بیتوته

شعر و ادب

بیتوته

شعر و ادب

شعر (علی جهانیان)

می رسد در تب این آینه تابم یا نه؟!

یک نفر می رسد آیا به جوابم یا نه؟!اینه

یکنفر هست که این حادثه تفسیر کند:

« من کی ام ؟ این شبه پشت نقابم یا نه ؟»

در به در در تب دستان شما می سوزم...

ره به دریا ببرد کهنه سرابم یا نه؟!

من نمی دانم از آغاز چه بوده است بگو :

انتهایم چه شده نقش بر آبم یا نه؟!

آب در مقدم چشم تو شراب آلوده است

من خراب هوس دست شرابم یا نه؟

زجر زنگار نگاهت به دلم مانده ولی

می شود در شب این قصه بتابم یا نه؟

درد من عقده ی دوریست عذابم ندهید...

بدهد عقده ی دیرینه عذابم یا نه؟

خواب من بی تو بجز مرگ ندارد ثمری

تو بگو تا بروم بی تو بخوابم یا نه؟!!!

                                       « علی جهانیان ۴/۲/۸۰ »

طرح دو تن از نمایندگان برای مقابله با کتاب های مساله دار (CHN)

majles

بزودی در صحن مجلس، طرح دو تن از نمایندگان مجلس در جمع آوری مطالب برخی از کتاب های منتشر شده در دوره گذشته وزارت ارشاد که از نظر آنها مخالف شئونات اسلامی، اخلاقی و انقلابی است، مطرح و در خصوص نحوه برخورد با این کتاب ها تصمیم گیری می شود.

ادامه ی خبر را از اینجا بخوانید ...

 

فروغ فرخزاد (شعری برای تو ...)

شعری برای تو ...

این شعر را برای تو میگویم
در یک غروب تشنه تابستان
در نیمه های این ره شوم آغاز فروغ فرخزاد
در کهنه گور این غم بی پایان
این آخرین ترانه لالاییست
در پای گاهواره خواب تو
باشد که بانگ وحشی این فریاد
پیچد در آسمان شباب تو
بگذار سایه من سرگردان
از سایه تو دور و جدا باشد
روزی به هم رسیم که گر باشد
کس بین ما نه غیر خدا باشد
من تکیه داده ام به دری تاریک
پیشانی فشرده ز دردم را
میسایم از امید بر این در باز
انگشتهای نازک و سردم را
آن داغ ننگ خورده که می خندید
بر طعنه های بیهده ‚ من بودم
گفتم که بانگ هستی خود باشم
اما دریغ و درد که زن بودم
چشمان بیگناه تو چون لغزد
بر این کتاب در هم بی آغاز
عصیان ریشه دار زمانها را
بینی شکفته در دل هر آواز
اینجا ستاره ها همه خاموشند
اینجا فرشته ها همه گریانند
اینجا شکوفه های گل مریم
بیقدرتر ز خار بیابانند
اینجا نشسته بر سر هر راهی
دیو دروغ و ننگ و ریا کاری
در آسمان تیره نمی بینم
نوری ز صبح روشن بیداری
بگذار تا دوباره شد لبریز
چشمان من ز دانه شبنمها
رفتم ز خود که پرده بر اندازم
از چهر پاک حضرت مریم ها
بگسسته ام ز ساحل خوشنامی
در سینه ام ستاره توفانست
پروازگاه شعله خشم من
دردا ‚ فضای تیره زندانست
من تکیه داده ام به دری تاریک
پیشانی فشرده ز دردم را
می سایم از امید بر این در باز
انگشتهای نازک و سردم را
با این گروه زاهد ظاهر ساز
دانم که این جدال نه آسانست
شهر من و تو ‚ طفلک شیرینم
دیریست کاشیانه شیطانست
روزی رسد که چشم تو با حسرت
لغزد بر این ترانه درد آلود
جویی مرا درون سخنهایم
گویی به خود که مادر من او بود

محمود دولت آبادی

کوتاه بر زندگی و آثار دولت آبادی

مطلب ذیل توسط گروپ شعر و ادب تهیه گردیده اما مناسب دونستم به لحاظ معرفی کوتاه و تقریبا کامل زندگی و آثار دولت آبادی در اینجا استفاده کنم.

محمود دولت آبادی 

محمود دولت آبادی نویسنده معروف معاصر در سال ۱۳۱۹ در دولت آباد سبزوار متولد شد و در خانواده ای روستایی که از راه کار بر زمین سخت کویر ؛ روزگار می گذراندند بزرگ شد . کودکی اش در روستا سپری شد . برای تحصیل به دولت آباد رفت و همزمان به کارهای گوناگونی از جمله کفاشی و سلمانی گری تا کارگری در کارخانه پرداخت .

دوران کودکی او در بحبوحه جنگ جهانی دوم و فقر ناشی از آن و سرخوردگی‌‏های پس از جنگ و اقتدار روس‌‏ها بر ایران سپری شد.
همه این عوامل و عشق توأم دولت‌‏آبادی به ادبیات و هنر, باعث شد که او جنگ برای نوشتن را آغاز کند، همان گونه که در نوشته‌‏هایش اظهار می‌‏دارد که" من در ادبیات نبردی را آغاز کرده‌‏ام، که از آن باید پیروز بیایم بیرون, توجه می‌‏کنید این نبرد من است. " و از همان آغاز نفرین نوشتن با او همراه و همزاد شد.

 در ۲۰ سالگی به تهران مهاجرت کرد و برای جامه عمل پوشاندن به دغدغه های اصلی ذهنش به کار نوشتن و بازی در تئاتر مشغول شد و از راه کارگری در چاپخانه امرار معاش می کرد .

دغدغه نوشتن با او قبل از مهاجرت به تهران او را به نوشتن چند داستان از سال ۱۳۳۷ واداشت .

از سال 1340 تا 1353 تأتر و داستان نویسی، دوشادوش هم، ذهن دولت‌‏آبادی را تسخیر کرده بود.او در همین سال تأتر را برای همیشه کنار می‌‏گذارد , اگر انتشار نمایش‌‏نامه ققنوس و یا فعالیت دولت‌‏آبادی را برای تشکیل سندیکای تأتر در یکی دو سال بعد از انقلاب مستثنا بدانیم ؛ اما از پانزده سال هم نفسی با تأتر و به خصوص بازیگری چیزهای زیادی برای او باقی مانده است که یکی هم ژست‌‏ها‌ی هنر پیشه‌‏واری است که اینک کاملاً درونی شده و به وجهی از رفتار طبیعی و روزمره او تبدیل شده است.

ادامه مطلب ...

شری راجنیش

 

rajnish

دیروز کتاب بشنو از این خموش نوشته « شری راجنیش » و ترجمه عبدالعلی براتی را می خواندم...

غیر از اینکه اولین چیزی که نظرم را جلب کرد نحوه ی ترجمه یا بهتر گفته باشم ویرایش بعد از ترجمه بود؛ چیز دیگری که مرا جلب خود کرد جملات کتاب بود...

جملاتی که اگرچه در بسیاری از نوشتارها با نام شعر آمده اند اما بیشتر سخنانی پند آموز و تا حدودی مشابه کتب تعلیمی مذهبی می نماید ...

جملاتی ساده و مکرر با نتیجه گیری هایی در متن کلام ...

در زیر جملاتی از همین کتاب را می خوانیم:

 

هیچکس دیگر نمی تواند بند اسارت از پایت بگسلد.

تو خود صیاد خودی ، چگونه می توانم آزادت کنم؟

تو عاشقی بر زنجیرهایت وآزادی از من می طلبی؟

چه خواهش عبثی!

تو خود عامل بدبختی ها و رنجهای خودی و  از من آزادی می طلبی؟

و تو همچنان همان بذرها می افشا نی ، به همان راه میروی ، همان آدم گذشته ای ،

و همان گیاهان را باغبانی ، که می تواند تو را نجات دهد؟

چرا کسی باید تو را ناجی باشد؟

آزادی تو مسئو لیت من نیست ،

من در آنچه که هستی ، نقشی نداشته ام،

تنها تو! تنها تویی که خود را به این روز انداخته ای!


زندگینامه کوتاه «شری راجنیش»

 

 

فال فروغ...

مطلب جالبی در پیک نت به چشمم خورد. مناسب دونستم که اونو بیارم...

فال فروغ ...

فکرش را می کردید؟

foroogh

امروز اول دی ماه است. همیشه می‌خواهم مثل فروغ راز فصل‌ها را بدانم. راز زمستان را، بهار و پائیز را.... رفتم ظهرالدوله. گورستانی که درآغاز هر فصل سری به آن می‌زنم تا به دیدار همیشه زندگان رفته باشم و فصل نو را با آنها آغاز کنم. جز من و او که سنگ قبرش را می‌بینید، دیگری هم بود، گرچه نوجوان بود و آگه از درد دلم زین فصل یخبندان نبود. چرا آمده بود؟ مگر با شعر فروغ هم می‌توان فال گرفت؟ لابد این نسل می‌داند که می‌تواند. ما خواندیم و به تماشاگه زلفش، دلمان شد، که بازآید و جاوید گرفتار بماند. این نسل می‌خواند و آنجا که او می‌گوید می‌رود! پرسیدم: عیبی ندارد عکست را بگیرم؟
گفت: از نیمرخ، نه!
آنچه درآمد تمام رخ سنگ فروغ بود با نیمرخ آنکه نشسته بود و فال فروغ می‌گرفت. روزگار غریبی است! نه؟

متن اصلی خبر...

شعر (جمشید ابراهیم خانی)

دریا نیز می میرد...

                                                         

(1)darya

ریزش باران بربرگ ها ،

به یادم می آورد ، رازی را که بهار، سالیان دوردرگوشم زمزمه کرد.

 

(2)

نه عاشق شدم درجوانی .

نه بادبادکی ساختم درکودکی.

تنها، زیستن را،درمیان شعرهایم،

به تجربه نشستم.

 

 

(3)

به قله نگاه می کنم.

برف ها برستیغ کوه وغم ها در دلم.

تابستان است ،برف ها آب می شوندوغم هاهم چنان مانده.

به قله نگاه می کنم.

برف ها برستیغ کوه وغم ها دردلم.

 

                                                                  اردی بهشت 1384

 

 

(4)

وباران.

لرزش دستان کدامین کس است ،

که تنگ ماهی مرا ،بی حواس، این سو و آن سو می برد.

 

(5)

سه شنبه صبح.

لرزش دل ودست.

تجربه ی ساده ی عاشقی.

حسی کور،که هنوز به اسارت زنجیرعقل درنیامده است.

                                                                           16/12/1383

(6)

زنده گی چیزبی مزه ای است؛

باید،

آرام آرام مزه شود.

 

(7)

بادبادک درانتظارباد بود ، تاپروازکند.

باران آغازشد.                                        

 

(8)

غزل می سرایم.

چراکه نیستی.

می ترسم بیایی وچشمه ی شعرهایم خشک شود.

 

(9)

درپایان هرجمله،علامت سوالی گذاشتم.

نمی دانستم،روزی نشانه ها، حلقه ی دارم خواهند شد.

دیگر سوال هم نمی کنم.

 

(10)

ماه این شب ها،

نیمی تاریک ونیمی روشن.

هم چون خویشتن، در همیشه ی زنده گی.

 

                                                           خرداد1384

 

(11)

درروزگار سردوسکوت؛

که سازهالال شده اند.

درروزگاریأس ویاس کاغذی؛

که سایه،همراهی رانازمی کند.

درروزگار شک وشب؛

که زنده گان،مرگ راطراحی می کنند.

سازکج کوک شب نوازان درگوشم زمزمه می کند :

"دریا نیزمردنی است."*                                                   خرداد 1384

                                                                     

 

 (12)

لجاجت آسمان ها با من.

لجاجت من بازمین.

سر سختی هایم.

چیزخوبی در این میانه نمی بینم .

                                                                          31/4/1384

 


پی نوشت:

*. برگرفته از شعر "مرثیه برای « ایگناسیو سانچزمخیاس »" ، ترجمه ی احمد شاملو، مجموعه آثار، دفتر دوم ، همچون کوچه ای بی انتها ، انتشارات نگاه، چاپ ششم، 1382

 

شعر ( سید یاسین محمدی)

شعری از وبلاگ « در پای صلیبی کج »

سگ‌پرسه

شرمساری رود

بر هجای نامِ تو

بی‌همهمه

در خواب‌نمای تکرار...

سگ‌پرسه‌ای است

زندگی

آنک که تو نیستی

و در آینه‌ها

بذر خدایی تازه را می‌جویند...

جوانه نمی‌زنم انگار

شرمسارِ رود و

هجای نامِ تو...

سگ‌پرسه‌ی تکرار و

شعرهایی از این دست

همهمه‌ای خواب‌زده

در چشم‌های ناخدایی که منم...

                                            نیمه‌شب ۲۷ مرداد ۱۳۸۴- دراسله آلاشت

شعر (شهیر کنعانی)

از  دلهره تو دل بریدن حیف است

حتی نفسی بی تو کشیدن حیف است

زیبای من آنگونه که تو می خندی

یک سینه برایت ندریدن حیف است

با هر تپشی دلم به من می گوید

بی عشق تو یکبار تپیدن حیف است

بی چیزم و عاشقم ولی ناز تو را

با دادن جانم نخریدن حیف است

ای تازه ترین ، بهار در خنده توست

اما گلی از لب تو چیدن حیف است

شیرینی لبهای تو را باید گفت

طعم دهن تو را چشیدن حیف است

در چشم تو آبروی دنیا جاری است

یک قطره زچشم تو چکیدن حیف است

ذات تو بهشت است ،بهشتی که در آن

یک شعله آتش آفریدن حیف است

تصویر تو از جنس خیال و رؤیا است

بر صورت تو دست کشیدن حیف است

من خسته نمی شوم ،هرچند به تو

سخت است رسیدن ،نرسیدن  حیف است

بگذار که تا ابد بخوابم در تو

از خواب تو یک لحظه پریدن حیف است

 

                                          زمستان 82

شعر (علی جهانیان)

هان این شبح منم که به دیوار می کشی؟

که انگار بر دلش تب آوار می کشی ؟

من از همان حوالی آغاز مرده ام ...shabah

بیخود به دور حادثه دیوار می کشی .

من سالهاست مرده ام ای مرد گوش کن :

تو انتظار غیرت مردار می کشی؟!!

در من عقاب بلهوسی پر نمیکشد

وقتی به پشت پنجره ها سار می کشی

***

انگار مردنی است از اینگونه قسمتم ...

بر آسمان سینه ی من دار می کشی.

آری منم همان که به پایان رسیده است

« با من رفیق هر شبه سیگار می کشی؟!»

                                           علی جهانیان ۶/۴/۸۰

غزلی از زنده یاد حسین منزوی

نام من عشق است آیا می‌‏شناسیدم؟
زخمی ام - زخمی سراپا می‌‏شناسیدم؟
با شما طی‌‏کرده‌‏ام راه درازی را monzavi
خسته هستم- خسته آیا می‌‏شناسیدم؟
راه ششصد ساله‌‏ای از دفتر حافظ  
تا غزل‌‏های شماها، می‌‏شناسیدم؟
این زمانم گرچه ابر تیره پوشیده است
من همان خورشیدم اما، می‌‏شناسیدم
پای رهوارش شکسته سنگلاخ دهر
اینک این افتاده از پا، می‌‏شناسیدم؟
می‌‏شناسد چشم‌‏هایم چهره‌‏هاتان را
همچنانی که شماها می‌‏شناسیدم
اینچنین بیگانه از من رو مگردانید
در مبندیدم به حاشا، می‌‏شناسیدم!
من همان دریایتان ای رهروان عشق
رودهای رو به دریا! می شناسیدم
اصل من بودم, بهانه بود و فرعی بود
عشق قیس و حسن لیلا می‌‏شناسیدم؟
در کف فرهاد تیشه من نهادم، من!
من بریدم بیستون را می شناسیدم
مسخ کرده چهره‌‏ام را گرچه این ایام
با همین دیوار حتی می‌‏شناسیدم
من همانم, مهربان سال‌‏های دور
رفته‌‏ام از یادتان؟ یا می‌‏شناسیدم؟

بدرود (به مناسبت هشتادمین سالگرد تولد احمد شاملو)

برای ِ زیستن دو قلب لازم استشاملو
قلبی که دوست بدارد، قلبی که دوست‌اش بدارند
قلبی که هدیه کند، قلبی که بپذیرد
قلبی که بگوید، قلبی که جواب بگوید
قلبی برای ِ من، قلبی برای ِ انسانی که من می‌خواهم
تا انسان را در کنار ِ خود حس کنم.




دریاهای ِ چشم ِ تو خشکیدنی‌ست
من چشمه‌ئی زاینده می‌خواهم.


پستان‌های‌ات ستاره‌های ِ کوچک است
آن سوی ِ ستاره من انسانی می‌خواهم:


انسانی که مرا بگزیند
انسانی که من او را بگزینم،
انسانی که به دست‌های ِ من نگاه کند
انسانی که به دست‌های‌اش نگاه کنم،
انسانی در کنار ِ من
تا به دست‌های ِ انسان‌ها نگاه کنیم،
انسانی در کنارم، آینه‌ئی در کنارم
تا در او بخندم، تا در او بگریم...




خدایان نجات‌ام نمی‌دادند
پیوند ِ تُرد ِ تو نیز
نجات‌ام نداد

نه پیوند ِ تُرد ِ تو

 

 

نه چشم‌ها و نه پستان‌های‌ات

 

 

نه دست‌های‌ات



کنار ِ من قلب‌ات آینه‌ئی نبود
کنار ِ من قلب‌ات بشری نبود...

۱۳۳۴