو "دختر خیالی ام".
(علی جهانیان ۴/۱۰/۸۰ )
زنگ می زند، دوباره باز پشت خط کسی نشسته است .
پشت خط کسی که مثل من از تمام لحظه هاش خسته است.
می نشینم اینطرف به گفتگو – آنطرف هنوز بی صدا –
داد میزنم : « بگو، بگو، برف آنطرف به کوهها نشسته است؟
جان تو بگو، فقط بگو، آسمان در آنطرف چه ریختی است؟
صاف و ساده مثل ماست ؟ یا به گیسویش ستاره بسته است؟
می شناسمت، صدا بزن - ای رفیق لحظه های بیکسی -
وعده هایمان هنوز جای خود؟ یا قرارهایمان گسسته است؟
ساکتی هنوز، دختر غزل، و میل میل تو ... ولی
یادتان بماند این طرف تا ابد دل کسی شکسته است . »
« علی جهانیان 24/3/80 »
می رسد در تب این آینه تابم یا نه؟!
یک نفر می رسد آیا به جوابم یا نه؟!
یکنفر هست که این حادثه تفسیر کند:
« من کی ام ؟ این شبه پشت نقابم یا نه ؟»
در به در در تب دستان شما می سوزم...
ره به دریا ببرد کهنه سرابم یا نه؟!
من نمی دانم از آغاز چه بوده است بگو :
انتهایم چه شده نقش بر آبم یا نه؟!
آب در مقدم چشم تو شراب آلوده است
من خراب هوس دست شرابم یا نه؟
زجر زنگار نگاهت به دلم مانده ولی
می شود در شب این قصه بتابم یا نه؟
درد من عقده ی دوریست عذابم ندهید...
بدهد عقده ی دیرینه عذابم یا نه؟
خواب من بی تو بجز مرگ ندارد ثمری
تو بگو تا بروم بی تو بخوابم یا نه؟!!!
« علی جهانیان ۴/۲/۸۰ »
هان این شبح منم که به دیوار می کشی؟
که انگار بر دلش تب آوار می کشی ؟
من از همان حوالی آغاز مرده ام ...
بیخود به دور حادثه دیوار می کشی .
من سالهاست مرده ام ای مرد گوش کن :
تو انتظار غیرت مردار می کشی؟!!
در من عقاب بلهوسی پر نمیکشد
وقتی به پشت پنجره ها سار می کشی
***
انگار مردنی است از اینگونه قسمتم ...
بر آسمان سینه ی من دار می کشی.
آری منم همان که به پایان رسیده است
« با من رفیق هر شبه سیگار می کشی؟!»
علی جهانیان ۶/۴/۸۰
... و دکمههای دلم را دوباره وا کردم
و خاطرات تو را با شب آشنا کردم
تو را به پشت درِ عقدههای خود بردم
و سفره دلِ خود عاشقانه وا کردم
به خود نهیب زدم:«گوش آشنا اینجاست»
و خاطرات تو را یکبهیک صدا کردم
عجیب در دل من آتشی مهیا شد
به روی آتش دل خویش را رها کردم
و خواندمت که:«تو را عاشقانه میخواهم»
و روی گفته صبورانه پابهپا کردم
جوابی از تو نیامد، دلم کمی لرزید ؛
نشستم و به دلم ناشیانه «ها» کردم
دوباره زمزمه کردم که:«دوستت دارم»
و پشت پاسخِ پلکت خدا خدا کردم
سکوت چشم تو در من هزار غوغا کرد
ولی دوباره دلم را به سینه جا کردم!
دو پلکِ ساکتِ چشمت پرید و خندیدی
و من به جشن شبم های و هو بپا کردم
...و زنگزد و مناز خواب خود پریدم، وای
«الو... سلام، شما؟!...» هی شماشما کردم
کسی جواب نداد ، این من و غزل تنها
و خط به خط همه شعر جا به جا کردم
...و دکمههای دلم را یکی یکی بستم
و کفشِ خواب عجولانه تا به تا کردم
علی جهانیان ۵/۴/۸۱
پلکم در آستانه در می پرید که ...
آمد.:« سلام... حال شما؟بهتر ید که؟
گفتم بیایم و ...» و دوباره سکوت کرد
چشمم بر آشیان لبش می پرید که
گفتم:« سلام...شکر خدا زنده ایم هی
می آیی و دوباره غمم می برید که.»
بغضش که ریخت خیره به آئینه ماند و گفت:
« از خاطرات خوب و بدم بگذرید که...»
- چشمم به روی پاکی آئینه رنگ باخت -
« آخر مگر شما نه بر این باورید که
باید تمام خاطره ها را به باد داد.
نام مرا دوباره نمی آورید که؟!»
دستی به روی دفتر شعرم کشیدو گفت:
« شاید شما به فکر کس دیگرید که
چشمانتان هنوز در پی یک چشم دیگر است.»
یعنی که من برای تو ... - یعنی خرید که -
بغضی هنوز حنجره ام را فشرده بود :
« آخر شما که از همه آنان سرید که...»
بغضم شکست. :« جان خودم بعد از این دگر...
اصلا برو... شما نفر آخرید که....»
خندید و رفت و آینه ها روبرو شدند
تقصیر کیست پنجره ها داورید که ؟
... ابری رسید و بغض دل آسمان چکید
« چشمان آسمان غرورم ترید که. »
من اعتراف می کنم : « اینجا جهنم است.»
باور کنید هست، فقط فرصتش کم است .
من اعتراف می کنم این لاشه ی غریب
وامانده ای ز قافله ی درد و ماتم است .
این زندگی است یا شبح تازه ای ز مرگ؟!
آخر مگر حکایت دنیا فقط غم است ؟
حوا برای کودک خود نان ندارد، آی ...
این دخترک که روی زمین مانده مریم است.
گندم نخورده است ولی جان هر دومان
آن مرد زخم خورده ی بیمار آدم است!
***
ما کودکان ساده ی تقدیرهای شوم
فرصت برای بودنمان قدر یک دم است.
هی راهیان پس از من در این دیار :
من اعتراف می کنم :« اینجا جهنم است.»
«علی جهانیان»